گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حیات القلوب
جلد اول
باب هفتم




اشاره
در بیان قصه هاي حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است
ص: 323
فصل اول در بیان فضایل و مکارم اخلاق و نامهاي جلیل و نقش نگین آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام متیقّظ و آگاه شد به عبرت
.«1» گرفتن بر معرفت حق تعالی، و احاطه کرد دلایل او به علم ایمان به خدا و او پانزده ساله بود
و از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم منقول است که: اول کسی را که در قیامت بخوانند، من خواهم بود، پس از
جانب راست عرش خواهم ایستاد و حلّه سبزي از حلّه هاي بهشت در من خواهند پوشانید، پس پدر ما ابراهیم علیه السّلام را
خواهند طلبید و از جانب راست عرش در سایه عرش بازخواهندداشت و حلّه سبزي از حلّه هاي بهشت در او خواهند پوشانید،
.«2» پس منادي از پیش عرش ندا خواهد کرد: نیکو پدري است پدر تو ابراهیم، و نیکو برادري است برادر تو علی
و به سند معتبر از موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: حق تعالی از هر چیز چهار چیز اختیار فرموده است: از پیغمبران
براي شمشیر و جهاد اختیار فرموده است ابراهیم و داود و موسی و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانه آباده را اختیار فرموده است
چنانچه در قرآن
ص: 324
«2» .«1» « خدا برگزید آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر عالمیان » : مجید فرموده است که
و ،«3» و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: ابراهیم علیه السّلام از پیغمبرانی است که ختنه کرده متولد شدند
.«4» ابراهیم اول کسی بود که امر فرمود مردم را به ختنه کردن
و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: ابراهیم علیه السّلام اول کسی بود که مهمانی کرد، و اول
کسی بود که موي سفید در ریش او بهم رسید، پرسید: این چیست؟
.«5» وحی به او رسید که: این وقار است در دنیا و نور است در آخرت
و خلیل یار و دوستی ،«6» « اخذ کرد خدا ابراهیم را خلیل خود » : بدان که حق تعالی در چند موضع از قرآن مجید فرموده است
را گویند که هیچ گونه خلل در شرایط دوستی نکند، و در سبب آنکه حق تعالی او را خلیل خود گردانید احادیث بسیار وارد
شده است از آن جمله:
به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: خدا براي آن ابراهیم علیه السّلام را خلیل خود فرمود که هیچ
.«7» کس از او چیزي سؤال نکرد که او را رد کند، و هرگز از غیر خدا چیزي سؤال نکرد
و به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: آن حضرت را خدا براي این خلیل خود گردانید که سجده بر
.«8» زمین بسیار می کرد
به سند معتبر از حضرت امام علی النقی علیه السّلام منقول است که: براي این او را خلیل خود
ص: 325
.«1» گردانید که بسیار صلوات بر محمد و آل محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلم می فرستاد
و از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم منقول است که: ابراهیم علیه السّلام را خدا خلیل خود نگردانید مگر براي طعام
خورانیدن به مردم و نماز کردن در
.«2» شب در هنگامی که مردم در خواب بودند
مؤلف گوید: در میان این احادیث منافاتی نیست، و آن حضرت را حق تعالی خلیل خود گردانید براي آنکه به مکارم اخلاق
بشریّه همگی آراسته بود، و در هر حدیث بعضی از آنها که مدخلیّت عظیم در خلّت داشته براي ترغیب خلق به مثل آن بیان
فرموده اند.
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: چون خدا ابراهیم علیه السّلام را خلیل خود گردانید، بشارت
خلّت را ملک موت آورد در صورت جوانی سفید رو که دو جامه سفید پوشیده بود و از سرش آب و روغن می ریخت، پس
چون ابراهیم خواست داخل خانه شود دید که او از خانه بیرون می آید، ابراهیم مردي بود بسیار با غیرت، و چون پی کاري
می رفت در را می بست و کلید را با خود برمی داشت، پس روزي پی کاري بیرون رفت و در را بست، چون برگشت و در را
گشود ناگاه مردي را دید که ایستاده است در غایت حسن و جمال! پس ابراهیم را غیرت از جا بدر آورد و گفت: اي بنده
خدا! کی تو را داخل خانه من کرده است؟
گفت: پروردگار خانه مرا داخل کرده است.
فرمود: پروردگارش احقّ است از من، پس تو کیستی؟
گفت: ملک موتم.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام ترسید و فرمود: آمده اي قبض روح من بکنی؟
گفت: نه، و لیکن خدا بنده اي را خلیل خود گردانیده است آمده ام که این بشارت را به او برسانم.
ابراهیم فرمود: کیست آن بنده، شاید خدمت او کنم تا بمیرم؟
ص: 326
گفت: تو آن بنده اي.
پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خلیل
.«1» خود گردانیده است
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون رسولان ملائکه از جانب خدا بسوي ابراهیم علیه السّلام
آمدند براي هلاك کردن قوم لوط، براي ایشان گوساله اي بریان آورد و فرمود: بخورید.
گفتند: نخوریم تا ما را خبر دهی که ثمنش چیست.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: چون خواهید بخورید بگوئید: بسم اللّه، و چون فارغ شوید بگوئید: الحمد للّه.
پس جبرئیل رو کرد به رفقایش- و ایشان چهار نفر بودند و جبرئیل سرکرده ایشان بود- و گفت: سزاوار است که خدا او را
خلیل خود گرداند.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: چون ابراهیم علیه السّلام را در آتش انداختند جبرئیل در هوا او را ملاقات کرد در
وقتی که به زیر می آمد و گفت: اي ابراهیم! آیا تو را حاجتی هست؟
.«2» فرمود: امّا بسوي تو، پس نه
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ابراهیم علیه السّلام اول کسی بود که از براي او ریگ آرد شد
در وقتی که رفت به نزد دوستی که در مصر داشت که از او طعامی قرض کند و او را در منزل خود نیافت و نخواست که
باربردار خود را خالی برگرداند، پس همیان خود را پر از ریگ کرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از
خجلت به خانه رفت و خوابید، چون ساره همیان را گشود آردي در آن دید که از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به
نزد آن حضرت طعام نیکوئی آورد، ابراهیم علیه السّلام فرمود: از کجا آوردي این را؟
عرض کرد: از آن آردي که از نزد
خلیل مصري آورده بودي.
ص: 327
ابراهیم فرمود: آن که آرد به من داده است، خلیل من هست امّا مصري نیست.
.«1» پس به این سبب خدا او را خلیل خود خواند، پس خدا را شکر و حمد کرد و از آن طعام تناول نمود
و به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون روز قیامت شود محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلم را
بخوانند و حلّه سرخی به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش بازدارند، پس بخوانند ابراهیم علیه السّلام را و
بر او حلّه سفیدي بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند امیر المؤمنین علیه السّلام را و حلّه سرخی بر او
پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم او را بازدارند، پس بطلبند اسماعیل علیه السّلام را و حلّه
سفیدي بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهیم علیه السّلام بازدارند، پس حضرت امام حسن علیه السّلام را بطلبند و حلّه
سرخی بپوشانند و در جانب راست امیر المؤمنین علیه السّلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسین علیه السّلام را و جامه
سرخی بپوشانند و در جانب راست امام حسن علیه السّلام بازدارند، و همچنین هر امامی را بطلبند و حلّه سرخی بپوشانند و در
جانب راست امام سابق بازدارند، پس شیعیانِ ائمه را بطلبند و در پیش روي ایشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه علیها السّلام را با
زنانش از فرزندان و شیعیانش و داخل بهشت شوند بی حساب، پس منادي از میان عرش از جانب ربّ العزّه از افق اعلی
ندا کند: خوب پدري است پدر تو اي محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلم و او ابراهیم است، و خوب برادري است برادر تو و او
علی بن ابی طالب علیه السّلام است، و نیکو فرزندزاده هایند فرزندزاده هاي تو- یعنی حسن و حسین علیهما السّلام-، و نیکو
جنینی که در شکم شهید شده است جنین تو که آن محسن است، و نیکو امامان راهنمایند ذرّیّت تو: امام زین العابدین علیه
السّلام ... تا آخر ائمه علیهم السّلام، و نیکو شیعه اند شیعیان تو، بدرستی که محمد و وصیّ او و فرزندزاده هاي او و امامان از
ذرّیّت او ایشان رستگارانند.
هر که دور کرده شود از آتش جهنم و داخل » : پس امر کنند ایشان را بسوي بهشت، و این است آنکه حق تعالی می فرماید
کرده شود در بهشت پس بتحقیق که او رستگار
ص: 328
«2» .«1» « است
.«3» و از حضرت امام حسن علیه السّلام منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام سینه اش پهن و پیشانیش بلند بود
و از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم منقول است که فرمود: هر که خواهد ابراهیم علیه السّلام را ببیند، در من نظر کند
.«4»
و در حدیث صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام مروي است که: مردم قبل از زمان حضرت ابراهیم علیه السّلام ریش ایشان
سفید نمی شد، پس حضرت ابراهیم علیه السّلام روزي موي سفیدي در ریش خود دید گفت: پروردگارا! این چیست؟
وحی به او رسید که: این باعث وقار است.
.«5» عرض کرد: خداوندا! وقار مرا زیاد گردان
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: روزي حضرت ابراهیم
علیه السّلام چون صبح کرد، در ریش خود موي سفیدي دید گفت: الحمد للّه رب العالمین که مرا به این سن رسانید و به یک
.«6» چشم زدن معصیت خدا نکردم
و به سند معتبر از امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که فرمود: پیشتر چنان بود که هر چند آدمی پیر می شد ریشش سفید
نمی شد، و گاه بود شخصی به مجمعی می آمد که شخصی با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تمیز
نمی داد و می پرسید:
کدام یک پدر شما است؟
چون زمان حضرت ابراهیم علیه السّلام شد عرض کرد: خداوندا! از براي من علامتی قرار ده
ص: 329
.«1» که به آن شناخته شوم. پس موي سر و ریشش سفید شد
به حضرت صادق علیه السّلام عرض کرد: «2» و به سند معتبر مروي است که محمد بن عرفه
جمعی می گویند که ابراهیم علیه السّلام ختنه کرد خود را به تیشه بر روي خمی.
فرمود: سبحان اللّه، چنین نیست که آنها می گویند، دروغ گفتند، بلکه پیغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ایشان با هم می
.«3» افتاد
و در حدیث دیگر منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام بسیار ضیافت کننده بود، پس روزي قومی بر او وارد شدند و
چیزي نزد او نبود، با خود گفت: اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجّار، او را بت خواهد تراشید، پس مهمانان را
در دار الضیافه نشاند و ازاري با خود برداشت و آمد به موضعی از صحرا و دو رکعت نماز کرد، چون از نماز فارغ شد ازار را
ندید، دانست که حق تعالی اسباب او را مهیا فرموده است، چون برگشت به
خانه دید ساره چیزي می پزد، فرمود: از کجا آوردي اینها را؟!
ساره گفت: اینهاست که به آن مرد داده بودي بیاورد.
و حق تعالی امر کرده بود جبرئیل را که بگیرد آن ریگ را که در موضع نماز ابراهیم بود و سنگها را که در آنجا ریخته بود در
ازار او بگذارد، پس جبرئیل چنین کرد، و حق تعالی ریگها را کاورس مقشّر کرد و سنگهاي گرد را شلغم و سنگهاي دراز را
.«4» گزر کرد
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: هرگاه یکی از شما به سفر رود از سفر برگردد از براي اهلش
چیزي بیاورد، هر چه میسّر شود اگر چه سنگی باشد، بدرستی که حضرت ابراهیم هرگاه تنگی در معیشت او بهم می رسید به
نزد قوم خود می رفت، پس در بعض اوقات او را تنگی روي داد او به نزد قوم خود رفت ایشان را نیز در تنگی یافت، پس
برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزدیک خانه رسید از الاغ فرود آمد و خورجین
ص: 330
را پر از ریگ کرد از شرمندگی ساره، و چون داخل خانه شد خورجین را فرود آورد و افتتاح نماز کرد، ساره آمد و خورجین
را گشود دید پر است از آرد، پس خمیر کرد و نان پخت و آن حضرت را ندا کرد که از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از کجا
آورده اي؟
گفت: از آن آرد که در خورجین بود. پس ابراهیم علیه السّلام سر بسوي آسمان بلند کرد که:
.«1» شهادت می دهم توئی خلیل
بود، و «2» و حق تعالی در قرآن وصف فرموده است ابراهیم را که اواه
.«3» در احادیث بسیار وارد شده است یعنی: بسیار دعاکننده بوده خدا را
و در حدیث معتبر منقول است که: یک وقتی بود که در دنیا بغیر از یک نفر کسی خدا را نمی پرستید، چنانچه حق تعالی می
ابراهیم امّتی بود، قانت و خاضع بود براي خدا » : یعنی «4» فرماید که إِنَّ إِبْراهِیمَ کانَ أُمَّهً قانِتاً لِلَّهِ حَنِیفاً وَ لَمْ یَکُ مِنَ الْمُشْرِکِینَ
حضرت فرمود: اگر دیگري با ابراهیم علیه السّلام می بود حق تعالی او ،« و مایل از دینهاي باطل به دین حق و نبود از مشرکان
را با آن حضرت یاد می کرد، پس بر این حال ماند مدت بسیار تا خدا او را انس داد به اسماعیل و اسحاق، پس سه نفر شدند
.«5»
به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی ابراهیم علیه السّلام را بنده خود گردانید پیش از آنکه او
را امام و پیغمبر گرداند، و پیغمبر گردانید قبل از آنکه او را رسول گرداند، و رسول گردانید قبل از آنکه او را امام گرداند،
چون در چشم ابراهیم علیه السّلام این ،«6» « من گردانیده ام تو را براي مردم، امام » : پس چون همه را براي او جمع کرد فرمود
خدا فرمود: ،«7» « خداوندا! از ذرّیّت من نیز امام قرار ده » : مرتبه بسیار عظیم نمود گفت
ص: 331
.«2» یعنی: سفیه و بی خرد، امام متقی و پرهیزکار نمی تواند بود ،«1» « نمی رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان »
.«3» و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: اول کسی که نعلین در پا کرد ابراهیم علیه السّلام بود
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه
السّلام منقول است که: مردم در زمان پیش بی خبر می مردند، چون زمان ابراهیم علیه السّلام شد گفت: پروردگارا! براي
مرگ علتی قرار ده که میّت به آن ثواب یابد و باعث تسلی صاحبان مصیبت شود، پس حق تعالی اول ذات الجنب و سرسام را
.«4» فرستاد و بعد از آن بیماریهاي دیگر را
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ابراهیم علیه السّلام پدر مهمانان بود، یعنی مهمان را بسیار
دوست می داشت، و هرگاه مهمانی نزد او نبود می رفت و طلب مهمان می کرد، روزي درهاي خانه را بست و به طلب مهمان
بیرون رفت، چون به خانه برگشت شخصی را شبیه به مردي در خانه دید، گفت: اي بنده خدا! به رخصت که داخل این خانه
شده اي؟
او سه مرتبه گفت: به رخصت پروردگارش.
پس ابراهیم علیه السّلام دانست که او جبرئیل است و حمد کرد پروردگار خود را.
پس جبرئیل گفت: حق تعالی مرا بسوي بنده اي از بندگانش فرستاده که او را خلیل خود گردانیده است.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: بگو کیست آن بنده تا من خدمت او کنم تا بمیرم؟
گفت: تو آن بنده هستی.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: چرا حق تعالی مرا خلیل خود کرده است؟
ص: 332
.«1» جبرئیل گفت: از براي آنکه از هیچ کس چیزي سؤال نکردي، و از تو هیچ کس چیزي سؤال نکرد که بگوئی نه
و به سندهاي صحیح و غیر آن از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: روزي حضرت ابراهیم علیه السّلام بیرون
رفت و در شهرها می گشت که از مخلوقات خدا عبرت گیرد، پس گذشت به بیابانی، ناگاه شخصی را دید که ایستاده است
و نماز می کند و صدایش به آسمان بلند شده است و جامه هایش از مو است، پس ابراهیم نزد او ایستاد و از نماز او تعجب
کرد، نشست و انتظار کشید تا او از نماز فارغ شود، چون بسیار بطول انجامید او را به دست خود حرکت داد و گفت: من
بسوي تو حاجتی دارم، سبک کن نماز را، پس او سبک کرد نماز را، با ابراهیم نشست و ابراهیم از او پرسید که: براي کی
نماز می کردي؟
گفت: براي خدا.
ابراهیم علیه السّلام گفت: خدا کیست؟
گفت: آن که خلق کرده است تو را و مرا.
ابراهیم گفت: طریق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادري کنم از براي خدا، پس بگو منزل تو کجاست که هرگاه
خواهم تو را ملاقات و زیارت کنم، توانم کرد؟
گفت: تو به آنجا نمی توانی آمد، زیرا که در میان دریائی هست که از آنجا عبور نمی توان کرد.
ابراهیم گفت: تو چگونه می روي؟
گفت: من بر روي آب می روم.
ابراهیم علیه السّلام گفت: شاید آن کس که آب را براي تو مسخّر کرده است از براي من نیز مسخّر گرداند، برخیز برویم و
امشب با تو در یک وثاق باشیم.
گفت و بر روي « بسم اللّه » گفت و بر روي آب روان شد، حضرت ابراهیم نیز « بسم اللّه » پس چون به نزد آب رسیدند، آن مرد
آب روان شد، پس آن مرد تعجب کرد و
ص: 333
چون به منزل آن مرد رسیدند ابراهیم پرسید: تعیّش تو از کجاست؟
گفت: میوه این درخت را جمع می کنم و در تمام سال به آن معاش می کنم.
حضرت ابراهیم گفت: کدام روز عظیم تر است از همه روزها.
عابد گفت:
روزي که خدا جزا می دهد خلایق را بر کرده هاي ایشان.
ابراهیم گفت: بیا دست به دعا برداریم و دعا کنیم که خدا ما را از شرّ آن روز نگاه دارد.
و در روایت دیگر آن است که حضرت ابراهیم گفت که: یا تو دعا کن من آمین بگویم و یا من دعا می کنم و تو آمین بگو.
عابد گفت: از براي چه دعا کنیم؟
ابراهیم گفت: از براي گناهکاران مؤمنان.
عابد گفت: نه.
ابراهیم گفت: چرا؟
عابد گفت: از براي اینکه سه سال است که دعا می کنم و هنوز مستجاب نشده است و دیگر شرم می کنم که از خدا حاجتی
بطلبم تا آن مستجاب نشود.
ابراهیم گفت: خدا هرگاه بنده اي را دوست می دارد، دعایش را حبس می کند تا او مناجات کند و سؤال کند از او، و چون
بنده را دشمن می دارد زود دعایش را مستجاب می کند یا در دلش ناامیدي می افکند که دعا نکند.
پس ابراهیم پرسید: چه مطلب است که در این مدت از خدا طلبیده اي؟
عابد گفت: روزي در آن جاي نماز خود نماز می کردم، ناگاه طفلی در نهایت حسن و جمال گذشت که نور از جبینش ساطع
بود و کاکلی از قفا انداخته بود و گاوي چند را می چرانید که گویا روغن بر آنها مالیده بودند، و گوسفندي چند همراه داشت
در نهایت فربهی و خوشایندگی، مرا از آنچه دیدم بسیار خوش آمد، گفتم: اي کودك زیبا! از کیست این گاوها و
گوسفندها؟
گفت: از من است.
گفتم: تو کیستی؟
ص: 334
گفت: منم اسماعیل پسر ابراهیم خلیل خدا.
پس دعا کردم و از خدا سؤال کردم که خلیل خود را به من بنماید.
پس حضرت ابراهیم گفت: منم ابراهیم خلیل الرحمن و آن
طفل پسر من است.
عابد گفت: الحمد للّه رب العالمین که دعاي مرا مستجاب کرد.
پس آن شخص هر دو جانب روي حضرت ابراهیم علیه السّلام را بوسید و دست در گردن او آورد و گفت: الحال دعا کن تا
من آمین بر دعاي تو بگویم، پس دعا کرد ابراهیم علیه السّلام از براي مؤمنان و مؤمنات از آن روز تا روز قیامت به آنکه
گناهان ایشان را بیامرزد و از ایشان راضی شود، و آمین گفت عابد بر دعاي حضرت ابراهیم.
پس حضرت امام محمد باقر علیه السّلام فرمود: دعاي ابراهیم علیه السّلام کامل و شامل حال گناهکاران شیعیان ما هست تا
.«1» روز قیامت
.«2» و در بعضی از روایات وارد است که: نام آن عابد ماریا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود
ص: 335
فصل دوم در بیان قصه هاي آن حضرت علیه السّلام از هنگام ولادت تا شکستن بتها، و آنچه گذشت میان آن حضرت و ظالمان آن زمان
خصوصا نمرود و آزر
به سند حسن بلکه صحیح از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: آزر پدر ابراهیم منجّم نمرود پسر کنعان
بود، به نمرود گفت: من در حساب نجوم می بینم که در این زمان مردي بهم رسد و این دین را نسخ کند و مردم را به دین
دیگر بخواند.
نمرود پرسید: در کدام بلاد بهم خواهد رسید؟
بود که دهی از دههاي کوفه بوده است. « کوثاریا » گفت: در این بلاد؛ و منزل نمرود در
نمرود پرسید که: آن مرد به دنیا آمده است؟
آزر گفت: نه.
نمرود گفت: پس باید میان مردان و زنان جدائی افکنیم.
پس حکم کرد که مردان را از زنان جدا کنند.
و حامله شد مادر ابراهیم به ابراهیم و حملش ظاهر نشد، و چون نزدیک شد ولادتش گفت: اي آزر! مرا علت مرض
یا حیض روي داده است و می خواهم از تو جدا شوم، و در آن زمان قاعده چنین بود که در حالت حیض یا مرض زنان از
شوهران جدا می شدند.
پس بیرون آمد و به غاري رفت، و حضرت ابراهیم علیه السّلام در آن غار متولد شد، پس او را مهیا کرد و در قماط پیچید و به
خانه خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس
ص: 336
خداوند قادر حکیم براي ابراهیم در انگشت مهینش شیري قرار داد که او می مکید و هر چند گاهی یک مرتبه مادر به نزد او
می آمد.
و نمرود به هر زن حامله قابله اي موکّل گردانیده بود که هر پسري که متولد شد او را بکشند، لهذا مادر ابراهیم از ترس
کشتن، ابراهیم را در آن غار پنهان کرده بود، و ابراهیم علیه السّلام در روزي آن قدر نمو می کرد که دیگران در ماهی آن
قدر نمو کنند، تا آنکه در غار سیزده ساله شد، پس مادر به دیدن او رفت، چون خواست که بیرون آید چنگ در او زد و
گفت: اي مادر! مرا بیرون بر.
مادر گفت: اي فرزند! اگر پادشاه بداند که تو در این زمان متولد شده اي تو را بکشد.
پس چون مادرش بیرون رفت، حضرت ابراهیم علیه السّلام خود از غار بیرون آمد و در آن وقت آفتاب فرورفته بود، پس
نظرش بر زهره افتاد گفت: این خداي من است، چون زهره فرو رفت گفت: اگر خداي من می بود حرکت نمی کرد و زایل
نمی شد، و گفت: دوست نمی دارم آفلان را، یعنی آنها که غایب می شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت: این خداي
من
است این بزرگتر و نیکوتر است از زهره، پس چون حرکت کرد و زایل شد گفت:
اگر هدایت نکند مرا پروردگار من هرآینه خواهم بود از گروه گمراهان؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش
عالم را روشن کرد گفت: این بزرگتر و نیکوتر است، پس چون حرکت کرد و زایل شد حق تعالی گشود براي حضرت
ابراهیم علیه السّلام آسمانها را تا آنکه عرش و هر که بر عرش است دید، و خدا ملکوت آسمانها و زمین را به او نمود، پس در
آن وقت گفت: اي قوم! من بیزارم از آنچه شما شریک خدا گردانیده اید، گردانیدم روي خود را بسوي آن کسی که از نو
پدید آورده آسمانها و زمین را در حالتی که میل کننده ام از دینهاي باطل به دین حق و نیستم از مشرکان.
پس آمد به نزد مادرش، و مادرش او را داخل خانه آزر کرد و در میان فرزندان خود او را رها کرد، چون آزر به خانه آمد و
نظرش بر او افتاد به مادر ابراهیم گفت: این کیست که در پادشاهی ملک زنده مانده است و ملک فرزندان مردم را می کشد؟
گفت: این پسر توست در فلان وقت متولد شده که من از تو عزلت کردم.
ص: 337
آزر گفت: واي بر تو! اگر پادشاه این را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختیار و وزیر نمرود بود و از
براي او بت می تراشید و به فرزندانش می داد که می فروختند و بتخانه در دست او بود.
پس مادر ابراهیم به آزر گفت: بر تو باکی نیست، اگر پادشاه مطّلع نشود فرزند ما می ماند،
و اگر مطّلع شود من جواب پادشاه می گویم، و هرگاه که آزر بسوي ابراهیم علیه السّلام نظر می کرد محبت عظیم از او در
دلش بهم می رسید، و بت می داد به او که بفروشد چنانچه به برادرانش می داد، پس ابراهیم ریسمانی در گردن بت می بست
و به زمین می کشید و می گفت: کیست که بخرد چیزي را که نه ضرري به او می تواند رسانید و نه نفعی؟ و در آب و لجن
بت را فرومی برد و می گفت: بیاشام و حرف بزن.
پس چون برادرانش اینها را براي آزر نقل کردند، آزر ابراهیم را طلبید و منع کرد امّا سودي نبخشید، پس او را در خانه خود
.«1» حبس کرد و نگذاشت که بیرون رود
و به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: در روز اول ماه ذیحجه حضرت ابراهیم خلیل علیه
.«2» السّلام متولد شد
و به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: پدر حضرت ابراهیم منجّم نمرود بن کنعان بود، و نمرود بی
رأي او کاري نمی کرد، پس شبی از شبها نظر کرد در ستارگان، چون صبح شد به نمرود گفت: در این شب امر عجیبی دیده
ام.
نمرود گفت: چه دیدي؟
گفت: دیدم که فرزندي بهم رسد در زمین ما که هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانی دیگر مادر او به او حامله
شود.
پس نمرود تعجب کرد از این امر و گفت: آیا زنان به او حامله شده اند؟
گفت: نه.
ص: 338
و او در علم نجوم یافته بود که او را به آتش بسوزانند و این را نیافته بود که خدا او را نجات خواهد داد.
پس امر
کرد نمرود که مردان را از زنان جدا کنند و مردان از شهر بیرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهیم علیه
السّلام مجامعت کرد با زوجه خود و نطفه ابراهیم بسته شد، پس گمان برد که همین فرزند خواهد بود، پس طلبید زنان قابله را
که هر چه در شکم بود می دانستند، و نظر کردند به مادر ابراهیم، پس حق تعالی آنچه در رحم بود بر پشت چسبانید که آن
زنان نیافتند و گفتند: ما در شکم این زن چیزي نمی بینیم.
پس چون ابراهیم متولد شد پدرش خواست که او را به نزد نمرود برد، زن او گفت: پسر خود را مبر به نزد نمرود که او را
بکشد، بگذار من او را به یکی از این غارها ببرم و بیندازم تا اجلش برسد و بمیرد و تو پسر خود را نکشته باشی.
گفت: ببر.
پس مادر ابراهیم علیه السّلام او را به غاري برد و شیر داد و بر در غار سنگی گذاشت و برگشت، پس حق تعالی روزي او را
در انگشت مهین خودش مقرر فرمود که انگشت خود را می مکید و شیر از آن بهم می رسید و می خورد، و در روزي آن قدر
نشو و نما می کرد که اطفال دیگر در هفته اي می کنند، و در هفته آن قدر نمو می کرد که اطفال دیگر در ماهی می کنند، و
در ماهی آن قدر نمو می کرد که اطفال دیگر در سالی، پس مدتها بر این گذشت، روزي مادرش به پدرش گفت: مرا
رخصت ده بروم بسوي غار و ببینم چه بر سر فرزند ما آمده است؟ پدر او را رخصت داد، چون
مادر داخل غار شد دید که ابراهیم زنده است و چشمهایش مانند دو چراغ روشنی می دهند، پس او را برداشته به سینه خود
چسبانید و او را شیر داد و برگشت.
پدرش احوال ابراهیم را جویا شد.
گفت: او را در خاك پنهان کردم و برگشتم.
پس همیشه چنین بود که گاهی به بهانه کاري از پدر ابراهیم غایب می شد و خود را به ابراهیم می رسانید و او را شیر می داد.
ص: 339
چون به حرکت آمد روزي مادرش رفت و او را شیر داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت، مادر گفت: چیست تو
را؟
گفت: مرا با خود ببر.
گفت: باش تا از پدرت رخصت بگیرم.
پس پیوسته حضرت ابراهیم علیه السّلام در آن غیبت شخص خود را مخفی می داشت و امر خود را کتمان می کرد تا آنکه
.«1» ظاهر شد و علانیه دین خود را ظاهر کرد و خدا قدرت خود را در حقّ او ظاهر ساخت
و در روایت دیگر از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم منقول است که: ابراهیم علیه السّلام و پدر و مادرش از پادشاه
می گفتند، از غروب آفتاب تا « حزران » طاغی گریختند و مادرش او را زائید در میان تلّی چند در کنار نهر عظیمی که او را
اشهد ان لا اله الّا » آمدن شب، پس چون ابراهیم علیه السّلام بر روي زمین قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رویش مالید و
بسیار گفت، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت؛ مادرش را از مشاهده این احوال غریبه ترسی عظیم رو داد، پس « اللّه
پیش روي مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را
بسوي آسمان بلند کرده بود و استدلال کرد به آن ستاره ها بر خالق آسمان و زمین، چنانچه حق تعالی از او در قرآن مجید
.«2» ذکر فرموده است
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون حضرت ابراهیم علیه السّلام قوم خود را نهی کرد از بت پرستیدن، و حجتها و
برهانها بر ایشان در این باب تمام کرد، و ایشان ترك نکردند، روز عیدي حاضر شد و نمرود و جمیع اهل مملکتش به عیدگاه
رفتند، ابراهیم علیه السّلام نخواست که با ایشان بیرون رود پس او را موکّل کردند به بتخانه و ایشان بیرون رفتند، چون همه
بیرون رفتند ابراهیم طعامی برداشت و داخل بتخانه شد و به نزدیک هر یک از بتها می رفت و می گفت: بخور و حرف بزن!
چون جواب نمی گفت تیشه را می گرفت و
ص: 340
دست و پایش را می شکست تا آنکه با همه آن بتها چنین کرد، پس تیشه را در گردن بزرگ ایشان که در صدر بتخانه بود
آویخت.
چون پادشاه و جمیع امرا و لشکر و رعایا از عیدگاه برگشتند، بتهاي خود را شکسته دیدند گفتند: هر که این کار را با خدایان
ما کرده است، او از ستمکاران بر خود است و کشته خواهد شد.
گفتند: اینجا جوانی هست که ایشان را به بدي یاد می کند و او را ابراهیم می گویند و او فرزند آزر است.
پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت: با من خیانت کردي و این فرزند را از من مخفی کردي؟
گفت: اي ملک! این عمل مادر اوست و می گوید: من حجتی در این باب دارم، و اگر او نباشد فرزند
از براي ما بماند، و الحال دست بر او یافته اي آنچه خواهی با او بکن و دست از کشتن فرزندان مردم بردار.
پس نمرود مادر ابراهیم را طلبید و گفت: چه باعث شد تو را که امر این طفل را مخفی کردي از من تا کرد به خدایان ما آنچه
کرد؟
عرض کرد: اي ملک! این را براي مصلحت رعیت تو کردم، چون دیدم که اولاد رعیت خود را می کشتی و نسل ایشان
برطرف می شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد که در ستارگان دیده شده است می دهم به پادشاه که او را بکشد و
دست از کشتن فرزندان مردم بردارد!
نمرود عذر او را قبول کرد و رأیش را صواب دید، پس به ابراهیم گفت: کی کرده است این کار را نسبت به خدایان ما؟
ابراهیم فرمود: بزرگ ایشان کرده است، پس سؤال کنید از ایشان اگر حرف بزنند!
پس مشورت کرد نمرود با قوم خود در باب ابراهیم، گفتند: بسوزانید ابراهیم را و یاري کنید خدایان خود را اگر یاري کننده
اید.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: فرعون زمان ابراهیم علیه السّلام و اصحابش، همه اولاد زنا
ص: 341
بودند که بزودي به کشتن پیغمبر راضی شدند؛ و فرعون موسی علیه السّلام و اصحابش همه حلال زاده بودند که گفتند: او را
و برادرش را بگذار و ساحران را جمع کن، و حکم به کشتن ایشان نکردند، زیرا که راضی نمی شوند به کشتن پیغمبر یا امام
مگر اولاد زنا.
پس حبس کرد ابراهیم را و هیزم براي او جمع کرد، و چون آن روز شد که می خواستند او را در آتش اندازند، نمرود و
لشکرش همه بیرون آمدند و براي
نمرود منظر رفیعی ساخته بودند که از آنجا نظر کند به ابراهیم که چگونه آتش او را می سوزاند! چون ابراهیم علیه السّلام را
آوردند، کسی به نزدیک آتش نمی توانست رفت که او را در آتش اندازد، زیرا که مرغ از یک فرسخ راه نمی توانست که
پرواز کند از بسیاري آن آتش، پس شیطان آمد و منجنیق را تعلیم ایشان کرد.
چون آن حضرت را در منجنیق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روي مبارك او زد و گفت: برگرد از آنچه بر آن هستی، او
قبول نکرد، در آن حال خروش از آسمان و زمین برآمد و هیچ چیز نماند مگر آنکه طلب یاري آن حضرت کرد.
زمین عرض کرد: خداوندا! به پشت من احدي نیست که تو را عبادت کند بغیر او، می گذاري او را بسوزانند؟
ملائکه گفتند: خداوندا! خلیل تو ابراهیم را می سوزانند؟!
حق تعالی فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او می کنم.
جبرئیل عرض کرد: خداوندا! خلیل تو ابراهیم علیه السّلام بر روي زمین احدي نیست که تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط کرده
اي دشمن او را که او را به آتش بسوزاند؟!
حق تعالی فرمود: ساکت شو که این سخن را بنده اي مثل تو می گوید که ترسد امري از تحت قدرت او بدر رود، او بنده من
است، هر وقت که خواهم او را می گیرم و اگر مرا بخواند اجابت او می کنم.
یا اللّه یا واحد یا احد یا صمد یا من لم یلد و لم یولد و لم » : پس ابراهیم علیه السّلام پروردگار خود را به سوره اخلاص خواند
.« یکن له کفوا احد نجّنی من النّار برحمتک
پس جبرئیل ابراهیم را ملاقات کرد در میان هوا که
از منجنیق جدا شده بود و گفت: اي
ص: 342
ابراهیم! آیا تو را بسوي من حاجتی هست؟
ابراهیم فرمود: امّا بسوي تو حاجتی ندارم و بسوي پروردگار عالمیان دارم، پس انگشتري به او داد که بر آن نقش کرده بودند:
.« لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه ألجأت ظهري الی اللّه و اسندت امري الی اللّه و فوّضت امري الی اللّه »
پس در میان آتش دندانهاي مبارك آن حضرت از ،« سرد باش » : یعنی «1» پس حق تعالی وحی فرمود به آتش که کُونِی بَرْداً
و جبرئیل آمد و با آن حضرت ،« و سلامت باش بر ابراهیم » : یعنی «2» سرما بر هم می خورد تا خدا فرمود وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ
نشست در میان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.
چون نمرود لعین نظر کرد و آن حال غریب را مشاهده نمود گفت: کسی که خدائی بگیرد، مثل خداي ابراهیم بگیرد.
در آن وقت یکی از عظماي اصحاب نمرود گفت: من قسم داده بودم بر آتش که نسوزاند او را. ناگاه عمودي از آتش بیرون
آمد بسوي آن بدبخت و او را سوخت.
نمرود ملعون ابراهیم علیه السّلام را دید که در باغ سبز و خرمی نشسته است و با مرد پیري سخن می گوید، پس به آزر گفت:
اي آزر! چه بسیار گرامی است فرزند تو نزد پروردگار خود! و چلپاسه می دمید در آتش، و وزغ آب می برد و بر آتش می
.«3» ریخت که خاموش کند، و چون حق تعالی وحی نمود به آتش که سرد باش، تا سه روز هیچ آتشی در دنیا گرمی نداشت
و نیز علی بن ابراهیم روایت کرده است که:
چون نمرود، ابراهیم علیه السّلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گردید، نمرود گفت: اي ابراهیم! پروردگار تو
کیست؟
فرمود: پروردگار ما آن کسی است که زنده می گرداند و می میراند.
نمرود گفت: من نیز زنده می کنم و می میرانم!
ص: 343
ابراهیم فرمود: چگونه زنده می کنی و می میرانی؟
نمرود امر کرد تا دو نفر از آنها که واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، یکی را گردن زد و دیگري را رها کرد.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: اگر راست می گوئی آن را که کشتی زنده کن. پس ابراهیم فرمود:
پروردگار من آفتاب را از مشرق بیرون می آورد، تو از مغرب بیرون آور.
.«1» پس مبهوت و عاجز شد آن کافر
و به سندهاي معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: چون ابراهیم علیه السّلام را در کفه منجنیق گذاشتند
جبرئیل در غضب شد، حق تعالی به او وحی فرمود: چه چیز تو را به غضب آورد اي جبرئیل؟
عرض کرد: پروردگارا! ابراهیم خلیل توست و بر روي زمین کسی نیست بجز او که تو را به یگانگی بپرستد، بر او مسلط کرده
اي دشمن خود و دشمن او را.
حق تعالی فرمود: ساکت شو، و تعجیل نمی کند مگر بنده اي مثل تو که ترسد امري از او فوت شود، امّا من پس او بنده من
است، هر وقت که خواهم او را می گیرم.
پس جبرئیل شاد شد و رو به ابراهیم کرد و گفت: تو را حاجتی هست؟
ابراهیم فرمود: بسوي تو نه.
لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه لا حول و لا قوّه الّا باللّه » : پس حق تعالی انگشتري براي او فرستاد که در آن شش کلمه نقش بود
پس خدا وحی کرد به او که: این انگشتري را در دست کن که من ،« فوّضت امري الی اللّه اسندت ظهري الی اللّه حسبی اللّه
.«2» آتش را بر تو سرد و سلامت می گردانم
و به سند معتبر منقول است که از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کردند که: چرا موسی بن عمران علیه السّلام چون ریسمانها
و عصاهاي ساحراان فرعون را دید ترسید، و ابراهیم علیه السّلام را که
ص: 344
در منجنیق گذاشتند و بسوي آتش انداختند نترسید؟
فرمود: ابراهیم علیه السّلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و امامان از فرزندان حسین
.«1» علیهم السّلام که در پشت او بودند، لهذا نترسید؛ و موسی آن انوار در صلب او نبودند، به این سبب ترسید
و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چهار کس پادشاه جمیع روي زمین شدند، دو مؤمن و دو
.«2» کافر: امّا دو مؤمن پس سلیمان بن داود و ذو القرنین بودند، و دو کافر نمرود و بخت النصر
و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: اول منجنیقی که در دنیا ساخته شد منجنیقی بود که براي حضرت ابراهیم علیه
می گفتند، و شیطان آن را « قنطانا » می گفتند در قریه اي که آن را « کوثا » السّلام در کوفه ساختند بر سر نهري که آن را
ساخت، و چون حضرت ابراهیم علیه السّلام را در منجنیق نشاندند و خواستند که به آتش اندازند جبرئیل آمد و گفت: السلام
علیک یا ابراهیم و رحمه اللّه و برکاته، آیا تو را حاجتی هست؟
گفت: به تو حاجتی ندارم.
پس در آن وقت حق
.«3» تعالی به آتش ندا کرد که: سرد شو
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام مروي است که: چون آتش براي حضرت ابراهیم علیه السّلام افروختند، جانوران
زمین همه بسوي خدا شکایت کردند و رخصت طلبیدند که آب بر آن آتش بریزند، خدا هیچ یک را رخصت نداد بغیر از
.«4» وزغ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و یک ثلث باقی ماند
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: هفت کسند که عذابشان در قیامت از همه کس بدتر خواهد بود: قابیل که برادر خود را
کشت؛ و نمرود که به ابراهیم منازعه کرد در باب
ص: 345
.«1» پروردگارش؛ و دو کس از بنی اسرائیل که یهود و نصاري را گمراه کردند؛ و فرعون؛ و ابو بکر و عمر
و در حدیث دیگر در حکمت خلق پشه فرمود که: حق تعالی آن را روزي بعضی از مرغان قرار داده است؛ و ذلیل گردانید به
پشه، جباري را که تمرّد و تجبّر کرد بر خدا و انکار بر خداوندي او کرد، پس مسلط کرد بر او ضعیفترین خلقش را تا بنماید به
.«2» او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بینی او شد تا به دماغش رسید و او را کشت
و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام به سند معتبر منقول است که: در روز چهارشنبه ابراهیم را در آتش انداختند، و در
.«3» چهارشنبه مسلط کرد خدا بر نمرود پشه را
مؤلف گوید: از این احادیث ظاهر می شود که قصه پشه و نمرود واقع است، امّا تفصیلش در اخبار معتبره به نظر نرسیده، و
اکثر مورخان و بعضی از مفسران ذکر کرده اند که:
بعد از نجات حضرت ابراهیم از آتش، نمرود را دعوت به دین حق کرد، آن شقی گفت:
من با خداي تو جنگ می کنم.
پس روزي را براي این امر تعیین کردند و نمرود با لشکر بیکران بیرون آمد و صف کشیدند، و ابراهیم علیه السّلام تنها در
تا آنکه حق تعالی پشه اي بی حد فرستاد تا هوا را تیره کردند و بر سر و روي لشکریان تاختند تا آنکه «4» برابر ایشان ایستاد
همگی روي به هزیمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ایمان نیاورد، تا آنکه حق تعالی پشه ضعیفی را امر
فرمود که به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنکه به حدّي او را بی تاب کرد که جمعی را موکّل
کرده بود که گرزهاي گران بر سر او می زدند که شاید از آن حالت تسکین یابد، و چهل سال بر این حال ماند و ایمان نیاورد
تا
ص: 346
.«1» به جهنم واصل شد
می نامند که « سقر » و به سندهاي معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: در جهنم وادیی است که او را
نفس نکشیده است از روزي که خدا او را خلق کرده است، و اگر حق تعالی او را رخصت دهد که به قدر سوزنی نفس بکشد
هرآینه هر چه بر روي زمین است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه می برند از گرمی آن وادي و بوي بد آن و قذارت آن و
عذابها که خدا در آن مهیّا کرده است از براي اهل آن وادي، و در آن وادي کوهی هست که پناه می برند اهل آن وادي
از حرارت و گند و قذارت آن کوه و آنچه خدا در آن کوه مهیّا کرده است براي اهلش، و در آن کوه درّه اي هست که پناه
می برند جمیع اهل آن کوه از گرمی آن درّه و بوي بد و قذرات آن و آنچه خدا در آن مهیّا کرده است از عذابها براي اهل
آن درّه، و در آن درّه چاهی هست که پناه می برند جمیع اهل آن درّه از گرمی و گند و قذارت آن چاه و عذابها که خدا مهیّا
کرده است در آن براي اهلش، و در آن چاه ماري هست که پناه می برند جمیع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت
آن و آنچه خدا مهیّا کرده است در نیشهاي آن مار از زهر براي اهلش، و در شکم آن مار هفت صندوق است که در آنها پنج
کس از امّتهاي گذشته و دو کس از این امّت هستند؛ امّا آن پنج نفر:
قابیل است که هابیل را کشت؛ و نمرود که با حضرت ابراهیم محاجّه کرد در امر پروردگارش و گفت: من زنده می کنم و می
میرانم؛ و فرعون که گفت: منم پروردگار بزرگتر شما؛ و یهودا که یهود را گمراه کرد؛ و بولس که نصاري را گمراه کرد؛ و
ابو بکر و عمر است. :«2» دو نفر که در این امّتند
و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: چون حضرت ابراهیم علیه السّلام را در آتش انداختند دعا
.«3» کرد خدا را به حقّ ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید
ص: 347
و به سندهاي معتبر
از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام و حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: دعاي حضرت ابراهیم در
،« یا احد یا صمد یا من لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد توکّلت علی اللّه » : روزي که او را به آتش انداختند این بود
پس حق تعالی به آتش وحی کرد که: سرد و سلامت باش بر ابراهیم، پس سه روز بر روي زمین کسی از آتش منتفع نشد و
آب گرم نشد، و عمارت بلندي براي نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت برآمد و بر آتش مشرف شد،
حضرت ابراهیم علیه السّلام را دید در میان باغ سبزي نشسته با مرد پیري سخن می گوید، پس نمرود به آزر گفت: چه بسیار
!«1» گرامی است پسر تو بر پروردگارش
.«2» پس نمرود به ابراهیم علیه السّلام گفت که: از ملک من بدر رو و با من در یک دیار مباش
و به سند موثق از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون یوسف علیه السّلام به نزد نمرود آمد، گفت: چه حال
داري اي ابراهیم؟
گفت: من ابراهیم نیستم، من یوسف پسر یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم، و آن همان شخص بود که با ابراهیم محاجّه کرد در
.«3» امر پروردگارش و چهارصد سال جوان بود
و به سند معتبر از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام منقول است که: چون حضرت ابراهیم علیه السّلام را در آتش
انداختند، جبرئیل پیراهنی از بهشت از براي او آورد و در او پوشانید، پس آتش از او گریخت و بر دوش نرجس روئید، و
همان پیراهن بود که
چون حضرت یوسف علیه السّلام آن را بیرون آورد در مصر حضرت یعقوب بوي آن را در اردن شنید و گفت: من بوي
.«4» یوسف را می شنوم
مؤلف گوید: منافاتی میان این احادیث نیست، و ممکن است که اینها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و
رسول خدا و ائمه طاهرین علیهم السّلام را شفیع گردانیده
ص: 348
باشد، و حق تعالی انگشتري و پیراهنی براي او فرستاده باشد، و نداي برد و سلام به آتش نیز کرده باشد.
.«1» و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: روزي که حضرت ابراهیم بتها را شکست، روز نوروز بود
و در تفسیر حضرت امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم فرمود
که: به محمد و آل طیبین او خدا نوح علیه السّلام را نجات داد از شدت غم عظیم، و به برکت ایشان سرد کرد خدا آتش را بر
حضرت ابراهیم و بر او برد و سلام گردانید، و متمکن ساخت او را در میان آتش بر کرسی و فرشهاي نرم نیکو که آن پادشاه
طاغی مثل آنها را ندیده بود و براي احدي از پادشاهان زمین مثل آن میسّر نشده بود، و رویانید دور او از درختان سبز خرم
.«2» خوش آینده و از گلها و شکوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل میسّر نشود
و در حدیث معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: نمرود خواست نظر کند در ملک آسمان، پس چهار
کرکس گرفت و تربیت کرد آنها را و تابوتی از چوب ساخت
و شخصی را در آن تابوت داخل کرد و پاهاي کرکسها را به پایه هاي تابوت بستند، و در میان تابوت عمودي نصب کردند و
بر سر آن عمود گوشتی آویختند پس آن کرکسهاي گرسنه به هواي گوشت پرواز کردند و تابوت را با آن مرد به جانب
آسمان بالا بردند، و آن قدر او را بلند کردند که چون به زمین نظر کرد کوهها را به مثابه مورچه دید، و چون نظر به آسمان
کرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانی بسوي زمین نظر کرد بغیر از آب چیزي ندید و چون به آسمان نظر کرد بر
همان حال بود که پیشتر می دید، باز مدتی بالا بردند او را تا آنکه چون نظر به زمین کرد هیچ چیز ندید، و چون به آسمان
نظر کرد بر حال اول دید، پس در تاریکی افتاد که نه بالاي خود را می دید و نه زیر خود را، ترسید و گوشت
ص: 349
.«1» را به زیر تابوت آویخت، پس آن کرکسها سرازیر شدند تا به زمین آمدند
مؤلف گوید: مشهور میان مورخان آن است که خود نیز در آن قفس با یکی از مخصوصان نشسته بود که کرکسان ایشان را
.«2» بالا بردند
بود که از « کوثاربا » و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: محل ولادت حضرت ابراهیم علیه السّلام
محال کوفه بوده است، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهیم علیه السّلام و مادر لوط- یعنی ساره و ورقه- هر دو خواهر
بودند و دخترهاي لاحج بودند، و لاحج پیغمبر انذارکننده بود امّا رسول نبود، و ابراهیم علیه
السّلام در اول طفولیّت بر آن فطرت بود که حق تعالی همه کس را بر آن خلق کرده است تا آنکه خدا او را هدایت نمود به
دین خود و برگزید او را، و به تزویج خود درآورد ابراهیم ساره دختر خاله خود را، و ساره گله بسیار و زمینهاي گشاده و حال
نیکو داشت، و جمیع اموال خود را به حضرت ابراهیم علیه السّلام بخشید، و حضرت ابراهیم علیه السّلام سعی کرد و آن اموال
را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسیار شد به حدّي که در زمین کوثاربا کسی حالش از او بهتر نبود.
چون حضرت ابراهیم علیه السّلام بتهاي نمرود را شکست، نمرود امر کرد او را در بند کشیدند، و امر کرد حظیره اي ساختند و
پر کردند حظیره را از هیزم و آتش در آن هیزمها زدند و ابراهیم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا
شعله آتش فرو نشست، پس مشرف شدند بر حظیره که حال حضرت ابراهیم را مشاهده نمایند، ناگاه دیدند که حضرت
ابراهیم از بند رها شده و به سلامت در میان آتش نشسته است، چون این خبر را به نمرود دادند امر نمود که ابراهیم علیه
السّلام را از بلاد او بیرون کنند و نگذارند که گله ها و مالهاي خود را با خود ببرد.
پس حجت گرفت بر ایشان و حضرت ابراهیم علیه السّلام گفت: اگر گله و مال مرا می گیرید، به من پس دهید آن عمري که
من در تحصیل آنها صرف نموده ام، پس مخاصمه را به نزد
ص: 350
قاضی نمرود بردند، قاضی حکم کرد که ابراهیم
هر چه در بلاد ایشان تحصیل کرده است به ایشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حکم کرد که عمري که ابراهیم در بلاد ایشان
گذرانیده است به او پس دهند.
چون این قضیه را به نمرود نقل کردند حکم کرد حضرت ابراهیم را از بلاد بیرون کنند و اموالش را به او بدهند و گفت: اگر
او در بلاد شما می ماند دین شما را فاسد می کند و ضرر به خداهاي شما می رساند.
پس بیرون کردند ابراهیم و لوط علیهما السّلام را از بلاد خود به جانب شام، پس حضرت ابراهیم و لوط و ساره علیهم السّلام
من می روم بسوي پروردگار خود- یعنی به جانب بیت » «1» بیرون رفتند و حضرت ابراهیم گفت إِنِّی ذاهِبٌ إِلی رَبِّی سَیَهْدِینِ
.« المقدس- بزودي مرا هدایت خواهد کرد
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتی ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن
تابوت- از نهایت غیرتی که براي ساره داشت- و رفت تا آنکه از ملک نمرود بدر رفت و داخل ملک شخصی از قبط شد که
می گفتند، پس به یکی از عشّاران او گذشت، عشّار آمد که عشور اموال ابراهیم علیه السّلام بگیرد، چون نوبت «2» او را غرازه
به تابوت رسید عشّار گفت: این تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگیریم.
ابراهیم گفت: آنچه در این تابوت است هر چه خواهی حساب کن از طلا یا نقره و عشرش را از من بگیر و تابوت را مگشا.
عشّار گفت: تا نگشایم نمی شود.
پس عشّار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالی
که داشت مشاهده نمود از ابراهیم پرسید: این زن چه نسبت دارد به تو؟
ص: 351
گفت: حرمت من و دختر خاله من است.
گفت: چرا او را در این تابوت مخفی کرده اي؟
ابراهیم فرمود: براي غیرت بر او، که کسی او را نبیند.
عشّار گفت: نمی گذارم از اینجا حرکت کنی تا آنکه حال این زن و تو را به سلطان عرض کنم. پس رسولی بسوي پادشاه
فرستاد و حقیقت حال را عرض کرد.
پادشاه فرستاد جمعی را که تابوت را ببرند. ابراهیم علیه السّلام به ایشان فرمود: من از تابوت جدا نمی شوم مگر آنکه جانم از
بدنم جدا شود.
چون این خبر را به پادشاه رسانیدند، فرستاد که ابراهیم را با تابوت به نزد او حاضر نمایند، چون ابراهیم و تابوت و جمیع اموال
او را به نزد پادشاه بردند، به آن حضرت گفت:
تابوت را بگشا.
فرمود: اي پادشاه! حرمت من و دختر خاله من در این تابوت است و جمیع اموال خود را می دهم که این تابوت را نگشائی.
پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را دید ضبط خود نتوانست کرد و دست به جانب او دراز کرد.
ابراهیم علیه السّلام رو از او گردانید و گفت: خداوندا! حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خاله من.
فورا دستش خشک شد و نتوانست که به ساره رساند و نتوانست که بسوي خود برگرداند، به ابراهیم گفت: خداي تو چنین
کرد؟
فرمود: بلی، خداي من صاحب غیرت است و حرام را دشمن می دارد، و چون اراده حرام کردي مانع شد میان تو و اراده تو.
پادشاه گفت: از خداي خود بطلب که دست مرا بسوي
من برگرداند که من دیگر متعرض حرمت تو نمی شوم.
ابراهیم علیه السّلام گفت: پروردگارا! دستش را به او برگردان تا دیگر متعرض حرمت من نشود.
ص: 352
پس خدا دستش را به او برگردانید. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست کرد و دست بسوي او دراز کرد، و باز
ابراهیم علیه السّلام از غیرت رو گردانید و دعا کرد، دستش خشک شد و به ساره نرسید.
پادشاه گفت: خداي تو بسیار صاحب غیرت است و تو بسیار غیوري، پس از خداي خود سؤال کن دست مرا بسوي من
برگرداند که اگر دعاي تو را مستجاب کند دیگر این کار را نخواهم کرد.
فرمود: سؤال می کنم به شرط آنکه اگر که دیگر چنین کاري بکنی از من سؤال نکنی که از براي تو دعا بکنم.
پادشاه قبول کرد و حضرت گفت: خداوندا! اگر راست می گوید دستش را به او برگردان، پس دستش به او برگشت.
چون پادشاه این حال را مشاهده کرد از حضرت ابراهیم علیه السّلام مهابتی در دل او افتاد و آن حضرت را بسیار تعظیم و
تکریم کرد و گفت: تو ایمنی از آنکه متعرض حرمت تو شوم یا چیزي از اموال تو بگیرم پس هر جا که خواهی برو و لیکن
مرا بسوي تو حاجتی است.
ابراهیم گفت: آن حاجت چیست؟
گفت: می خواهم مرا رخصت دهی که کنیزك جمیله خوش روي عاقل دانائی دارم آن را به ساره ببخشم که خدمت او بکند.
چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعیل را به ساره بخشید.
پس ابراهیم علیه السّلام با اهل و اموال خود روانه شد که برود، و پادشاه او را مشایعت نمود و از براي تعظیم ابراهیم
و مهابت او در عقب سر او راه می رفت، پس حق تعالی وحی فرمود به ابراهیم که: بایست و جلوي پادشاه جباري که تسلط
یافته اي راه مرو و لیکن او را مقدّم دار و از عقب او برو و تعظیم او بکن که او مسلط است و ناچار است از پادشاهی در زمین،
یا نیکوکار یا بدکار.
پس ابراهیم علیه السّلام ایستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو که خداي من در این ساعت به من وحی فرمود که تو را تعظیم کنم
و تو را مقدّم بدارم و از عقب تو راه روم براي اجلال تو.
ص: 353
پادشاه گفت: خداي تو به تو چنین وحی فرمود؟
ابراهیم علیه السّلام فرمود: بلی.
پادشاه گفت: شهادت می دهم که خداي تو صاحب رفق و مدارا و بردباري و کرم است و مرا راغب گردانیدي به دین خود.
پس ابراهیم علیه السّلام را وداع کرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاي شامات فرود آمد و لوط را در ادناي شامات
گذاشت.
و چون دیر شد فرزند بهم رسانیدن ابراهیم به ساره گفت: اگر خواهی هاجر را به من بفروش شاید خدا فرزندي به من عطا
.«1» فرماید که خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خرید و با او مقاربت کرد، پس اسماعیل علیه السّلام بوجود آمد
و به سند معتبر منقول است که: مردي از اهل شام از امیر المؤمنین علیه السّلام پرسید از تفسیر قول حق تعالی یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ
.«3» فرمود: آنکه از پدرش می گریزد در قیامت، ابراهیم است ،«2» أَخِیهِ. وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ
مؤلف گوید: در این فصل چند اشکال هست که اشاره به
مسطور است: «4» « بحار الانوار » حلّ آنها ضرور است و تفصیلشان در
اول آنکه: ظاهر آیات و احادیث آن است که آزر پدر ابراهیم علیه السّلام بوده است و مشهور میان عامه این است، و مشهور
میان علماي شیعه بلکه اجماعی ایشان آن است که آزر پدر ابراهیم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده
است، و جمعی از اکابر علما دعواي اجماع علماي امامیه بر این کرده اند، و احادیث بسیار وارد شده است که پدران حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم تا آدم علیه السّلام همه مسلمان بوده اند بلکه همه انبیا و اوصیا بوده اند، و چون ابراهیم علیه
السّلام جدّ آن حضرت است باید که پدرش مسلمان باشد، و ارباب
ص: 354
نسب نیز اتفاق دارند که پدر آن حضرت تارخ بوده است، پس آنچه در قرآن مجید و اکثر اخبار وارد شده است که آزر را
پدر گفته اند بر سبیل مجاز است که عمّ آن حضرت بوده است، و در میان عرب متعارف است که عم را پدر می گویند، یا
جدّ مادري آن حضرت بوده است و جد را نیز شایع است که پدر می گویند، یا عمّ آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر
او را خواسته است و آن حضرت را تربیت کرده است، و به این سبب او را پدر می گفته است، و بعضی از احادیث که قابل
.«1» تأویل نبوده باشد ممکن است حمل بر تقیه بوده باشد
که مضمونش موافق «2» دوم آنکه: حق تعالی در قصه ابراهیم علیه السّلام فرموده است فَنَظَرَ نَظْرَهً فِی النُّجُومِ فَقالَ إِنِّی سَ قِیمٌ
اخبار آن
است که: چون خواستند قوم او به عیدگاه روند، ابراهیم علیه السّلام نظري در ستارگان کرد و گفت: بدرستی که من بیمارم و
با ایشان نرفت و ماند و بتهاي ایشان را شکست، آیا این کلام بر چه وجه بود؟ راست بود یا دروغ؟ بعضی گفته اند: آن
حضرت را تب نوبه عارض می شد، نظر کرد در ستارگان و گفت: وقت نوبه من است و من تب خواهم کرد و با شما بیرون
نمی توانم آمد.
و بعضی گفته اند: چون آنها منجّم بودند، آن حضرت هم به طریقه ایشان نظر به ستارگان کرد و گفت: من در ستاره خود می
یابم که بیمار خواهم شد، یا واقعا یا بر سبیل مصلحت و عذر؛ و کلامی که خلاف واقع باشد و بر سبیل مصلحت گفته شود و
توریه کنند و در آن قصد صحیحی بکنند، آن دروغ نیست و جایز است، بلکه در بسیاري از جاها واجب می شود براي حفظ
نفس خود یا مال خود یا عرض خود یا دیگري.
و بعضی گفته اند: آن حضرت چون نظر کرد در ستارگان که دلالت بر وجود و وحدت صفات کمالیه صانع می کنند و قوم
.«3» خود را دید که می پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بیمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود
ص: 355
و ظاهر احادیث معتبره بسیار آن است که این کلامی بود بر سبیل مصلحت، و به یکی از این وجوه که مذکور شد یا مذکور
خواهد شد، توریه فرمود که از ظاهر آنها این معنی بفهمند و غرض واقعی آن حضرت صحیح باشد، چنانچه در حدیث معتبر
منقول است که از حضرت صادق علیه
السّلام سؤال کردند که: چگونه حضرت ابراهیم گفت من سقیمم؟
فرمود: ابراهیم سقیم نبود و دروغ نگفت، و غرضش آن بود که من بیمارم در دین خود و طلب دین حق می کنم یا طلب چاره
اي می کنم که دین باطل را بر هم زنم. و در روایت دیگر وارد شده است: یعنی من بیمار خواهم شد و هر که در معرض مردن
است در معرض بیماري است. و در روایت دیگر وارد است: چون در نجوم نظر کرد به علمی که خدا به او عطا کرده بوده و
مطّلع شد بر واقعه کربلا و شهادت امام حسین علیه السّلام پس گفت: من بیمارم، یعنی دلم زار و غمگین و بیمار است براي آن
.«1» واقعه
سوم آنکه: چون ثابت شد که پیغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنی دارد قول ابراهیم در وقتی که دید
این سخن به حسب ظاهر ؟« این پروردگار من است » یعنی «2» زهره یا مشتري و ماه و آفتاب را، قوم او می پرستیدند: هذا رَبِّی
کفر است، و این شبهه را به چند وجه می توان جواب گفت:
اول آنکه: این سخنی بود که در نفس خود در مقام تفکر می گفت، چنانچه کسی در مسأله اي فکر کند اول شقّی از شقوق را
مطمح نظر قرار می دهد که اگر چنین باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فکر می کند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و
مؤید این وجه است آنچه از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: پرسیدند از آن حضرت که: آیا حضرت ابراهیم
مشرك شد در آنکه گفت هذا رَبِّی بغیر خدا؟ فرمود: اگر امروز کسی این سخن
.«3» را بگوید مشرك می شود امّا از حضرت ابراهیم شرك نبود زیرا که در طلب پروردگارش بود
ص: 356
و ،«1» و در حدیث معتبر دیگر فرمود: هر که غیر ابراهیم در مقام تفکر و طلب دین حق چنین چیزي بگوید مثل او خواهد بود
بر این وجه احادیث بسیار دلالت می کند.
وجه دوم آنکه: این سخنی بود که ظاهرش موهم تصدیق بود امّا مراد فرض و تقدیر بود و بر سبیل مصلحت چنین فرمود، که
اگر در اول انکار می فرمود قوم از او نفرت می کردند و حجت او را قبول نمی کردند، پس در اول حال با ایشان موافقت کرد
و این سخن را ادا کرد و غرضش این بود که اگر فرض کنیم که این پروردگار ما باشد آیا می تواند بود، پس استدلال کرد
که نمی تواند بود و حجت بر ایشان تمام کرد، و مؤید این وجه است آنچه از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که
.«2» فرمود: آن سخن هیچ ضرر به ابراهیم علیه السّلام نداشت زیرا که اراده کرد غیر آنچه گفت
وجه سوم آن است که: این سخن بر سبیل استفهام بود و سؤال، یا حقیقت یا بر سبیل انکار، یعنی: آیا شما می گوئید که این
پروردگار من است؟
چنانچه به سند معتبر منقول است که: مأمون از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسید از تفسیر این آیه.
فرمود که: ابراهیم علیه السّلام به سه طایفه رسید: یک صنف عبادت زهره می کردند، و یک صنف عبادت ماه می کردند، و
یک صنف عبادت آفتاب می کردند، و آن وقتی بود که بیرون آمد از غاري که او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان کرده
بودند، پس چون پرده شب بر او پوشیده شد زهره را دید گفت: این پروردگار من است؟! بر سبیل انکار و استخبار نه بر وجه
تصدیق و اقرار، پس چون کوکب پنهان شد و فرورفت گفت: من فروروندگان را دوست نمی دارم، زیرا که فرورفتن و پنهان
شدن از صفات محدث است و از صفات قدیم و واجب الوجود بالذات نیست.
پس چون ماه را نورانی و طالع دید گفت: این خداي من است؟! بر سبیل انکار و
ص: 357
استخبار، چون فرورفت گفت: اگر هدایت نکند مرا پروردگار من هرآینه خواهم بود از گروه گمراهان. فرمود: یعنی اگر خدا
مرا هدایت نکرده بود از گروه گمراهان بودم.
پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت: این خداي من است؟! این بزرگتر است از زهره و ماه! بر سبیل انکار و استخبار و
سؤال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار کردن، پس چون آفتاب نیز فرورفت به هر سه صنف که عبادت زهره و ماه و آفتاب می
کردند گفت: اي قوم من! بدرستی که من بیزارم از آنچه شما شریک خدا می گردانید، بدرستی که من گردانیدم روي جان و
دل خود را بسوي خداوندي که از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمین را میل کننده از همه دینهاي باطل و خالص
گردیده از براي خدا و نیستم من از مشرکان.
و نبود غرض حضرت ابراهیم به آنچه گفت در اول مگر آنکه هویدا گرداند براي ایشان باطل بودن دین ایشان را، و ثابت
گرداند نزد ایشان که پرستیدن سزاوار و لایق نیست براي چیزي که به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلکه
سزاوار است عبادت کردن کسی را که آفریده است اینها را و آفریده است آسمانها و زمین را، و این حجت که او بر قوم خود
تمام کرد از جمله آنها بود که حق تعالی او را الهام کرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذکر این قصه حق تعالی فرموده
.«1» « و این است حجت ما که عطا کردیم آن را به ابراهیم بر قوم خود » : است
.«2» مأمون گفت: خدا تو را جزاي خیر دهد اي فرزند رسول خدا، چنانچه این عقده را از دل ما گشودي
و در حدیث معتبر دیگر منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام متولد شد در زمان نمرود پسر کنعان. و مالک جمیع روي
زمین شدند چهار نفر، دو مؤمن و دو کافر: سلیمان و ذو القرنین، نمرود و بخت النصر.
ص: 358
گفتند به نمرود که: امسال پسري متولد خواهد شد که هلاك تو و هلاك دین تو و هلاك بتهاي تو بر دست او باشد، پس او
قابله ها بر زنان گماشت و امر کرد که هر پسري که در این سال متولد شود او را بکشند، و مادر ابراهیم علیه السّلام به آن
حضرت در این سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شکمش، و چون متولد شد مادرش او را در
سوراخی در زیر زمین پنهان کرد و سر آن را پوشید و او بزرگ می شد بزرگ شدنی که شبیه به اطفال دیگر نبود، و مادرش
گاهی از او خبر می گرفت، پس ابراهیم از زیر زمین بیرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و
ستاره اي از آن نیکوتر ندیده بود گفت: این پروردگار من است، پس اندك زمانی که گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر
آن افتاد گفت: این بزرگتر است، این پروردگار من است. چون پنهان شد گفت: دوست نمی دارم پنهان شوندگان را.
پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت: این پروردگار من است، این بزرگتر است از آنچه دیدم، چون آن نیز فرورفت رو
.«1» از همه گردانید و رو بسوي پروردگار عالمیان
و امّا ،«2» ایراد کردیم « بحار الانوار » مؤلف گوید: این حدیث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه دیگر نیز هست که در
استدلال آن حضرت به فرورفتن کوکب بر آنکه قابل خدائی نیست به اعتبار این است که چون از کواکب در هنگام طلوع
نوري و ضیائی ساطع می شود، و هر چند به غروب نزدیک می شود کمتر می شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنیش از
اجسام زایل می شود لهذا ایشان در هنگام طلوع آنها را می پرستیدند، حضرت ابراهیم علیه السّلام استدلال کرد بر بطلان
مذهب ایشان به آنکه چیزي که گاهی نفعش رسد و گاهی نرسد و گاهی هویدا باشد و گاهی ناپیدا باشد قابل پرستیدن
نیست، چیزي را باید پرستید که فیض وجود و کمالات همیشه از او فایض است و در افاضه خیرات مشروط به شرطی نیست و
ظهور و هویدائی او در وقتی زیاده از وقتی نیست، یا به اعتبار آنکه چیزي که منفک از حوادث نباشد او حادث است، یا به
اعتبار آنکه ایشان منجّم
ص: 359
بودند و ستاره را در وقت طلوع تأثیرش قوي می دانستند، و چون مایل به انحطاط و غروب می شد
تأثیرش را ضعیف می دانستند استدلال می فرمود به اینکه چیزي که راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشیا نمی تواند بود
چنانچه همه عقول هم به این شهادت می دهد. و وجوه در این باب بسیار است که این کتاب محلّ ذکر آنها را نیست.
چهارم آنکه: حضرت ابراهیم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شکسته است و حال آنکه خود شکسته بود، و این دروغ است،
و دروغ بر پیغمبران روا نیست؟
این شبهه را به چند وجه جواب می توان گفت:
«1» اول آنکه: کلام آن حضرت مشروط به شرطی بود، زیرا که چنین فرمود بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ
پس معنیش این است که: اگر ایشان ،« بلکه بزرگ ایشان کرده است، پس از ایشان سؤال کنید اگر حرف می زنند » : یعنی
حرف می توانند زد و شعور دارند و قابل پرستیدن هستند پس ممکن است از ایشان صادر شده باشد، پس از ایشان بپرسید که
کی کرده است؟ و در این کلام نهایت رسوائی ایشان را حاصل شد که چیزي که حرف نزند و هیچ حرکتی و فعلی را به آن
نسبت نتوان داد و دفع ضرري از خود نتواند کرد، چگونه سزاوار معبودیت تواند بود و از او متوقع نفعی یا دفع ضرري تواند
بود؟
چنانچه به سند معتبر منقول است که: از حضرت صادق علیه السّلام از تفسیر این آیه پرسیدند، حضرت فرمود: ابراهیم علیه
،« اگر ایشان سخن گویند پس بزرگ ایشان کرده است » : السّلام گفت در آخر سخنش إِنْ کانُوا یَنْطِقُونَ، معنیش این است که
.«2» و ایشان سخن نگفتند و بزرگ ایشان نکرده بود و ابراهیم علیه السّلام دروغ نگفت
دوم آنکه: نسبت
فعل به بزرگ ایشان دادن بر سبیل مجاز بود، چون باعث ابراهیم بر شکستن اینها این بود که قوم تعظیم ایشان می کردند؛ و
چون تعظیم بت بزرگ بیشتر
ص: 360
می کردند، پس آن بیشتر دخل داشت در شکستن آنها، لهذا به آن نسبت داد، و این میان عرب شایع است که فعل را به اسباب
دیگر غیر فاعل نسبت می دهند.
ابتداي سخن باشد، و فاعل فعل مقدّر باشد، یعنی کرده است هر که کرده است اگر راست می گوئید که « کبیر هم » : سوم آنکه
اینها خدایند بزرگشان حاضر است بپرسید از او که کی کرده است؟
چهارم آنکه: دروغ، کلام خلاف واقعی است که در آن مصلحتی نبوده باشد، و این را ابراهیم علیه السّلام براي مصلحت
فرمود که ایشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که فرمود:
دروغ نمی باشد بر کسی که در مقام اصلاح باشد، پس این آیه را خواند و فرمود: و اللّه که ایشان نکرده بودند و ابراهیم علیه
.«1» السّلام دروغ نگفت
در حدیث دیگر فرمود: خدا دوست می دارد دروغ را در اصلاح، و ابراهیم علیه السّلام بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ را براي اصلاح گفت و
.«2» اظهار آنکه ایشان صاحب عقل نیستند
ص: 361
فصل سوم
در بیان آنکه حق تعالی به ابراهیم علیه السّلام نمود ملکوت آسمانها و زمین را، و سؤال کردن آن حضرت از خدا زنده کردن
مرده را و آنچه وحی به آن حضرت رسید، و علومی که از او ظاهر شده است در تفسیر حضرت امام حسن عسکري علیه
السّلام مذکور است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه
و آله و سلم فرمود که: چون ابراهیم خلیل را بلند کردند در ملکوت، چنانچه حق تعالی فرموده است:
خدا دیده او را قوي ،«1» « چنین نمودیم به ابراهیم ملکوت آسمانها و زمین را و از براي اینکه بوده باشد از صاحبان یقین »
گردانید، چون او را بلند کرد نزد آسمان تا آنکه زمین را و هر چه بر روي آن است از ظاهر و پنهان همه را دید پس دید
مردي و زنی را زنا می کردند، پس نفرین کرد که ایشان هلاك شوند، پس هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر دیگر را چنین
دید، دعا کرد و هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر دیگر را بر این حال دید و دعا کرد و هر دو هلاك شدند؛ و چون خواست
به دو کس دیگر نفرین کند حق تعالی وحی فرمود بسوي او که: اي ابراهیم! بازدار دعاي خود را از بندگان و کنیزان من،
بدرستی که منم آمرزنده مهربان و جبار بردبار، ضرر نمی رساند به من گناهان بندگان و کنیزان من چنانچه نفع نمی رساند به
من طاعت ایشان، و ایشان را سیاست و تربیت نمی کنم با آنکه بزودي خشم خود را از ایشان تدارك کنم چنانچه تو می کنی،
پس بازدار دعاي خود را از بندگان من،
ص: 362
بدرستی که تو بنده ترساننده بندگان منی از عذاب من و شریک نیستی در پادشاهی من و حافظ و شاهد و نگهبان نیستی بر
من و بر بندگان من و من با بندگان خود یکی از سه کار می کنم: یا توبه می کنند بسوي من و توبه ایشان را قبول می کنم و
گناهان ایشان را
می آمرزم و عیبهاي ایشان را می پوشانم؛ یا آنکه عذاب خود را از ایشان بازمی دارم براي آنکه می دانم از پشتهاي ایشان
فرزندانی چند مؤمن بیرون خواهند آمد، پس رفق و مدارا می کنم با پدران کافر و تأنّی می کنم با مادران کافر و عذاب را از
ایشان رفع می کنم تا آن مؤمنان از پشتهاي ایشان بیرون آیند، پس چون مؤمنان از صلبها و رحمهاي ایشان بیرون آیند و جدا
شوند واجب می شود بر ایشان عذاب من و نازل می شود بر ایشان بلاي من؛ و اگر نه این باشد و نه آن، پس بدرستی که آنچه
من مهیّا کرده ام براي ایشان از عذاب خود در آخرت عظیمتر است از آنچه تو از براي ایشان می خواهی در دنیا، زیرا که
عذاب من براي بندگانم در خور جلال و بزرگواري من است.
اي ابراهیم! پس مرا با بندگان خود بگذار که من مهربانترم به ایشان از تو، و مرا با ایشان بگذار که منم جبار بردبار و داناي
.«1» حکیم، تدبیر می کنم ایشان را به علم خود، و جاري می کنم در ایشان قضا و قدر خود را
.«2» و نزدیک به این مضمون احادیث بسیار وارد شده است
و در اخبار صحیحه و معتبره بسیار از ائمه اطهار علیهم السّلام منقول است که فرمودند در تفسیر این آیه کریمه وَ کَذلِکَ نُرِي
که دیده ابراهیم علیه السّلام را آن قدر قوّت دادند که از آسمانها «3» إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ
گذشت و گشودند براي او مانعها را از زمین تا دید زمین را و آنچه در زمین بود و آنچه در زیر زمین بود و آنچه در هوا
بود، و دید آسمانها را و آنچه در آسمانها بود و ملائکه که حامل آنها بودند و دید عرش و کرسی را و آنچه بر بالاي آنها
بود، و چنین کردند نسبت به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم و
ص: 363
.«1» هر امام از امامان شما چنانچه نسبت به ابراهیم کردند پیشتر
و احادیث بسیار در این باب در ابواب فضایل حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم و ائمه طاهرین علیهم السّلام خواهد
آمد ان شاء اللّه.
و به سند حسن کال ّ ص حیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون دید حضرت ابراهیم علیه السّلام ملکوت
آسمانها و زمین را، ملتفت شد شخصی را دید که زنا می کند، نفرین کرد او را پس او مرد، تا آنکه سه کس را دید و هر یک
را نفرین کرد و همه مردند، پس خدا وحی نمود به او که: اي ابراهیم! دعاي تو مستجاب است پس نفرین مکن بر بندگان من،
اگر می خواستم ایشان را خلق نمی کردم، من خلق کرده ام خلق خود را بر سه صنف: یک صنف مرا می پرستند و هیچ چیز را
با من شریک نمی کنند و ایشان را ثواب می دهم، و یک صنف دیگري را می پرستند پس از تحت قدرت من بدر نمی توانند
رفت، و یک صنف غیر مرا می پرستند و از صلب ایشان جمعی را بیرون می آورم که مرا می پرستند.
پس ابراهیم علیه السّلام نظر کرد دید مرداري در کنار دریا افتاده است که بعضی از آن در آب است و بعضی بر روي خاك،
پس می آیند درندگان دریا و از آنچه در آب است می خورند،
پس چون برمی گردند بعضی از آن درندگان بعضی را می خورند، و درندگان صحرا می آیند و از آن مردار می خورند، و
چون برمی گردند بعضی از آنها بعضی را می خورند، پس در آن وقت تعجب کرد ابراهیم علیه السّلام و گفت: خداوندا! به
من بنما که چگونه زنده می کنی مردگان را؟ اینها گروهی چندند که بعضی بعض دیگر را می خورند، اجزاي این حیوانات
چگونه از هم جدا می شوند؟
پس خدا به او وحی نمود که: آیا ایمان نداري به آنکه من مرده ها را زنده خواهم کرد؟
گفت: بلی، ایمان دارم و لیکن می خواهم دل من مطمئن شود؛ یعنی می خواهم این را ببینم چنانچه همه چیز را دیدم.
حق تعالی فرمود: بگیر چهار مرغ را و ریزه ریزه کن هر یک را و با یکدیگر مخلوط کن
ص: 364
اجزاي آنها را- چنانچه اجزاي این مردار در بدن این حیوانات و درندگان که یکدیگر را خوردند مخلوط شده است- پس بر
سر هر کوهی یک جزو بگذار، پس ایشان را بخوان به نامهاي ایشان تا بیایند بسوي تو از روي سرعت؛ و به روایت دیگر
و کوهها ده تا بودند و مرغها خروس و کبوتر ؛«1» بخوان ایشان را به نام بزرگ من و قسم ده ایشان را به جبروت و عظمت من
.«2» و طاووس و کلاغ بودند
و به سند معتبر منقول است که: مأمون از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسید از تفسیر قول حضرت ابراهیم رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ
آن حضرت فرمود: حق تعالی وحی کرد به حضرت ابراهیم علیه السّلام که: بدرستی که من از بندگان خود ،«3» تُحْیِ الْمَوْتی
خلیلی و دوستی خواهم گرفت که اگر
از من سؤال کند زنده کردن مردگان را اجابت او خواهم کرد، پس در نفس ابراهیم علیه السّلام افتاد که آن خلیل او خواهد
بود، پس گفت: پروردگارا! به من بنما که چگونه زنده می کنی مردگان را.
گفت: آیا ایمان نداري؟
گفت: ایمان دارم و لیکن براي اینکه دل من مطمئن گردد بر آنکه من خلیل توام.
خدا فرمود: فَخُذْ أَرْبَعَهً مِنَ الطَّیْرِ پس بگیر چهارتا از مرغان فَصُ رْهُنَّ إِلَیْکَ پس ایشان را به نزد خود بر و نیکو ملاحظه کن که
بعد از زنده شدن بر تو مشتبه نشوند، یا پاره پاره کن آنها را ثُمَّ اجْعَلْ عَلی کُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً پس بگردان بر هر کوهی از
و بدان که «4» آنها جزوي را ثُمَّ ادْعُهُنَّ یَأْتِینَکَ سَعْیاً پس بخوان آنها را تا بیایند بسوي تو به سرعت وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ
خدا عزیز و غالب است بر آنچه اراده نماید و کارهاي او همه منوط به حکمت است.
حضرت فرمود: پس گرفت حضرت ابراهیم کرکسی و مرغ آبی و طاووسی و خروسی
ص: 365
را، پس ریزه ریزه کرد آنها را و ریزه ها را با هم مخلوط و ممزوج نمود، پس بر هر کوه از کوهها که در دور او بود جزوي
گذاشت و آن کوهها ده تا بودند، و منقارهاي آن مرغان را در میان انگشتان خود گرفت، پس آن مرغان را به نامهاي ایشان
خواند و نزد خود دانه و آبی گذاشت، پس پرواز کرد اجزاي آن حیوانات بعضی بسوي بعضی تا بدنها درست شد و هر بدنی
متصل شد و چسبید به گردن و سر خود، پس حضرت ابراهیم علیه
السّلام دست از منقارهاي آن مرغان برداشت پس پرواز کردند و بر زمین نشستند و از آن آب خوردند و از آن دانه برچیدند و
گفتند: اي پیغمبر خدا! زنده کردي ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهیم گفت: بلکه خدا مردگان را زنده می کند و
.«1» او بر همه چیز قادر است
و در حدیث معتبر دیگر منقول است که: از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کردند از تفسیر این آیه، فرمود: هدهد و صرد و
طاووس و کلاغ را گرفت و ذبح کرد و سرهاشان را جدا کرد، پس در هاون گذاشت بدنهاي آنها را با پر و استخوان و
گوشت و نرم کوبید که اجزاي آنها همگی با یکدیگر مخلوط شد، پس ده جزو کرد و بر ده کوه گذاشت و نزد خود دانه و
آبی گذاشت، پس منقار آنها را در میان انگشتان خود گرفت و گفت: بیائید بزودي به اذن خدا، پس پرواز کرد بعضی از اجزا
بسوي بعضی گوشتها و پرها و استخوانها تا درست شدند بدنها چنانچه بودند، و هر بدنی آمد چسبید به گردن خود، پس
حضرت ابراهیم دست از منقارشان برداشت و بر زمین نشستند و از آن آب آشامیدند و از آن دانه ها برچیدند.
پس گفتند: اي پیغمبر خدا! زنده کردي ما را خدا تو را زنده کند.
پس حضرت ابراهیم گفت: بلکه خدا زنده می کند و می میراند.
حضرت فرمود: این تفسیر ظاهر آیه است و تفسیرش در باطن آن است که بگیر چهار نفر از آنها که گنجایش فهمیدن و ضبط
کردن سخن داشته باشند، پس علم خود را به ایشان بسپار و بفرست ایشان را
به اطراف زمینها که حجتهاي تو باشند بر مردم، و هر وقت که
ص: 366
.«1» خواهی که به نزد تو بیایند ایشان را بخوان به نام بزرگتر خدا تا بیایند بزودي به نزد تو به اذن خداي عز و جل
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: ابراهیم علیه السّلام هاونی طلبید و همگی مرغان را نرم کوبید و سرهایشان را نزد خود نگاه
داشت، پس خدا را خواند به آن نامی که او را امر فرموده بود خدا که بخواند، پس نظر می کرد به اجزاي پرها که چگونه از
میان جزوها از کوهی به کوهی پرواز می کنند و رگهاي هر یک بیرون می آیند و به بدنها متصل می شوند تا بالهاشان تمام
شد، پس یکی بسوي حضرت ابراهیم پرواز کرد، ابراهیم علیه السّلام سر دیگر را نزدیک او برد، قبول نکرد و به سر خود
.«2» متصل شد
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: گرفت شترمرغ و طاووس و مرغ آبی و خروس را و
پرهاشان را کند بعد از کشتن و در هاون گذاشت و کوبید و متفرق کرد اجزاشان را بر کوههاي اردن، و در آن روز ده کوه
.«3» بود، و بر هر کوهی جزوي از آنها گذاشت و ایشان را به نامهاي ایشان خواند، پس آمدند به سرعت بسوي او
مؤلف گوید که: اختلافی در تعیین مرغها واقع شده است، شاید بعضی محمول بر تقیه باشد و به طریق روایات عامه وارد شده
باشد، و محتمل است که این امر چند مرتبه واقع شده باشد و لیکن بعید است و شبهه اي که در این باب وارد می آید
که چگونه حضرت ابراهیم را شبهه در باب زنده کردن خدا مردگان را عارض شد تا چنین سؤالی کرد؟ بر چند وجه جواب
گفته اند:
اول آنکه: چنانچه از راه دلیل و برهان علم داشت، می خواست که از راه مشاهده و عیان نیز بداند، چنانچه در حدیث معتبر
و لیکن براي آنکه دل من » : منقول است که: پرسیدند از حضرت امام رضا علیه السّلام از قول ابراهیم علیه السّلام که گفت
آیا در دلش شکّی بود؟ ،« مطمئن شود
ص: 367
.«1» فرمود که: نه، لیکن از خدا زیادتی در یقین خود می خواست
.«2» و همین مضمون از حضرت امام موسی علیه السّلام نیز منقول است
دوم آنکه: اصل زنده کردن را می دانست، چگونگی آن را می خواست بداند که به چه نحو می شود.
سوم آنکه: در احادیث سابقه گذشت که می خواست بداند که او خلیل خداست یا نه.
چهارم آنکه: نمرود از او طلبید که مرده را زنده کند و او را تهدید کرد که اگر نکند او را بکشد، خواست که به اجابت
مسئول او، دلش از کشتن مطمئن شود، و حق آن دو وجه است که در احادیث معتبره گذشت.
و شیخ محمد بن بابویه رحمه اللّه ذکر کرده است که: از محمد بن عبد اللّه بن طیفور شنیدم که می گفت در قول ابراهیم علیه
السّلام رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتی که: حق تعالی امر فرمود ابراهیم را که زیارت کند بنده اي از بندگان شایسته او را، پس
چون به زیارت او رفت و با او سخن گفت، آن شخص گفت: خدا را در دنیا بنده اي هست که او را ابراهیم می گویند و خدا
او را خلیل خود گردانیده است.
ابراهیم
علیه السّلام فرمود: علامت آن بنده چیست؟
گفت: خدا براي او مرده، زنده خواهد کرد.
پس ابراهیم گمان برد که او باشد، پس سؤال کرد از خدا که مرده را براي او زنده کند.
حق تعالی فرمود: آیا ایمان نداري؟
عرض کرد: بلی و لیکن می خواهم دل من مطمئن شود که من خلیل توام- و می گویند که می خواست براي او معجزه باشد
چنانچه پیغمبران دیگر را بود- و ابراهیم سؤال کرد از خدایش که مرده را براي او زنده گرداند و خدا او را امر کرد که براي او
زنده را بمیراند، یعنی پسرش اسماعیل را ذبح کند، و خدا امر فرمود او را که چهار مرغ را ذبح کند
ص: 368
(طاووس، کرکس، خروس و مرغ آبی)؛ پس طاووس زینت دنیا بود، و کرکس طول امل بود چون عمر او بسیار دراز می شود،
و مرغ آبی حرص بود، و خروس شهوت بود، پس گویا خدا فرمود: اگر دوست می داري که دلت زنده شود و با من مطمئن
گردد پس بیرون ببر این چهار چیز را از دل خود و اینها را از نفس خود بمیران که اینها در هر دلی که هست با من مطمئن
نمی شود.
من پرسیدم از او که: چگونه خدا از او پرسید که: آیا ایمان نداري، با آنکه دانا بود به حال او و می دانست که او ایمان دارد؟
جواب گفت: چون سؤال ابراهیم علیه السّلام موهم آن بود که او شک داشته باشد، خدا خواست این توهّم از او زایل شود و
این تهمت از او مرتفع گردد، این سؤال از او کرد تا او اظهار کند من شک ندارم و براي زیادتی یقین سؤال می کنم
.«1» یا براي امور دیگر که گذشت
مؤلف گوید: این سخنان ابن طیفور که مستند به حدیث نیست، محلّ اعتماد نیست، لیکن چون آن شیخ بزرگوار نقل کرده
بود ما نیز ایراد کردیم.
.«2» و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: صحف ابراهیم علیه السّلام در شب اول ماه رمضان نازل شد
و از ابو ذر رحمه اللّه منقول است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: حق تعالی بر ابراهیم علیه السّلام بیست
صحیفه فرستاد.
ابو ذر گفت: یا رسول اللّه! چه بود صحیفه هاي ابراهیم؟
فرمود: همه مثلها و حکمتها بود و در آن صحف بود این نصایح:
اي پادشاه امتحان کرده شده مغرور! من نفرستاده ام تو را براي اینکه جمع کنی دنیا را بعضی بسوي بعضی، و لیکن فرستاده ام
تو را براي اینکه رد کنی از من دعاي مظلومان را، که من رد نمی کنم دعاي ایشان را اگر چه از کافري باشد.
ص: 369
و بر عاقل لازم است تا عذري نداشته باشد آنکه او را چهار ساعت بوده باشد: ساعتی که در آن ساعت مناجات کند با
پروردگار خود؛ و ساعتی که در آن ساعت حساب نفس خود بکند که چه کرده است از نیکی و بدي؛ و ساعتی که تفکر
نماید در آن ساعت در آنچه خدا به او عطا کرده است از نعمتهاي نامتناهی؛ و ساعتی که در آن ساعت خلوت کند براي بهره
نفس خود از حلال، و بدرستی که این ساعت یاوري است او را بر ساعتهاي دیگر، و راحت و آسایشی است براي دلها.
و بر عاقل لازم است که بینا باشد به زمانه خود و
اهل آن، و پیوسته متوجه اصلاح کار خود باشد و نگاهدارنده زبان خود باشد از آنچه نباید گفت، پس بدرستی که کسی که
کلام خود را از عمل خود حساب کند کم می شود سخن او مگر در چیزي که نفعی به حال او داشته باشد.
و بر عاقل لازم است که طلب کننده باشد سه چیز را: مرمّت معاش دنیاي خود با تحصیل کردن توشه براي آخرت خود با لذت
یافتن در چیزي که حرام نباشد.
ابو ذر گفت که: آیا در آنچه خدا فرستاده است چیزي هست از آنها که در صحف حضرت ابراهیم و موسی علیهما السّلام
بوده باشد؟
فرمود: اي ابو ذر! بخوان این آیات را قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّی. وَ ذَکَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَ َ ص لَّی. بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاهَ الدُّنْیا. وَ الْآخِرَهُ خَیْرٌ وَ أَبْقی .
بتحقیق که رستگاري یافت هر که زکات داد یا خود را از » : یعنی «1» إِنَّ هذا لَفِی الصُّحُفِ الْأُولی . صُ حُفِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی
کفر و معصیت پاك کرد، و یاد کرد پروردگار خود را پس نماز کرد، بلکه شما اختیار می کنید زندگانی دنیا را، و آخرت
.«2» « نیکوتر و باقی تر است، بدرستی که این ثبت است در صحیفه هاي پیشین، صحیفه هاي ابراهیم و موسی
و به سند صحیح منقول است از حضرت صادق علیه السّلام در تفسیر قول خدا وَ إِبْراهِیمَ الَّذِي
ص: 370
بسیار وفا کرد به » یا ،« و ابراهیم آن که او تمام کرد آنچه او را به آن مأمور ساخته بودند » : که ترجمه اش این است «1» وَفَّی
اصبحت و ربّی محمودا اصبحت لا اشرك » : حضرت فرمود: هر صبح و شام این دعا می خواند ،« آنچه با خدا عهد کرده بود
باللّه
.«2» پس به این سبب او را بنده شکور نامیدند ،« شیئا و لا ادعو مع اللّه الها آخر و لا اتّخذ معه ولیّا
و به سند معتبر منقول است که: مفضّل بن عمر از حضرت صادق علیه السّلام پرسید از تفسیر قول حق تعالی وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ
یادآور وقتی را که امتحان کرد ابراهیم را پروردگارش به امري چند، پس » : که ترجمه اش آن است «3» رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ
پرسید: آن کلمات چیست؟ ،« تمام کرد آنها را
فرمود: همان کلماتی است که حضرت آدم از پروردگارش قبول کرد و توبه اش مقبول شد، گفت: پروردگارا! سؤال می کنم
از تو به حقّ محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السّلام که توبه مرا قبول کنی، پس خدا توبه او را قبول فرمود.
مفضّل گفت: چه معنی دارد فَأَتَمَّهُنَّ؟
فرمود: یعنی پس تمام کرد ایشان را تا قائم آل محمد علیهم السّلام دوازده امام که نه تا از فرزندان حضرت امام حسین علیه
.«4» السّلام اند
و ابن بابویه رحمه اللّه فرموده: آنچه در این حدیث وارد است یک وجه است براي این کلمات، و کلمات را وجوه دیگر
هست:
نمودیم به ابراهیم ملکوت آسمانها و زمین را از براي آنکه بوده باشد از » : اول: یقین؛ چنانچه حق تعالی فرموده است که
.«5» « صاحبان یقین
دوم: معرفت به قدیم بودن خالقش و یگانه دانستن او و منزّه دانستن او از شباهت به
ص: 371
مخلوقات در وقتی که نظر کرد به ستاره و آفتاب و ماه و استدلال کرد به فرورفتن هر یک از آنها بر آنکه حادثند، و به حدوث
آنها بر آنکه آفریننده اي دارند.
سوم: شجاعت؛ و در حکایت شکستن بتان شجاعت
در وقتی که با پدرش و قومش گفت: چیست این تمثالها و صورتها که شما آنها » : او هویدا شد، چنانچه خدا فرموده است که
را ملازمت می کنید و بر عبادت آنها اقامت می نمائید؟ گفتند: یافته ایم پدران خود را که ایشان را می پرستیدند، گفت:
بتحقیق که بوده اید شما و پدران شما در گمراهی هویدا، گفتند: آیا به جد می گوئی آنچه می گوئی یا لعب و بازي می
کنی؟ گفت: بلکه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمین است که همه را از عدم به وجود آورده است، و من بر این از
گواهانم، و اللّه که کیدي در باب بتهاي شما خواهم کرد بعد از آنکه شما پشت کنید، پس چون ایشان به عیدگاه رفتند همه
و ،«1» « را ریزه ریزه کرد بغیر از بت بزرگ ایشان، که شاید بعد از برگشتن از او سؤال کنند و حجت بر ایشان تمام کند
مقاومت یک تن تنها با چندین هزار کس، تمام شجاعت است.
بدرستی که ابراهیم بردبار و بسیار آه کشنده یا دعاکننده و بازگشت » : چهارم: حلم و بردباري؛ چنانچه حق تعالی فرموده است
.«2» « کننده بسوي خدا بود
.«3» پنجم: سخاوت و جوانمردي؛ چنانچه حق تعالی در حکایت مهمانان او یاد فرموده است
ابراهیم به آزر و قوم خود » : ششم: عزلت و دوري کردن از اهل بیت و خویشان از براي خدا؛ چنانچه خدا فرموده است که
گفت که: اعتزال و دوري می کنم از شما و از آنچه می خوانید آنها را بغیر از خدا، و می خوانم پروردگار خود را و او را
.«4» « عبادت می کنم
ابراهیم به » : هفتم: امر به نیکی و نهی از بدي کردن؛ چنانچه حق تعالی فرموده است
ص:
372
آزر گفت: اي پدر! چرا می پرستی چیزي را که نه می شنود و نه می بیند و هیچ فایده تو را نمی بخشد، اي پدر! بدرستی که
آمده است مرا از علم آنچه نیامده است تو را، پس متابعت کن مرا تا هدایت کنم تو را به راه راست، اي پدر! عبادت شیطان
مکن بدرستی که شیطان بود براي رحمان بسیار معصیت کننده، اي پدر! می ترسم که مس کند تو را عذابی از جانب خداوند
.«1» « رحمان پس بوده باشی ولیّ شیطان
در هنگامی که آزر به او گفت: آیا نمی خواهی تو خدایان ما را اي ابراهیم؟! اگر ترك » ؛ هشتم: بدي را به نیکی دفع کردن
نکنی این را البته تو را سنگسار کنم و از من دور شو زمانی بسیار، پس او در جواب گفت: بزودي طلب آمرزش کنم از براي
.«2» « تو از خداي خود، بدرستی که او نسبت به من مهربان است و نیکوکار
آنچه می پرستید شما و پدران گذشته شما پس همه دشمن منند مگر خداوند عالمیان که مرا خلق » : نهم: توکل؛ چنانچه گفت
کرده است، پس او مرا هدایت می کند و او مرا طعام می دهد و آب می دهد، و چون بیمار می شوم پس او مرا شفا می دهد،
.«3» « و آن که مرا می میراند پس در قیامت زنده می گرداند، و آن که طمع دارم که بیامرزد گناه مرا در روز جزا
«4» « پروردگارا! ببخش به من حکمی و ملحق گردان مرا به صالحان » : دهم: حکم و منسوب شدن به صالحان؛ چنانچه گفت
که رسول خدا و ائمه طاهرین علیهم السّلام اند، و گفت:
یعنی: ذکر خیري، و مراد از لسان صدق، حضرت «5» « بگردان براي من لسان صدقی در پسینیان »
.«6» امیر المؤمنین علیه السّلام است چنانچه خدا در جاي دیگر فرموده است وَ جَعَلْنا لَهُمْ لِسانَ صِدْقٍ عَلِیا
ص: 373
یازدهم: امتحان در جان؛ در وقتی که او را در منجنیق گذاشتند و به آتش انداختند.
دوازدهم: امتحان در فرزند؛ در وقتی که حق تعالی امر کرد او را به ذبح اسماعیل.
سیزدهم: امتحان در زن؛ در هنگامی که خدا خلاص کرد حرمتش را از غرازه قبطی.
چهاردهم: صبر بر کج خلقی ساره.
« مرا خوار مکن در روزي که مردم مبعوث می شوند » : پانزدهم: خود را در طاعت خدا مق ّ ص ر دانستن؛ در آنجا که دعا کرد که
.«1»
نبود ابراهیم یهودي و نه نصرانی و لیکن مایل بود از دینهاي باطل و مسلمان و » : شانزدهم: نزاهت؛ چنانچه خدا فرموده است که
.«2» « منقاد حق بود و نبود از مشرکان
هفدهم: جمع کردن اشراط همه طاعات؛ در آنجا که گفت: إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیايَ وَ مَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. لا شَرِیکَ
بدرستی که نماز من و ذبیحه من یا حجّ من یا طاعات من و زندگی و مردن » : یعنی «3» لَهُ وَ بِذلِکَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِینَ
من خالص است براي خداوندي که پروردگار عالمیان است، نیست او را شریکی و به این امر کرده شده ام و من از
پس چون گفت: زندگی و مردن من، پس همه طاعات را در اینجا داخل کرد. ،« انقیادکنندگانم
هیجدهم: مستجاب شدن دعاي او در زنده کردن مردگان.
بتحقیق که برگزیدیم او را در دنیا و » : نوزدهم: شهادت دادن خدا براي او که از جمله صالحان است؛ در آنجا که فرموده است
یعنی: از رسول ،«4» « بدرستی که او در آخرت از صالحان است
خدا و ائمه هدي علیهم السّلام.
پس وحی » : بیستم: اقتدا کردن پیغمبران بعد از او به او؛ در آنجا که خدا می فرماید
ص: 374
ملّت پدر شما ابراهیم، او نامیده است شما را » : و باز فرموده است ،«1» « کردیم بسوي تو که متابعت کن ملّت ابراهیم را
.«2» « مسلمانان پیش از این
.«3» تمام شد کلام ابن بابویه
در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ابتلاي حضرت ابراهیم علیه السّلام آن بود که در خواب او را
امر کرد که فرزندش را ذبح کند، پس تمام کرد آن را ابراهیم علیه السّلام و عزم بر آن نمود و تسلیم امر الهی کرد، پس حق
تعالی وحی کرد به او که: من تو را براي مردم امام گردانیدم، پس فرستاد بر او سنّتهاي حنیفیّه را که ده چیز است، پنج در سر
و پنج در بدن، امّا آنچه در سر است: شارب گرفتن و ریش را بلند گذاشتن و سر تراشیدن و مسواك و خلال کردن؛ و آنچه
در بدن است: مو از بدن ستردن و ختنه کردن و ناخن گرفتن و غسل جنابت و استنجاء به آب، پس این است حنیفیّه طاهره که
متابعت کن ملّت » : حضرت ابراهیم علیه السّلام آورد و منسوخ نمی شود تا روز قیامت، و این است معنی قول حق تعالی که
«5» .«4» « ابراهیم را در حالتی که حنیف و مایل است از باطل به حق
و در حدیث معتبر دیگر فرموده: ابراهیم علیه السّلام اول کسی بود که مهمانی کرد مهمانان را، و اول کسی بود که ختنه کرد،
و اول کسی بود که در راه خدا جهاد کرد،
و اول کسی بود که خمس مال خود را بیرون کرد، و اول کسی بود که نعلین در پا کرد، و اول کسی بود که علمها براي
.«6» جنگ درست نمود
و به روایتی منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام ملکی را ملاقات کرد و از او پرسید:
کیستی؟
ص: 375
گفت: ملک موتم.
حضرت ابراهیم علیه السّلام گفت: می توانی خود را به من بنمائی به آن صورتی که به آن صورت قبض روح مؤمن می کنی؟
گفت: بلی، رو از من بگردان.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام رو از او گردانید، و چون نظر کرد جوانی دید خوش صورت و خوش جامه و نیکو شمایل و
خوشبو، پس گفت: اي ملک موت! اگر مؤمن نبیند بغیر حسن و جمال تو را، بس است او را. پس گفت: آیا می توانی خود را
به من بنمائی به آن صورت که فاجران را قبض روح می نمائی؟
گفت: طاقت دیدن آن را نداري.
حضرت ابراهیم علیه السّلام گفت: طاقت دارم.
ملک موت گفت: رو از من بگردان، پس چون نظر کرد مردي سیاه دید که موهایش راست ایستاده در نهایت بدبوئی با جامه
هاي سیاه، و از دهان و سوراخهاي بینی او آتش و دود بیرون می آید.
پس حضرت ابراهیم بیهوش شد و چون به هوش بازآمد ملک موت به صورت اول برگشته بود، گفت: اي ملک موت! اگر
.«1» فاجر نبیند مگر همین صورت تو را، بس است براي عذاب او
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی وحی نمود بسوي حضرت ابراهیم علیه السّلام که:
زمین شکایت کرد بسوي من حیاي از دیدن عورت تو را، پس میان عورت
.«2» خود و زمین حجابی قرار ده، پس زیر جامه اي براي خود ساخت که تا زانوهاي او بود
فصل چهارم در بیان مدت عمر شریف و کیفیت وفات و بعضی از نوادر احوال آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم فرمود که: عمر
.«1» حضرت ابراهیم علیه السّلام به صد و هفتاد و پنج سال رسید
که در « بانقیا » و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام گذشت به
پهلوي نجف اشرف بوده است، و هر شب در آن شهر زلزله می شد، پس چون حضرت ابراهیم شب در آنجا ماند در آن شب
زلزله نشد، اهل آن شهر پرسیدند که: آیا چه حادث شده است در شهر ما که زلزله نشد؟
گفتند: دیشب مرد پیري در اینجا وارد شد و پسرش با اوست.
پس به نزد حضرت ابراهیم علیه السّلام آمدند و گفتند: هر شب در شهر ما زلزله می شد، و در این شب که تو وارد شهر ما
شدي زلزله نشد، امشب هم بمان تا ببینیم که چون می شود.
چون در شب دیگر ماند زلزله نشد، اهل آن شهر به نزد ابراهیم علیه السّلام آمدند و گفتند: نزد ما اقامت کن و آنچه خواهی ما
به تو می دهیم.
گفت: من نمی مانم در این شهر و لیکن این صحراي نجف را که در پشت شهر شما است به من بفروشید تا زلزله دیگر در
شهر شما نشود.
ص: 377
گفتند: ما به تو می بخشیم.
حضرت ابراهیم علیه السّلام گفت: نمی گیرم مگر به خریدن.
گفتند: پس بگیر به هر قیمت که خواهی.
پس خرید آن زمین را از ایشان به هفت گوسفند و چهار درازگوش،
پس به این سبب آن زمین را بانقیا گفتند زیرا که گوسفند را به لغت نبطی نقیا می گویند.
پس پسر ابراهیم علیه السّلام به آن حضرت گفت: اي خلیل الرحمن! چه می کنی این زمین را که نه زراعتی در آن می توان
کرد و نه حیوانی می توان چرانید؟
حضرت ابراهیم علیه السّلام فرمود: ساکت شو که خداوند عالمیان از این صحرا محشور گرداند هفتاد هزار کس را که داخل
.«1» بهشت شوند بی حساب، که هر یک از ایشان شفاعت کنند جماعت بسیار را
و در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: اول دو کس که مصافحه کردند بر روي زمین ذو
.«2» القرنین و ابراهیم خلیل علیهما السّلام بودند، ابراهیم علیه السّلام روبرو با او ملاقات کرد و با او مصافحه کرد
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام از مسجد سهله متوجه یمن شد براي
.«3» جنگ با عمالقه
و به سند معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: حضرت ابراهیم علیه السّلام از خدا سؤال کرد که او را دختري روزي کند
.«4» که بعد از مرگ بر او گریه کند
و در حدیث معتبر از آن حضرت مروي است که: ساره به حضرت ابراهیم علیه السّلام گفت:
اي ابراهیم! پیر شده اي، از خدا سؤال کن فرزندي به تو عطا کند که دیده ما به آن روشن شود، زیرا که خدا تو را خلیل خود
گردانیده است و اگر خواهد، دعاي تو را مستجاب
ص: 378
می کند.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام از خدا سؤال کرد که او را فرزند دانائی کرامت فرماید، پس حق
تعالی وحی نمود بسوي او که: من می بخشم به تو پسري دانا و تو را در باب او امتحانی خواهم کرد.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام بعد از بشارت، سه سال ماند پس آمد او را بشارت از جانب حق تعالی، پس ساره به حضرت
ابراهیم علیه السّلام گفت: پیر شده اي و اجلت نزدیک شده است، اگر دعا می کردي که خدا اجل تو را تأخیر کند و عمر تو
را دراز کند که تعیّش کنی با ما و دیده ما روشن باشد، نیکو بود.
پس ابراهیم علیه السّلام از خدا سؤال کرد آنچه ساره التماس کرده بود، حق تعالی وحی نمود بسوي او که: از زیادتی عمر
بطلب آنچه خواهی تا به تو عطا کنم.
چون حضرت ابراهیم علیه السّلام ساره را خبر داد که خدا چنین وحی کرده است، ساره گفت:
از خدا سؤال کن که تو را نمیراند تا تو مرگ را از او طلب کنی.
حضرت ابراهیم علیه السّلام چنین سؤال نمود و حق تعالی مستجاب گردانید.
چون ابراهیم علیه السّلام ساره را خبر داد به مستجاب شدن دعا، ساره گفت: شکر کن خدا را و طعامی بعمل آور و فقرا و اهل
حاجت را بخوان که از آن طعام تناول نمایند.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام چنین کرد، چون مردم حاضر شدند، در میان آنها مرد پیر ضعیف کوري بود که با او شخصی
بود که قائد او بود، چون بر سر خوان نشست و لقمه اي برداشت و خواست به دهان برد دستش لرزید، از جانب راست و چپ
لقمه حرکت کرد تا آنکه لقمه بر پیشانیش خورد، پس قائدش دستش را گرفت و به جانب دهانش برد،
پس آن نابینا لقمه دیگر گرفت و دستش حرکت کرد و بر دیده اش گذاشت، و ابراهیم علیه السّلام پیوسته نظرش بر او بود،
پس تعجب کرد از این حال و از قائد او سؤال کرد از سبب این اختلال، قائد گفت: آنچه ملاحظه می نمائی از احوال این مرد
از ضعف و پیري است، ابراهیم علیه السّلام در خاطر خود گفت: من که بسیار پیر شوم مثل این مرد خواهم شد، پس ابراهیم
علیه السّلام به سبب مشاهده حال آن پیر از خدا سؤال کرد که: خداوندا! بمیران مرا در آن
ص: 379
.«1» اجلی که براي من نوشته بودي که مرا احتیاجی به زیادتی عمر نیست بعد از آنچه مشاهده کردم
و در حدیث معتبر از امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: چون خدا خواست که قبض روح ابراهیم علیه السّلام بکند،
ملک الموت را بسوي او فرستاد، پس گفت: السلام علیک یا ابراهیم.
ابراهیم گفت: و علیک السلام یا ملک الموت، آیا آمده اي که مرا به اختیار من به آخرت بخوانی یا خبر مرگ آورده اي و
البته مأموري که قبض روح من بکنی؟
ملک الموت گفت: بلکه آمده ام تا به اختیار تو، تو را به لقاي الهی و عالم قدس می خوانم، پس اجابت کن.
ابراهیم گفت: هرگز دیده اي خلیلی را که خلیل خود را بمیراند؟
پس ملک الموت برگشت تا در موقف عرض خود ایستاد و گفت: خداوندا! شنیدي آنچه خلیل تو ابراهیم گفت؟!
خدا وحی نمود به ملک الموت که: برو بسوي او بگو: هرگز دوستی دیده اي که لقاي دوست خود را نخواهد؟ دوست آن
است که آرزومند لقاي کرامت دوست خود باشد. پس ابراهیم راضی شد
.«2»
و به سند موثق عالی از حضرت باقر و حضرت صادق علیهما السّلام منقول است که:
ابراهیم علیه السّلام چون مناسک حج را بجا آورد به شام برگشت و روح مقدسش به عالم قدس ارتحال نمود، و سببش آن
بود که ملک الموت آمده بود براي قبض روح او و آن حضرت مرگ را نخواست، پس ملک الموت برگشت بسوي
پروردگار و عرض کرد: ابراهیم از مرگ کراهت دارد.
حق تعالی فرمود: بگذار ابراهیم را که می خواهد مرا عبادت نماید.
ص: 380
تا آنکه ابراهیم مرد بسیار پیري را دید که آنچه می خورد در ساعت از طرف دیگرش بیرون می رفت، پس حیات را نخواست
و مرگ را طلبید، روزي به خانه خود آمد در آنجا نیکوترین صورتی را دید که هرگز ندیده بود، فرمود: تو کیستی؟
گفت: من ملک الموتم.
فرمود: سبحان اللّه! کیست که قرب تو و زیارت تو را نخواهد و تو به این صورت نیکو باشی؟
ملک الموت گفت: اي خلیل الرحمن! خدا هرگاه نسبت به بنده خیري خواهد مرا به این صورت به نزد او می فرستد، اگر به
بنده بدي خواهد مرا در غیر این صورت به نزد او می فرستد.
پس آن حضرت در شام به رحمت الهی واصل شد و اسماعیل علیه السّلام بعد از آن حضرت به لقاي الهی فایز گردید، و عمر
.«1» مبارك اسماعیل صد و سی سال بود و در حجر اسماعیل مدفون شد نزد مادرش
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ابراهیم علیه السّلام با پروردگار خود مناجات کرد و گفت:
خداوندا! چگونه خواهد شد حال این عیال پیش از آنکه از فرزندان آن شخص
خلفی باشد که به امر عیال او برسد؟
پس خدا وحی فرمود: اي ابراهیم! آیا براي عیال خود بعد از خود خلفی و جانشینی بهتر از من می خواهی؟
.«2» عرض کرد: خداوندا! نه، الحال خاطر من شاد شد که دانستم لطف تو شامل حال ایشان است
مؤلف گوید: خواستن زندگی دنیا اگر براي تمتّعات و لذّات فانیه دنیا باشد بد است، و اگر براي تحصیل آخرت و عبادت
جناب مقدس الهی باشد، آن محبت آخرت است نه
ص: 381
محبت دنیا، و دوستی خداست نه دوستی ما سوي، لهذا در دعاهاي بسیار طلب طول عمر وارد شده است، پس مرتبه کمال آن
است که آدمی به قضاي الهی راضی باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براي او می خواهد به آن راضی باشد، و اگر داند
که حیات را براي او می خواهد به آن راضی باشد، و اگر هیچ یک را نداند و حیات را از خدا طلبد براي تحصیل معرفت و
محبت الهی مطلوب است، و تا پیغمبران خدا نمی دانستند که خدا راضی است به طلبیدن حیات و شفاعت کردن در تأخیر
مرگ البته نمی کردند، و اگر ایشان زندگی دنیا را براي خود می خواستند خود را به آن مهالک عظیمه در تحصیل رضاي
الهی نمی انداختند.
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: رسول خدا علیه السّلام در شب معراج گذشتند بر پیر مردي که
در زیر درختی نشسته بود و اطفال بسیار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئیل پرسید: کیست این مرد پیر؟
جبرئیل گفت: این پدرت ابراهیم است.
فرمود: این اطفال کیستند که دور اویند؟
گفت: اینها اطفال مؤمنانند که
.«1» مرده اند و آن حضرت ایشان را غذا می دهد که تربیت یابند
فصل پنجم
در بیان احوال خیر مآل اولاد امجاد و ازواج مطهّرات آن حضرت و کیفیت بنا کردن خانه کعبه و ساکن گردانیدن اسماعیل
علیه السّلام در آن مکان به سند حسن بلکه صحیح از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت ابراهیم
در بادیه شام نزول فرموده بود، چون از براي او اسماعیل از هاجر متولد شد ساره را غمی شدید رو داد، زیرا که ابراهیم را از او
فرزندي نبود و آزار می کرد آن حضرت را در باب هاجر، و به این سبب غمگین بود ابراهیم.
چون شکایت کرد این واقعه را به جناب اقدس الهی وحی رسید به او که: مثل زن مثل دنده کج است، اگر آن را به حال خود
بگذاري از آن متمتّع می شوي، و اگر راست کنی آن را می شکند.
پس خدا امر کرد ابراهیم را که اسماعیل و هاجر را از نزد ساره بیرون برد، عرض کرد:
پروردگارا! به کدام مکان برم ایشان را؟
فرمود: بسوي حرم من و جائی که محلّ ایمنی گردانیده ام که هر که داخل آن شود ایمن باشد، و اول بقعه اي که در زمین
خلق کرده ام، و آن مکه است.
پس جبرئیل براق را براي او فرود آورد و هاجر و اسماعیل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مکه روانه شد، پس
ابراهیم علیه السّلام به هر محلّ نیکوئی می رسید که در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود می پرسید: اي جبرئیل!
اینجاست؟
ص: 383
جبرئیل می گفت: نه، دیگر برو.
تا آنکه به مکه رسید پس ایشان را در موضع خانه
کعبه گذاشت و ابراهیم علیه السّلام با ساره عهد کرده بود فرو نیاید تا بسوي او برگردد، و چون در آن مکان فرود آمدند در
آنجا درختی بود، هاجر عبائی بر روي آن درخت پهن کرد و با فرزند خود در سایه آن قرار گرفت، چون ابراهیم ایشان را
گذاشت و خواست برگردد بسوي ساره، هاجر گفت: اي ابراهیم! به کی می گذاري ما را در موضعی که در آنجا مونسی
نیست و آبی و زراعتی نیست؟
که کوهی « کدي » فرمود: به آن کسی می گذارم که مرا امر فرموده است شما را در اینجا بگذارم. و برگشت، و چون رسید به
اي پروردگار ما! بدرستی که من ساکن گردانیدم » : است در ذي طوي نظر کرد به جانب اسماعیل و مادرش و عرض کرد
بعضی از فرزندان خود را در وادیی که در آن زراعتی نیست نزد خانه محترم تو، اي پروردگار ما! براي آنکه نماز را برپا
دارند، پس بگردان دلهاي چند از مردم را که مایل باشند بسوي ایشان و خواهان ایشان باشند، و روزي کن ایشان را از میوه ها
.«1» « شاید که ایشان شکر کنند تو را
پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعیل تشنه شد و آب طلبید، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و
در آن وادي بسوي ما بین صفا و مروه رفت و فریاد زد: آیا در این وادي مونسی هست؟
پس اسماعیل از نظرش غایب شد، پس بر کوه صفا بالا رفت، در آنجا سرابی در جانب مروه به نظرش آمد و گمان کرد آب
است، به جانب مروه روان شد؛ چون رسید به آنجا
که هروله می کنند حاجیان و می دوند، اسماعیل از نظرش غایب شد، پس از خوف بر اسماعیل دوید تا به جائی رسید که او
را دید؛ چون به مروه رسید آن سراب را در جانب صفا دید و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسید که اسماعیل را
نمی دید دوید تا به جائی که او را دید، و همچنین هفت مرتبه میان صفا و مروه دوید؛ چون در شوط هفتم به مروه رسید نظر
بسوي اسماعیل کرد، دید آبی از زیر پاهاي او پیدا شده است، پس دوید
ص: 384
بسوي اسماعیل و ریگی بر دور آن آب جمع کرد که جاري نشود، پس به این سبب آن را زمزم نامیدند.
و قبیله جرهم در ذو المجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مکه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع
شدند، جرهم چون مرغان و وحشیان را دیدند دانستند که در اینجا آب بهم رسیده است، چون به آن موضع آمدند زنی و
طفلی را دیدند در زیر درختی قرار گرفته اند و آب از براي ایشان ظاهر شده است، از هاجر پرسیدند که:
تو کیستی و قصه تو و این کودك چیست؟
گفت: من مادر فرزند ابراهیم خلیل الرحمانم، و این پسر اوست، و خدا او را امر فرمود که ما را در اینجا بگذارد.
گفتند: رخصت می دهی ما را که نزدیک شما باشیم؟
و چون روز سوم ابراهیم علیه السّلام به طیّ الارض به دیدن ایشان آمد هاجر گفت: اي خلیل خدا! در اینجا قومی هستند از
جرهم، سؤال می کنند که رخصت فرمائی نزدیک ما باشند، آیا رخصت می دهی ایشان
را؟
ابراهیم فرمود: بلی.
پس هاجر جرهم را مرخّص ساخت که نزدیک ایشان فرود آمدند و خیمه هاي خود را زدند و هاجر و اسماعیل با ایشان انس
گرفتند.
در مرتبه سوم که ابراهیم به دیدن ایشان آمد و کثرت مردم و آبادانی در دور ایشان دید، شاد شد.
پس اسماعیل علیه السّلام نشو و نما کرد و قبیله جرهم هر یک از ایشان یک گوسفند و دو گوسفند به اسماعیل بخشیدند تا
آنکه گله اي بسیار بهم رسانید و به آن تعیّش می کردند، تا آنکه اسماعیل به حدّ بلوغ رسید، پس خدا امر فرمود ابراهیم را
که خانه کعبه را بنا کند، گفت: خداوندا! در کدام بقعه بنا کنم؟
فرمود: در آن بقعه که قبّه اي از براي آدم فرستادم و در آنجا نصب کردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به
آسمان رفت.
ص: 385
پس جبرئیل را فرستاد که خط کشید براي ابراهیم جاي خانه کعبه را، پس خدا پی هاي کعبه را از براي ابراهیم از بهشت
فرستاد، و حجر الاسود که خدا براي آدم فرستاده بود از برف سفیدتر بود و به دست مالیدن کافران سیاه شد.
پس ابراهیم خانه را بنا کرد و اسماعیل سنگ از ذي طوي می آورد، تا آنکه نه ذرع به جانب آسمان بلند کردند، پس خدا او
را دلالت بر موضع حجر الاسود که در کوه ابو قبیس مخفی بود، و آن را بیرون آورد در موضعی که الحال در آنجاست نصب
نمود و دو درگاه براي کعبه گشود: یکی به جانب مشرق و دیگري به جانب مغرب، و دري که به جانب مغرب است مستجار
می گویند، پس
ریخت، و هاجر عبائی که با خود داشت بر در کعبه آویخت و در میان کعبه «1» بر روي کعبه چوبها انداخت و بر رویش اذخر
می بودند. پس خدا امر فرمود ابراهیم و اسماعیل را به حج کردن، و جبرئیل در روز هشتم ذیحجه نازل شد و گفت: اي
ابراهیم! برخیز و آب مهیّا کن براي خود- زیرا که در آن زمان در منی و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براي این ترویه
گفتند زیرا که ترویه به معنی سیرابی است- پس او را به منی برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعلیم او نمود
چنانچه تعلیم آدم نموده بود.
پروردگارا! بگردان این موضع را شهري که ایمن باشد از هر شرّي » : چون ابراهیم علیه السّلام از بناي خانه کعبه فارغ شد گفت
.«2» « و روزي فرما اهلش را از میوه ها هر که ایمان آورد از ایشان به خدا و روز قیامت
.«3» حضرت فرمود: مراد میوه دلهاست، یعنی محبت ایشان را در دلهاي مردم جا ده که از اطراف عالم بسوي ایشان بیایند
و در حدیث صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: چون ابراهیم علیه السّلام اسماعیل را در مکه گذاشت،
اسماعیل تشنه شد و در میان صفا و مروه درختی بود، پس
ص: 386
مادرش بیرون رفت تا بر صفا ایستاد و فریاد زد: آیا در این وادي انیسی هست؟ جوابی نشنید، پس رفت تا مروه باز ندا کرد و
جواب نشنید، برگشت به صفا و باز ندا کرد و جواب نشنید، تا آنکه هفت مرتبه چنین کرد- پس سنّت چنین جاري شد که
هفت شوط سعی کنند میان صفا و مروه- پس جبرئیل به نزد هاجر آمد و گفت: تو کیستی؟
گفت: من مادر فرزند ابراهیمم.
گفت: ابراهیم شما را به کی گذاشت؟
هاجر گفت: من نیز به او گفتم وقتی که خواست برگردد که ما را به کی می گذاري اي ابراهیم؟ گفت: به خداوند عالمیان.
جبرئیل گفت: شما را به کسی گذاشته است که البته کفایت مهمات شما می کند.
پس حضرت فرمود: مردم احتراز می کردند از آنکه مرور ایشان به مکه واقع شود براي آنکه آب در آنجا نبود، پس اسماعیل
پاهاي خود را به زمین می سائید از تشنگی، ناگاه آب زمزم از زیر قدمهایش جاري شد، پس هاجر به نزد اسماعیل آمد و
جریان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع کردن خاك بر دور آب که جاري نشود، و اگر آب را به حال خود می
گذاشت هرآینه همیشه جاري می بود، و چون مرغان آب را دیدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعی از سواران یمن
می گذشتند، چون مرغان را در آن موضع دیدند گفتند: این مرغان جمع نشده اند مگر بر آبی. چون آمدند به نزد آب، هاجر
به ایشان آب داد و ایشان طعام بسیار به او دادند و حق تعالی به سبب آن آب براي ایشان روزي جاري گردانید که پیوسته
.«1» قوافل بر ایشان می گذشتند و از آب ایشان منتفع شده طعام به ایشان می دادند
و به سند معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: حق تعالی امر فرمود ابراهیم را حج بکند و اسماعیل را با خود به حج ببرد
و او را در حرم ساکن گرداند، پس هر دو به حج رفتند
بر شتر سرخی و با ایشان کسی همراه نبود بغیر از جبرئیل، چون به حرم رسیدند
ص: 387
جبرئیل گفت: اي ابراهیم! فرود آي با اسماعیل و غسل بکنید قبل از داخل شدن حرم.
پس فرود آمدند و غسل کردند، و به ایشان نمود که چگونه مهیّاي اجراي احرام شوند و ایشان کردند، و امر کرد ایشان را
صدا به تلبیه حج بلند کنند و بگویند آن چهار تلبیه را که پیغمبران می گفته اند، پس آورد ایشان را به باب الصفا و از شتر
فرود آمدند و جبرئیل در میان ایشان ایستاد و رو به کعبه کرد و اللّه اکبر گفت و ایشان نیز گفتند، و الحمد للّه گفت و خدا را
به بزرگی یادکرد و بر خدا ثنا کرد و ایشان مثل او کردند، و جبرئیل روانه شد و ایشان نیز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظیم
حق تعالی تا آورد ایشان را به نزد حجر الاسود و امر کرد ایشان را که دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را
طواف داد، و در موضع مقام ابراهیم بازداشت و امر کرد که دو رکعت نماز بکنند، پس جمیع مناسک حج را به ایشان نمود و
امر کرد ایشان را بجا آورند.
چون از همه اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهیم را که برگردد و اسماعیل تنها در مکه ماند و کسی با او نبود.
پس در سال آینده خدا امر فرمود ابراهیم را به حج برود و خانه کعبه را بنا کند، و عرب پیشتر به حج می رفتند امّا خانه خراب
شده بود و اثري چند از آن مانده
بود لیکن پی هایش معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعیل سنگها را جمع کرد و در میان کعبه انداخت.
و چون خدا امر فرمود ابراهیم را به بناي آن، ابراهیم آمد و گفت: اي فرزند! خدا ما را امر فرموده به بناي کعبه.
پس چون خاکها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانیدند، زمین کعبه یک سنگ سرخ بود، پس خدا وحی فرمود: بناي
آن را بر این سنگ بگذار. و چهار ملک فرستاد که جمع کنند براي او سنگها را، پس ابراهیم و اسماعیل علیهما السّلام سنگ
می گذاشتند و ملائکه سنگ به ایشان می دادند تا آنکه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براي آن گشودند که از یک در
داخل و از دیگري خارج شوند، و براي آن عتبه گذاشتند و بر درهایش حلقه هاي آهن آویختند، و کعبه عریان بود.
پس چون مردم به مکه آمدند، اسماعیل زنی از قبیله حمیر را دید و او را خوش آمد و
ص: 388
به گمان آنکه شوهر ندارد، از خدا سؤال کرد او را براي تزویج او میسّر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدّر فرمود، و
چون شوهرش مرد آن زن در مکه ماند از حزن بر فوت شوهرش، پس خدا حزن او را به صبر مبدّل نمود و خواستن اسماعیل
را براي او میسّر ساخت، و آن زنی بود بسیار موافق و دانا.
چون ابراهیم به حج آمد، اسماعیل به طایف رفته بود که آذوقه براي اهل خود بیاورد؛ آن زن، مرد پیر گردآلودي دید- یعنی
ابراهیم- پس ابراهیم از او پرسید: احوال شما چون است؟
گفت: حال ما
بسیار خوب است.
و چون از احوال اسماعیل پرسید، او را مدح کرد و گفت: حال او خوش است.
پس پرسید: تو از کدام قبیله اي؟
گفت: از قبیله حمیر.
پس ابراهیم برگشت و اسماعیل را ندید و نامه اي نوشت و به آن زن داد و گفت: چون شوهرت بیاید این نامه را به او بده.
چون اسماعیل برگشت و نامه را خواند گفت: می دانی آن مرد پیر کی بود؟
گفت: او را بسیار نیکو و شبیه به تو یافتم.
اسماعیل گفت: او پدر من بود.
گفت: یا سوأتاه از او.
اسماعیل گفت: چرا؟ مگر او به چیزي از بدن تو افتاد؟
گفت: نه، و لیکن می ترسم تقصیري در خدمت او کرده باشم.
پس آن زن عاقله به اسماعیل گفت: آیا بر این دو درگاه دو پرده نیاویزم یکی از آن جانب و یکی از این جانب؟
گفت: بلی.
پس دو پرده ساختند که طول آنها دوازده ذراع بود و بر آن درها آویختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت:
آیا براي کعبه جامه اي نبافیم که آن را بپوشانیم چون
ص: 389
این سنگها بدنما است؟
اسماعیل گفت: بلی، به سرعت متوجه شد و پشم بسیاري فرستاد میان قبیله خود که براي او بریسند، و از آن روز این سنّت میان
زنان بهم رسید که از یکدیگر مدد طلبند در این باب، پس به سرعت کار می کرد و یاري از قبیله و آشنایان خود می طلبید و
از هر طرفی که فارغ می شد می آویخت.
چون موسم حج رسید یک طرف ماند که جامه اش تمام نشده بود، به اسماعیل گفت:
چه کنیم این جانب را که جامه اش تمام نشده است؟ پس براي آن طرف از برگ خرما جامه اي
ترتیب داد و آویخت.
و چون موسم حج رسید عرب بسیار آمدند بر وجهی که پیشتر چنان نمی آمدند، و امري چند دیدند که ایشان را خوش آمد
پس گفتند: سزاوار نیست که براي عمارت کننده این خانه هدیه نیاوریم، پس از آن روز هدیه براي کعبه مقرر شد و هر قبیله
اي از قبیله هاي عرب هدیه اي براي خانه آوردند از زر و چیزهاي دیگر تا آنکه مال بسیاري جمع شد و آن لیف خرما را
برداشتند و جامه را تمام کردند و دور کعبه آویختند، و کعبه سقف نداشت و اسماعیل ستونها گذاشت مانند این ستونها که
می بینید از چوب، و سقفش را به چوبها و جریده ها درست کرد و گل بر آن مالید.
و چون عرب در سال دیگر آمدند و داخل کعبه شدند و دیدند عمارت آن زیاد شده است گفتند: سزاوار آن است که براي
عمارت کننده خانه هدیه را زیاد کنیم.
پس در سال آینده هدیه اي بسیار آوردند و اسماعیل ندانست که آن هدیه را چه کند، حق تعالی به او وحی فرمود که: بکش
اینها را و اطعام کن حاجیان را.
و شکایت کرد اسماعیل بسوي ابراهیم کمی آب را، پس خدا وحی نمود به ابراهیم:
بکن چاهی که آب خوردن حاجیان از آن چاه باشد.
پس جبرئیل نازل شد و چاه زمزم را براي ایشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئیل گفت: فرود آي اي ابراهیم.
پس ابراهیم به ته چاه رفت و جبرئیل گفت: اي ابراهیم! کلنگ در چهار جانب چاه بزن
ص: 390
و بسم اللّه بگو. پس او کلنگ زد بر آن زاویه که در جانب کعبه است و بسم اللّه
گفت، پس چشمه اي جاري شد، و همچنین به هر جانب که زد و بسم اللّه گفت چشمه اي جاري شد، جبرئیل گفت: بیاشام
اي ابراهیم از این آب و دعا کن که خدا برکت دهد در این آب براي فرزندانت.
پس جبرئیل و ابراهیم علیهما السّلام از چاه بیرون آمدند و جبرئیل گفت: اي ابراهیم! از این آب بر سر و بدن خود بریز و
طواف کن دور کعبه که این آبی است که خدا به فرزند تو اسماعیل عطا فرموده است.
پس ابراهیم برگشت و اسماعیل او را مشایعت کرد تا بیرون حرم و ابراهیم رفت و اسماعیل به حرم برگشت، و خدا اسماعیل را
از آن زن حمیریّه فرزندي عطا فرمود، و تا آن وقت براي او فرزندي بهم نرسیده بود، و اسماعیل بعد از آن زن، چهار زن به
عقد خود درآورد و از هر یک چهار پسر خدا به او عطا فرمود.
و در عرض موسم، ابراهیم علیه السّلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعیل بر آن اطلاع نیافت تا آنکه ایّام موسم رسید و
اسماعیل مهیّاي ملاقات پدر گردید، جبرئیل نازل شد و تعزیت گفت اسماعیل را به فوت ابراهیم و گفت: اي اسماعیل! مگو
در مرگ پدرت چیزي که خدا را به خشم آورد، و گفت: ابراهیم بنده اي بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود
خواند و او اجابت کرد. و او را خبر داد که به پدر خود ملحق خواهد شد.
و اسماعیل فرزند کوچکی داشت که او را دوست می داشت و می خواست که بعد از او نبوّت و خلافت از او باشد، پس خدا
او را نخواست و
فرزند دیگري را براي وصایت و خلافت او تعیین فرمود، چون نزدیک وفات اسماعیل شد آن فرزند را که خدا تعیین کرده بود
طلبید و وصیت کرد به او و گفت: اي فرزند! چون مرگ تو را در رسد چنان کن که من کردم، و بی آنکه خدا تعیین کند
کسی را براي خلافت خود تعیین مکن.
پس همیشه چنین مقرر است که هیچ امامی از دنیا نمی رود مگر آنکه خدا او را خبر
ص: 391
.«1» می دهد که کی را وصیّ خود گرداند
و به سند معتبر دیگر منقول است که شخصی به حضرت صادق علیه السّلام عرض کرد: جمعی که نزد ما هستند می گویند که:
ابراهیم خلیل الرحمن خود را ختنه کرده به تیشه اي بر روي خمی.
حضرت فرمود: سبحان اللّه، نه چنین است که ایشان می گویند، دروغ می گویند بر ابراهیم.
راوي گفت: بفرما که چگونه بوده است؟
فرمود که: انبیاء علیهم السّلام غلاف ایشان با ناف ایشان در روز هفتم می افتاد، پس چون اسماعیل متولد شد باز غلاف او با
نافش افتاد، پس ساره سرزنش کرد هاجر را به آنچه کنیزان را به آن سرزنش می کنند- و شاید مراد سیاهی رنگ باشد یا بوي
بد- پس هاجر گریست و این امر بسیار بر او دشوار آمد.
چون اسماعیل دید که مادرش می گرید او نیز گریان شد، پس حضرت ابراهیم داخل شد و از اسماعیل پرسید که: سبب گریه
تو چیست؟
اسماعیل گفت: ساره مادرم را چنین سرزنش کرد و او گریست و من نیز به سبب گریه او گریان شدم.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام به جاي نماز خود رفت و با خدا مناجات کرد و سؤال نمود که این
معنی را از هاجر دور گرداند، و سؤالش را قرین اجابت گردانید؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد
و غلافش نیفتاد، و ساره از مشاهده این حال به جزع آمد، و چون ابراهیم داخل شد گفت: اي ابراهیم! این چه امري است که
در آل ابراهیم و اولاد پیغمبران حادث شد؟ اینک پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نیفتاد.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام به جاي نماز خود رفته با خداي خود مناجات کرد و این واقعه را شکایت کرد، پس خدا وحی
نمود به حضرت ابراهیم که: این به سبب آن
ص: 392
سرزنشی است که ساره هاجر را کرد، پس من سوگند خورده ام که این غلاف را از احدي از فرزندان پیغمبران نیندازم بعد از
آن سرزنشی که ساره هاجر را کرد، پس ختنه کن اسحاق را به آهن، و گرمی آهن را به او بچشان.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام اسحاق را به آهن ختنه کرد و بعد از آن سنّت جاري شد که همه کس اولاد خود را به آهن
.«1» ختنه کنند
و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام مروي است که: سبب رمی جمرات در منی آن است که: چون جبرئیل علیه
السّلام به حضرت ابراهیم علیه السّلام تعلیم مناسک حج می نمود، شیطان براي ابراهیم علیه السّلام ظاهر شد نزد جمره اول،
پس جبرئیل امر کرد ابراهیم را که سنگ بر او بیندازد، چون ابراهیم علیه السّلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمین
فرورفت، و نزد جمره دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمین
.«2» فرورفت، و نزد جمره سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمین فرورفت و دیگر پیدا نشد
باد نیکوئی است که از بهشت بیرون می « سکینه » : و به سندهاي صحیح و معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که
آید و صورتی دارد مانند صورت انسان و رایحه بسیار خوشبوئی دارد، و بر ابراهیم علیه السّلام نازل شد در وقتی که بناي خانه
.«3» کعبه می کرد و در اساس خانه حرکت می کرد، و حضرت ابراهیم علیه السّلام پی خانه را از عقب او می گذاشت
و از ابن عباس منقول است که: اسبان عربی وحشی بودند در زمین عرب، پس چون حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهما السّلام
پی هاي خانه کعبه را بالا آوردند، خدا وحی کرد به ابراهیم که: من گنجی به تو داده ام که به احدي پیش از تو نداده بودم.
الا » : می گویند و اسبان را طلبیدند و گفتند « جیاد » پس حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهما السّلام بالا رفتند بر کوهی که آن را
پس در زمین عرب اسبی نماند مگر آمد و ،« هلا الا هلم
ص: 393
.«1» گفتند « جیاد » منقاد و ذلیل شد نزد ایشان، و به این سبب آن اسبان را
و در احادیث معتبره بسیار از امام محمد باقر علیه السّلام و امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: چون ابراهیم و
اسماعیل علیهما السّلام بناي کعبه را تمام کردند، حق تعالی امر کرد ابراهیم علیه السّلام را که ندا کند مردم را به حج، پس بر
رکنی از ارکان کعبه ایستاد- و به روایت دیگر بر مقام ایستاد، و مقام چندان بلند شد که برابر
و مردم را به حج طلبید، پس خدا صداي او را رسانید به آنها که در پشت پدران و در شکم مادران -«2» کوه ابو قبیس شد
،« لبّیک داعی اللّه لبّیک داعی اللّه » : بودند که متولد شوند تا روز قیامت، پس مردم در پشتهاي مردان و رحمهاي زنان گفتند
پس هر که یک بار لبیک گفت یک بار حج می کند، و هر که ده بار گفت ده بار حج می کند، و هر که پنج بار گفت پنج
.«3» بار حج می کند، و هر که لبیک نگفت حج نمی کند
و در حدیث معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: اول کسی که بر اسبان عربی سوار شد اسماعیل بود، و
پیشتر وحشی بودند و بر آنها سوار نمی توانستند شد، پس حق تعالی همه را براي اسماعیل علیه السّلام محشور گردانید و جمع
.«4» کرد از کوه منی، و به این سبب آنها را عربی گفتند که اسماعیل علیه السّلام که عرب بود اول بر آنها سوار شد
و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: دختران پیغمبران حائض نمی شوند، و حیض عقوبتی است، و اول
.«5» کسی که از دختران پیغمبران حائض شد ساره بود
و به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: دویدن در میان صفا و مروه براي این سنّت شد که ابراهیم علیه
السّلام چون به این موضع رسید، شیطان براي او ظاهر شد پس جبرئیل گفت: بر او حمله کن، پس شیطان گریخت و ابراهیم
.«6» علیه السّلام دنبال او دوید
ص: 394
و فرمود: منی را براي این منی گفته اند که جبرئیل به
.«1» ابراهیم علیه السّلام گفت: تمنّا کن و هر آرزو که داري از پروردگار خود بطلب
و عرفات را براي این عرفات گفتند که چون زوال شمس شد جبرئیل به ابراهیم علیه السّلام گفت: اعتراف به گناه خود بکن و
.«2» مناسک حج خود را بشناس
یعنی: نزدیک شو بسوي مشعر الحرام، پس به این سبب مشعر را ،« ازدلف الی المشعر الحرام » : چون آفتاب غروب گرد گفت
.«3» گفتند « مزدلفه »
و در حدیث صحیح منقول است که از آن حضرت پرسیدند: ساره چرا می گفت:
خداوندا! مؤاخذه مکن مرا به آنچه کردم نسبت به هاجر؟
.«4» فرمود: ختنه کرد او را که معیوب گرداند و باعث زیادتی حسن او شد، و سنّت شد بعد از آن زنان را ختنه کنند
به دو سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: چون ابراهیم علیه السّلام طلبید از خدا که فرزندانش را که
در مکه ساکن گردانیده است میوه ها روزي کند، امر فرمود خدا قطعه اي از زمین اردن را که محلّی است در شام که جدا شد
از آنجا و به باغها و میوه ها حرکت کرد تا به مکه آمد و هفت شوط دور خانه کعبه طواف کرد و در آن محل ساکن شد،
.«5» پس به این سبب او را طایف گفتند
و به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ابراهیم دو پسر داشت و فرزند کنیز بهتر از دیگري بود، و فرمود:
چون ملائکه بشارت دادند ابراهیم را به ولادت اسحاق علیه السّلام چنانچه حق تعالی فرموده است که وَ امْرَأَتُهُ قائِمَهٌ فَضَحِکَتْ
فرمود که: ،«6»
ص: 395
در اینجا خندیدن نیست « ضحک » مراد از
بلکه حیض است، یعنی زنش ایستاد، چون این بشارت را شنید حایض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شریف
ابراهیم صد و بیست سال گذشته بود، و قوم ابراهیم چون اسحاق را دیدند گفتند: چه عجب است احوال این مرد و زن، در این
سن طفلی را گرفته اند و می گویند: این پسر ماست!
چون اسحاق بزرگ شد، آن قدر به ابراهیم شبیه بود که مردم اشتباه می کردند و فرق میان ایشان نمی کردند تا آنکه حق
تعالی ریش ابراهیم را سفید کرد و به آن امتیاز بهم رسید.
پس روزي ابراهیم علیه السّلام ریش خود را میل داد به پیش، یک موي سفید در آن مشاهده کرد گفت: خداوندا! این
چیست؟
وحی رسید به او که: این وقار توست.
.«1» گفت: خداوندا! زیاد گردان وقار مرا
و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: چون اسماعیل و اسحاق بزرگ شدند، روزي با یکدیگر دویدند و
اسماعیل پیشی گرفت، پس ابراهیم علیه السّلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را در پهلوي خود نشاند، پس ساره
در خشم شد و گفت: الحال کار به جائی رسیده است که فرزند من و فرزند کنیز را برابر نمی کنی و فرزند او را بر فرزند من
زیادتی می دهی؟! از من دور کن این فرزند را.
پس ابراهیم علیه السّلام اسماعیل و هاجر را برد و در مکه فرود آورد، پس طعام ایشان تمام شد، چون ابراهیم خواست که
برگردد و طعامی براي ایشان تحصیل نماید هاجر گفت: ما را به که می گذاري؟
فرمود: شما را به خداوند عالمیان می گذارم.
و گرسنگی عظیم ایشان را عارض شد،
پس جبرئیل نازل شد و به هاجر گفت: ابراهیم شما را به کی گذاشت؟
گفت: ما را به خدا گذاشت.
ص: 396
جبرئیل گفت: شما را به کفایت کننده گذاشته است.
پس جبرئیل دستش را در زمزم گذاشت و پیچید، ناگاه آب جاري شد، پس هاجر مشگی گرفت که پرآب کند از ترس اینکه
مبادا آب برطرف شود!
جبرئیل گفت: این آب براي شما باقی می ماند، پسرت را بطلب.
.«1» پس از آن آب آشامیدند و تعیّش کردند تا آنکه ابراهیم علیه السّلام آمد و خبر را به او نقل کردند، فرمود: او جبرئیل بود
و به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: اسماعیل علیه السّلام زنی از عمالقه به عقد خود در آورد که او
می گفتند، و چون ابراهیم علیه السّلام مشتاق دیدن اسماعیل شد بر درازگوشی سوار شده و ساره عهد گرفت از او « سامه » را
که فرود نیاید تا برگردد، و چون به مکه آمد هاجر به سراي باقی منتقل شده بود، زن اسماعیل را دید و از او پرسید: شوهرت
کجاست؟
گفت: به شکار رفته است.
پرسید: حال شما چگونه است؟
گفت: حال ما سخت است و زندگانی ما به دشواري می گذرد.
و تکلیف فرود آمدن نکرد آن حضرت را، ابراهیم علیه السّلام فرمود: چون شوهرت بیاید بگو مرد پیري آمد و گفت: عتبه
خانه ات را تغییر بده.
چون اسماعیل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوي پدر خود را شنید، به نزدیک زن آمد و پرسید که: کسی به نزد تو آمد؟
گفت: بلی، مرد پیري آمد و از تو سؤال کرد.
اسماعیل گفت: آیا تو را به چیزي امر فرمود؟
گفت: بلی، فرمود: چون شوهرت بیاید بگو مرد
پیري آمد و تو را امر می کند که عتبه خانه ات را تغییر بدهی.
ص: 397
پس اسماعیل آن زن را طلاق گفت.
بار دیگر ابراهیم سوار شد که به دیدن اسماعیل برود و باز ساره شرط کرد که از مرکب فرود نیاید تا برگردد، چون به مکه
آمد باز اسماعیل حاضر نبود و زن دیگر خواسته بود، از او پرسید: شوهرت کجاست؟
گفت: خدا تو را عافیت دهد، به شکار رفته است.
پرسید: چگونه اید شما؟
گفت: شایستگانیم.
پرسید: چگونه است حال شما؟
گفت: حال ما نیک است و در نعمت و رفاهیم، فرود آي خدا تو را رحمت کند تا او بیاید.
ابراهیم ابا کرد و او مکرّر مبالغه کرد و ابراهیم ابا فرمود.
زن گفت: پس سرت را پیش آور که من بشویم که سرت را ژولیده می بینم.
پس غسولی آورد و سنگی نزدیک آورد تا ابراهیم علیه السّلام یک پاي خود را گردانید و بر روي سنگ گذاشت و پاي
دیگرش در رکاب بود تا یک جانب سر مبارك او را شست، پس به جانب دیگر پاي را گردانید تا جانب دیگر را شست، پس
بر آن زن سلام کرد و فرمود: چون شوهرت بیاید بگو مرد پیري آمد و گفت: عتبه خانه خود را رعایت و محافظت کن که
خوب است.
چون اسماعیل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوي پدر خود را شنید، از زن پرسید: کسی به اینجا آمد؟
گفت: بلی، مرد پیري آمد و این جاي پاهاي اوست که در سنگ مانده است. پس اسماعیل افتاد و جاي قدم پدر خود را
بوسید.
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: ساره از اولاد پیغمبران بود و ابراهیم علیه السّلام او را
خواسته بود به شرط آنکه مخالفت او نکند و هر چه او تکلیف کند که مخالف حق نباشد قبول
ص: 398
.«1» فرماید، و ابراهیم از حیره کوفه به مکه هر روز می رفت و برمی گشت
و در حدیث صحیح از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: ابراهیم علیه السّلام رخصت طلبید از ساره که به دیدن
اسماعیل برود به مکه، رخصت داد به شرط آنکه شب برگردد و از درازگوش به زیر نیاید.
راوي پرسید: چون می تواند شد این؟
.«2» فرمود: زمین از براي آن حضرت پیچیده می شد
و در حدیث دیگر فرمود: چون اسماعیل متولد شد، ساره را غیرت شدید عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهیم را که اطاعت
او بکند، او گفت: هاجر را ببر و در جائی بگذار که در آنجا زراعت و حیوان شیرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد کعبه
گذاشت، و در آن وقت در مکه زراعت و حیوان و آب نبود و احدي در آنجا ساکن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گریان
.«3» برگشت
و قطب راوندي گفته است: چون اسماعیل علیه السّلام به سنّ شباب رسید، هفت بز بهم رسانید و اصل مالش همین بود،
اسماعیل نشو و نما کرد و به عربی تکلم نمود و تیراندازي آموخت و بعد از موت مادرش خود زنی از جرهم به حباله خود
دختر حارث بن مضاض را « سیّده » و او را طلاق گفت و اولادي از او بهم نرسید، پس « عماده » بود یا « زعله » درآورد که نام او
خواست و از او فرزندان بهم رسانید و عمر مبارکش صد و سی و هفت سال بود و
.«4» در حجر اسماعیل مدفون شد
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: عمر حضرت اسماعیل به صد و سی سال رسید و در حجر با
مادرش مدفون شد و پیوسته فرزندان اسماعیل والیان امر خلافت و حافظان بیت اللّه بودند و براي مردم دیگر برپا می داشتند
حجّ ایشان و امور
ص: 399
.«1» دینشان را بزرگی بعد از بزرگی تا زمان عدنان بن داود
و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم فرمود:
زندگانی کرد اسماعیل پسر ابراهیم علیه السّلام صد و بیست سال، و عمر مبارك اسحاق علیه السّلام پسر ابراهیم به صد و
.«2» هشتاد سال رسید
مؤلف گوید: اختلاف این احادیث در عمر اسماعیل یا به اعتبار تقیه است یا بعضی از راویان سهوي کرده اند.
و به سند معتبر از حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام منقول است که: چون حضرت ابراهیم علیه السّلام اسماعیل و هاجر را
در مکه گذاشت و ایشان را وداع کرد که برگردد، اسماعیل و هاجر گریستند فرمود: چرا گریه می کنید! شما را در زمینی
گذاشته ام که محبوبترین زمینها است بسوي خدا و حرم اوست.
هاجر گفت: من گمان نداشتم که پیغمبري مثل تو بکند آنچه تو کردي.
فرمود: چه کردم؟
گفت: زن ضعیفه و طفل ضعیفی را که چاره اي نمی توانند کرد در این بیابان می گذاري که مونسی ندارند از بشري، و نه
آبی پیداست و نه زراعتی و نه شیر پستانی.
خداوندا! من ساکن گردانیدم » : حضرت آب از دیدگانش جاري شد و آمد به در خانه کعبه و دو طرف در را گرفت و گفت
بعضی
از ذرّیّت خود را در وادیی که در آن زراعتی نیست نزد خانه تو که با حرمت است، پروردگارا! از براي اینکه برپا دارند نماز
.«3» « را، پس بگردان دلهاي چند از مردم را که مایل باشند بسوي ایشان و روزي ده ایشان را از میوه ها شاید شکر کنند تو را
پس خدا وحی فرمود به ابراهیم که: بالا رو به کوه ابو قبیس و ندا کن در مردم: اي گروه خلایق! خدا امر می کند شما را به
حجّ این خانه که در مکه است و صاحب حرمت است،
ص: 400
هر که راهی بسوي آن تواند، فریضه اي است از جانب خدا.
پس ابراهیم بر ابو قبیس بالا رفت و به بلندترین آوازش این ندا کرد و خدا صداي او را کشانید که شنوانید اهل مشرق زمین و
مغرب را و هر که در ما بین اینها هست از جمیع آنچه خدا مقرر گردانیده بود در صلبهاي مردان از نطفه ها، و آنچه مقدّر
فرموده بود در رحمهاي زنان تا روز قیامت، پس در آن وقت حج بر همه خلایق واجب شد، و تلبیه که حاجیان در ایّام حج می
.«1» گویند جواب نداي ابراهیم است که به حج کرد از جانب خدا
و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام مروي است که: اصل کبوتران حرم باقیمانده کبوتري چنداند که
.«2» اسماعیل بن ابراهیم علیه السّلام داشت
.«3» و در حدیث معتبر دیگر فرمود: حجر، خانه اسماعیل است و قبر هاجر و اسماعیل در آنجاست
و در حدیث صحیح فرمود: حجر داخل کعبه نیست و لیکن اسماعیل چون مادرش را در آنجا دفن کرد دیواري بر دور
.«4» آن کشید که قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاي پیغمبران است
.«5» و در حدیث معتبر دیگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزدیک رکن سوم، دخترهاي باکره اسماعیل
و در حدیث حسن فرمود که: آیات بیّنات که خدا در قرآن فرموده است که در مکه است: مقام ابراهیم است که بر روي سنگ
.«6» ایستاد و پایش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است، و حجر الاسود، و خانه اسماعیل علیه السّلام
ص: 401
مؤلف گوید: بعضی از قصص ابراهیم و اسماعیل و اسحاق علیهم السّلام در باب قصه لوط علیه السّلام مذکور خواهد شد ان
شاء اللّه.
فصل ششم در بیان مأمور شدن ابراهیم علیه السّلام به ذبح فرزندش
به سند حسن بلکه صحیح از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: جبرئیل نزد زوال شمس روز هشتم ذیحجه
به نزد حضرت ابراهیم علیه السّلام آمد و گفت: اي ابراهیم! سیراب شو، یعنی آب تهیه کن براي خود و اهل خود، و در آن
وقت میان مکه و عرفات آب نبود، پس ابراهیم علیه السّلام را برد به منی و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا
کرد، و چون آفتاب طالع شد روانه عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل کرد و نماز ظهر و عصر را
به یک اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز کرد در جاي آن مسجدي که در عرفات است، پس او را برد و در محلّ وقوف
بازداشت و گفت:
اي ابراهیم! اعتراف کن به گناه خود و مناسک حجّ خود را بشناس، و حضرت ابراهیم را در آنجا
بازداشت تا آفتاب غروب کرد، پس او را گفت: بار کن و نزدیک شو بسوي مشعر الحرام، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام
و خفتن را به یک اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد
او را به منی و امر کرد او را که جمره عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شیطان از براي او ظاهر شد پس امر کرد او را به
ذبح، و حضرت ابراهیم علیه السّلام چون به مشعر الحرام رسید شب در آنجا خوابید شاد و خوش حال، پس در خواب دید که
پسر خود را ذبح و قربانی کند، و والده طفل را هم با خود آورده بود به حج.
چون به منی رسیدند، خود با اهلش رمی جمره کردند، پس ساره را گفت که: تو برو به
ص: 403
زیارت کعبه، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمره وسطی، در آنجا با فرزند خود مشورت کرد
اي فرزند عزیز من! » «1» چنانچه حق تعالی در قرآن یاد کرده است یا بُنَیَّ إِنِّی أَري فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ ما ذا تَري
.«؟ بدرستی که من در خواب دیدم که تو را ذبح می کردم، پس نظر کن و تفکّر نما که چه می بینی و چه مصلحت می دانی
اي پدر من! بکن آنچه به آن مأمور شده اي، بزودي مرا خواهی یافت اگر خدا خواهد مرا از صبر » : آن فرزند سعادتمند گفت
و هر دو امر خدا را تسلیم کردند، ناگاه ،«2» « کنندگان
شیطان به صورت مرد پیري آمد و گفت: اي ابراهیم! چه می خواهی از این پسر؟
گفت: می خواهم او را ذبح کنم.
گفت: سبحان اللّه! می کشی پسري را که در یک چشم زدن معصیت خدا نکرده است!
حضرت ابراهیم علیه السّلام گفت: خدا مرا به این امر فرموده است.
گفت: پروردگار تو نهی می کند تو را از این کار، آن که تو را امر به این کار کرده است شیطان است.
حضرت ابراهیم فرمود: واي بر تو! آن کس که مرا به این مرتبه رسانیده است او مرا امر کرده است و به همان سروشی که
همیشه به گوش من می رسیده است این را شنیده ام و در این شکّی ندارم.
گفت: نه و اللّه تو را امر به این کار نکرده است مگر شیطان.
حضرت ابراهیم علیه السّلام گفت: و اللّه دیگر با تو سخن نمی گویم. و عزم کرد که فرزندش را ذبح کند.
شیطان گفت: اي ابراهیم! تو پیشواي خلقی و مردم پیروي تو می کنند، و اگر تو این کار را بکنی بعد از این مردم فرزندان
خود را بکشند.
ص: 404
حضرت ابراهیم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمود در ذبح کردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر
گفت: اي پدر! روي مرا بپوشان و دست و پاي مرا محکم ببند.
حضرت ابراهیم علیه السّلام فرمود: اي فرزند! با کشتن، دست و پایت را ببندم؟ این هر دو را و اللّه که براي تو جمع نخواهم
کرد، پس جل درازگوش را پهن کرد و فرزند را روي آن خوابانید و کارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوي آسمان
بلند کرد و کارد را به قوّت تمام کشید؛ جبرئیل پیش از کشیدن، کارد را گردانید و پشت کارد را به جانب حلق طفل کرد،
چون حضرت ابراهیم علیه السّلام نظر کرد کارد را برگشته دید، پس کارد را گردانید و دمش را به حلق طفل گذاشت و
کشید و فرزند را از « ثبیر » کشید، باز جبرئیل کارد را گردانید، تا چندین مرتبه چنین شد، پس جبرئیل گوسفند را از جانب کوه
زیر دست حضرت ابراهیم کشید و گوسفند را به جاي او خوابانید و ندا به ابراهیم علیه السّلام رسید از جانب چپ مسجد
اي ابراهیم! خواب خود را درست کردي، ما چنین جزا می دهیم نیکوکاران را، بدرستی که این ابتلا و امتحانی بود » : خیف که
.«1» « هویدا
در این حال شیطان لعین خود را به مادر طفل رسانید در وقتی که نظرش به کعبه افتاده بود در میان وادي و گفت: کیست این
مرد پیري که من او را دیدم؟
گفت: شوهر من است.
گفت: کیست آن غلامی که همراه او دیدم؟
گفت: او پسر من است.
گفت: دیدم که آن مرد پیر آن پسر را خوابانیده بود و کارد گرفته بود که او را بکشد.
گفت: دروغ می گوئی، ابراهیم رحیم ترین مردم است، چگونه پسر خود را می کشد؟! گفت: به حقّ پروردگار آسمان و زمین
و پروردگار این خانه که دیدم او را خوابانیده بود و کارد گرفته بود و اراده ذبح او را داشت.
ص: 405
گفت: چرا؟
شیطان گفت: گمان می کرد که پروردگارش او را به این امر کرده است.
ساره گفت: سزاوار است او را که اطاعت کند پروردگارش را. پس در دلش افتاد که حضرت ابراهیم
در باب فرزندش به امري مأمور شده است، پس چون از مناسکش فارغ شد در وادي رو به منی دوید و دست بر سر گذاشته
بود و می گفت: خداوندا! مرا مؤاخذه مکن به آنچه کردم به مادر اسماعیل.
پس چون ساره به حضرت ابراهیم علیه السّلام رسید و خبر فرزند را شنید و اثر خراشیدن کارد را در گلوي او دید بترسید و
بیمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال کرد.
راوي پرسید که: در کجا خواست که او را ذبح کند؟
گفت: نزد جمره وسطی، و گوسفند نازل شد بر کوهی که در جانب راست مسجد منی است، و از آسمان نازل شد و در
سیاهی می خورد و در سیاهی راه می رفت و در سیاهی می چرید و در سیاهی سرگین می انداخت، یعنی در علفزار.
پرسید: چه رنگ داشت؟
.«1» فرمود: سیاه و سفید و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود
مؤلف گوید: این حدیث دلالت می کند بر آنکه فرزندي که حضرت ابراهیم او را خواست ذبح کند و خدا قصه او را در قرآن
ذکر فرموده است، اسحاق بوده است، و در این باب خلاف عظیمی میان علماي خاصه و عامه هست، و یهود و نصاري ظاهرا
اتفاق دارند بر آنکه او اسحاق بوده است، و احادیث شیعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر میان علماي شیعه آن است
که ذبیح اسماعیل بوده است، و اکثر روایات شیعه بر این دلالت دارد، و ظاهر آیه کریمه نیز این است چنانچه در ضمن اخبار
معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنکه ذبیح یکی بوده است ممکن است جمع کردن میان اخبار به آنکه
هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبیح بودن اسحاق محمول بر تقیه بوده باشد به آنکه
ص: 406
ذبیح بودن او در آن عصر میان علماي مخالفین اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل کتاب معتبر نیست بلکه بعضی نقل کرده اند که
عمر بن عبد العزیز یکی از علماي یهود را طلبید و از او پرسید، او گفت: علماي اهل کتاب می دانند که ذبیح اسماعیل است و
از روي حسد انکار می کنند، زیرا که اسحاق جدّ ایشان است و اسماعیل جدّ عرب است، و می خواهند که این فضیلت براي
.«1» جدّ ایشان باشد نه جدّ شما
و به سند موثق منقول است که: از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسیدند از معنی قول حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله
و سلم که فرمود: من فرزند دو ذبیحم، فرمود: یعنی اسماعیل پسر حضرت ابراهیم خلیل علیه السّلام و عبد اللّه فرزند عبد
المطلب.
امّا اسماعیل پس آن غلام حلیم است که خدا بشارت داد به او ابراهیم علیه السّلام را، پس چون آن فرزند چنان شد که با پدر
راه می رفت گفت: اي فرزند! در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم، پس نظر کن چه می بینی و چه مصلحت می دانی؟
گفت: اي پدر! بکن آنچه به آن مأمور شده اي. و نگفت که بکن آنچه دیده اي، عن قریب خواهی یافت مرا ان شاء اللّه از
صابران.
پس چون عزم کرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحی عظیم، به گوسفندي سیاه و سفید که می خورد در سیاهی و می
آشامید در سیاهی و نظر می کرد در سیاهی و راه می رفت در سیاهی و بول می کرد
در سیاهی و پشکل می افکند در سیاهی، و قبل از آن چهل سال در باغهاي بهشت می چرید و از رحم مادر بدر نیامده بود
بلکه حق تعالی به او فرمود: باش، پس بهم رسید براي آنکه فداي اسماعیل گرداند، پس هر قربانی که در منی کشته می شود
.«2» تا روز قیامت فداي اسماعیل است. پس احد ذبیحین این است
مؤلف گوید: قصه ذبیح دیگر که عبد اللّه است در کتاب احوال حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم مذکور خواهد شد
ان شاء اللّه تعالی.
ص: 407
و شیخ محمد بن بابویه رحمه اللّه بعد از ایراد این حدیث گفته است که: روایات مختلف است در ذبیح، بعضی از آنها وارد
شده است که اسماعیل است و بعضی وارد شده است که اسحاق است، و نمی توان رد کرد اخبار را هرگاه صحیح باشد طرق
آنها، و ذبیح اسماعیل بوده است و لیکن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو کرد که کاش پدرش به ذبح او مأمور شده بود
و او صبر می کرد براي امر خدا و تسلیم و انقیاد می کرد چنانچه برادرش صبر کرد و منقاد شد پس به درجه او می رسید در
ثواب. چون خدا از دلش دانست که او در این آرزو صادق است او را در میان ملائکه ذبیح نامید براي آنکه آرزوي ذبح می
کرد، و این مضمون به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است و حدیث حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلم که فرمود: من پسر دو ذبیحم مؤید این معنی است، زیرا که عم را پدر می گویند و در قرآن
نیز وارد شده است و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم فرمود: عم والد است، پس بر این وجه سخن آن حضرت
درست می شود که فرزند دو ذبیح است که اسماعیل و اسحاق باشند که یکی ذبیح حقیقی و والد حقیقی است و یکی ذبیح
مجازي است و والد مجازي.
و از براي ذبح عظیم وجه دیگر هست که روایت شده است از فضل بن شاذان که گفت:
شنیدم حضرت امام رضا علیه السّلام می فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهیم را که ذبح نماید به جاي اسماعیل گوسفندي را که
بر او نازل ساخت، آرزو کرد آن حضرت که کاش فرزند خود اسماعیل را به دست خود قربانی می کرد و مأمور نمی شد که
به جاي او گوسفند بکشد تا به دلش برمی گردید آنچه برمی گردد به دل پدري که عزیزترین فرزندانش را به دست خود
بکشد، پس مستحق می شد به این ذبح کردن درجات اهل ثواب را بر مصیبتها.
پس خدا وحی فرمود بسوي او که: اي ابراهیم! کیست محبوبترین خلق من بسوي تو؟
عرض کرد: پروردگارا! خلق نکرده اي خلقی را که محبوبتر باشد بسوي من از حبیب تو محمد مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و
سلم.
پس خدا وحی کرد بسوي او که: او محبوبتر است بسوي تو یا جان تو؟
عرض کرد: بلکه او محبوبتر است بسوي من از جان من.
فرمود: فرزندان او بسوي تو محبوبترند یا فرزندان تو؟
ص: 408
گفت: بلکه فرزندان او.
حق تعالی فرمود: پس مذبوح گردیدن و کشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بیشتر به درد می آورد یا ذبح فرزند
تو به دست تو در طاعت من؟
عرض
کرد: خداوندا! بلکه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بیشتر به درد می آورد.
پس خدا وحی فرمود که: اي ابراهیم! بدرستی که طایفه اي که دعوي کنند که از امّت محمّدند، حسین فرزند او را بعد از او به
ظلم و عدوان خواهند کشت چنانچه گوسفند را می کشند و به سبب این مستوجب غضب من خواهند شد.
پس از استماع این قصه جانسوز به جزع آمد ابراهیم و دلش به درد آمد و گریان شد، پس حق تعالی به او وحی فرمود: اي
ابراهیم! فدا کردم جزع تو را بر پسرت اسماعیل اگر او را به دست خود ذبح می کردي به جزعی که کردي بر حسین علیه
السّلام و شهید شدن او، و واجب کردم براي تو بلندترین درجات اهل ثواب را بر مصیبتهاي ایشان.
.«2» تمام شد اینجا آنچه از ابن بابویه نقل کردیم .«1» « فدا دادیم او را به ذبح بزرگ » : و این است معنی قول خدا که
و در احادیث معتبره گذشت که گوسفند ابراهیم از آن چیزهاست که خدا خلق کرده است بی آنکه از رحم مادر بیرون آید
.«3»
و در حدیث موثق منقول است که از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسیدند: ذبیح، اسماعیل بود یا اسحاق؟
بشارت » : فرمود: اسماعیل بود، مگر نشنیده اي قول حق تعالی در سوره صافات بعد از بشارت اسماعیل و قصه ذبح فرموده است
پس چون تواند ،«4» « دادیم او را به اسحاق
ص: 409
!؟«1» بود که ذبیح، اسحاق باشد
.«2» و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: ذبیح، اسماعیل است
و به سند موثق منقول است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند: سپرز
چرا حرام شده است در میان اجزاي حیوانی که ذبح می کنند؟
فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهیم از کوه ثبیر- و آن کوهی است در مکه- که آن را به فداي فرزند خود ذبح
کند، شیطان آمد و به ابراهیم گفت: نصیب مرا بده از این گوسفند.
فرمود: تو را چه نصیب در آن هست و آن قربانی پروردگار من است و فداي فرزند من است؟!
پس خدا وحی نمود به او که: او را در این گوسفند نصیبی است و نصیب او سپرز است زیرا که محل جمع شدن خون است، و
.«3» حرام است خصیه ها زیرا که مجراي نطفه اند، پس ابراهیم سپرز و دو خصیه را به او داد
و به سند صحیح منقول است که شخصی از حضرت صادق علیه السّلام پرسید: اسماعیل بزرگتر بود یا اسحاق؟ و کدام یک
ذبیح بودند؟
فرمود: اسماعیل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال؛ و ذبیح، اسماعیل بود، و مکه منزل اسماعیل بود، و ابراهیم خواست اسماعیل را
ذبح کند ایّام موسم در منی، و میان بشارت خدا براي ابراهیم به اسماعیل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آیا نشنیده
از خدا سؤال کرد که روزي کند او را پسري از صالحان، و حق «4» اي سخن ابراهیم را که گفت رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ
تعالی در سوره صافات می فرماید فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ
ص: 410
پس بشارت دادیم او را به پسري بردبار، یعنی اسماعیل از هاجر، پس فدا کرد اسماعیل را به گوسفندي بزرگ؛ بعد «1» حَلِیمٍ
بشارت دادیم او را به اسحاق پیغمبري از صالحان و برکت فرستادیم بر او » : از ذکر اینها فرمود
پس ذبیح، اسماعیل بود پیش از بشارت به اسحاق، پس کسی که گمان کند اسحاق بزرگتر است از ،«2» « و بر اسحاق
.«3» اسماعیل، و ذبیح اسحاق است تکذیب کرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ایشان فرستاده است
و به سند صحیح از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: اگر خدا می دانست که حیوانی نزد او گرامیتر از گوسفند
.«4» هست، هرآینه آن را فداي اسماعیل می گردانید
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: اگر گوشتی طیّب تر و نیکوتر از گوسفند می بود، هرآینه آن را فداي اسماعیل می گردانید
.«5»
.«6» و در حدیث دیگر به جاي اسماعیل، اسحاق وارد شده است
و در حدیث دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: یعقوب علیه السّلام به عزیز مصر نوشت: ما اهل بیت ابتلا و
.«7» امتحانیم، پدر ما ابراهیم را امتحان کردند به آتش، و پدر ما اسحاق را امتحان کردند به ذبح
و در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام مروي است: ساره به ابراهیم گفت:
پیر شده اي، کاش دعا می کردي خدا تو را روزي فرماید فرزندي که دیده ما به آن روشن شود، زیرا که خدا تو را خلیل خود
گردانیده است و دعاي تو را مستجاب می کند ان شاء اللّه.
پس ابراهیم از پروردگارش طلبید که او را پسري دانا روزي فرماید.
خدا وحی فرمود به او که: من می بخشم به تو پسري دانا و تو را در باب او امتحان
ص: 411
.«1» می کنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت، پس بشارت اسماعیل مرتبه دیگر آمد بعد از سه سال
و در دو حدیث حسن منقول است
.«2» که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: صاحب ذبح کی بود؟ فرمود: اسماعیل بود
و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت پرسیدند: میان بشارت ابراهیم به اسماعیل و بشارت به اسحاق چندگاه فاصله بود؟
یعنی اسماعیل، و این اول بشارتی «3» فرمود: میان این دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالی می فرماید فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِیمٍ
بود که خدا به ابراهیم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براي ابراهیم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزي اسحاق
در دامن ابراهیم علیه السّلام نشسته بود اسماعیل آمد و اسحاق را دور کرد و در جاي او نشست، چون ساره این حال را
مشاهده کرد گفت: اي ابراهیم! فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور می کند و خود به جاي او می نشیند؟! نه و اللّه نمی باید
که دیگر هاجر و پسرش با من در یک شهر باشند، ایشان را از من دور کن، و ابراهیم علیه السّلام ساره را بسیار عزیز و گرامی
می داشت و حقّش را رعایت می کرد، زیرا که او از فرزندان پیغمبران بود و دختر خاله او بود.
پس این امر بر آن حضرت بسیار دشوار آمد و غمگین شد از مفارقت اسماعیل، چون شب شد ملکی از جانب خدا به خواب
او آمد و به او نمود کشتن پسرش اسماعیل را در موسم مکه، پس صبح کرد ابراهیم بسیار غمگین به سبب آن خوابی که دیده
بود.
چون در این سال موسم حج درآمد، ابراهیم علیه السّلام هاجر و اسماعیل را در ماه ذیحجه از زمین شام برداشت و به مکه برد
که اسماعیل را در موسم حج ذبح کند،
پس اول ابتدا کرد و پی هاي خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منی شد، و چون اعمال منی را بجا آورد و
ص: 412
برگشت با اسماعیل به مکه و طواف کعبه کردند هفت شوط پس متوجه سعی میان صفا و مروه شدند، و چون به محلّ سعی
رسیدند ابراهیم به اسماعیل گفت: اي فرزند! من در خواب دیدم که تو را ذبح می کردم در موسم این سال پس چه مصلحت
می بینی؟
گفت: اي پدر! بکن آنچه به آن مأمور شده اي.
چون از سعی فارغ شدند، ابراهیم اسماعیل را برد به منی، و این در روز نحر بود، و چون به جمره میان رسیدند او را به پهلوي
چپ خوابانید و کارد را گرفت که او را بکشد، پس ندا به او رسید: اي ابراهیم! خواب خود را راست کردي و به فرموده من
عمل نمودي.
.«1» و فدا کرد اسماعیل را به گوسفندي بزرگ و گوشتش را تصدّق نمود بر مسکینان
و از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسیدند: چرا منی را منی نامیدند؟
فرمود: براي آنکه جبرئیل در آنجا گفت به ابراهیم که: آرزو کن و از خدا بطلب آنچه خواهی.
پس او در خاطر خود تمنّا و آرزوي آن کرد که خدا به جاي پسرش اسماعیل گوسفندي قرار فرماید که او را ذبح نماید به
.«2» فداي اسماعیل، و خدا آرزوي او را داد
مؤلف گوید: احادیثی که دلالت کند بر آنکه ذبیح، اسماعیل است بسیار است و در این کتاب به همین اکتفا نمودیم، و
بسیاري از قصص ابراهیم علیه السّلام در قصه لوط علیه السّلام بیان خواهد شد ان شاء اللّه.
باب هشتم
در بیان
قصص حضرت لوط علیه السّلام و قوم آن حضرت است
ص: 415
مشهور میان مفسران آن است که: حضرت لوط علیه السّلام پسر برادر حضرت ابراهیم علیه السّلام بود، و لوط پسر هاران بن
و این اقوي است، و پیشتر ،«1» تارخ بود، و بعضی گفته اند: پسر خاله ابراهیم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر قول اخیر
.«2» گذشت که لوط از پیغمبرانی است که ختنه کرده متولد شده است
و شیخ علی بن ابراهیم رحمه اللّه ذکر کرده است که: چون نمرود، ابراهیم علیه السّلام را در آتش انداخت و حق تعالی به
قدرت کامله خود آتش را بر او سرد گردانید نمرود از ابراهیم علیه السّلام خائف شد و گفت: از بلاد من بیرون رو و با من در
یک دیار مباش، و ابراهیم علیه السّلام ساره را به نکاح خود درآورده بود و او دختر خاله ابراهیم بود و ایمان به آن حضرت
آورده بود، و لوط نیز به او ایمان آورده بود و او طفلی بود، و ابراهیم علیه السّلام گوسفندي چند داشت که معیشت او از آنها
می گذشت.
پس ابراهیم از بلاد نمرود بیرون رفت و ساره را در صندوقی کرده با خود داشت، زیرا که غیرت عظیم داشت. چون خواست از
بلاد نمرود بیرون رود، عمّال نمرود او را منع کردند و خواستند که گوسفندان را از او بگیرند و گفتند: تو اینها را در سلطنت و
مملکت پادشاه ما کسب کرده اي و در بلاد او بهم رسانیده اي و تو مخالف اوئی در مذهب، نمی گذاریم اینها را از بلاد او
بیرون بري.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: حکم کند میان
نام داشت، « سندوم » ما و شما قاضی پادشاه، و او
ص: 416
پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: این مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه با خود دارد از بلاد سلطان کسب کرده
است و نمی گذاریم که از اینها چیزي را بیرون برد.
سندوم گفت: راست می گویند، دست بردار از آنچه در دست توست.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: اگر به حق حکم نکنی همین ساعت خواهی مرد.
سندوم گفت: حق کدام است؟
فرمود: بگو به ایشان که برگردانند به من عمري را که صرف کرده ام در کسب اینها تا من اینها را به ایشان بدهم.
سندوم گفت: بلی، شما عمر او را به او برگردانید تا او اینها را بدهد.
پس دست از او برداشتند.
و نمرود به اطراف عالم نوشت که ابراهیم را نگذارند در معموره اي ساکن شود، پس ابراهیم گذشت به بعضی از عمّال نمرود
که هر که به او می گذشت عشر آنچه با او بود می گرفت، و ساره با ابراهیم بود در صندوق، پس عشر آنچه با او بود گرفت و
آمد بسوي صندوق و گفت: البته می باید این صندوق را بگشائی.
ابراهیم علیه السّلام گفت: هر چه می خواهی حساب کن و عشر آن را بگیر.
گفت: البته می باید بگشائی، و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و
گفت: این زن کیست که با خود داري؟
فرمود: خواهر من است- و غرضش آن بود که خواهر من است در دین-.
پس حکم کرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست که دست بسوي او دراز کند، ساره گفت: پناه می برم به
خدا از تو،
پس دستش خشکید و به سینه اش چسبید و شدت عظیم به او رسید و گفت: اي ساره! چیست این بلا که مرا عارض شد؟
گفت: براي آن چیزي است که قصد کردي.
گفت: من قصد نیک نسبت به تو کردم! خدا را دعا کن که مرا نجات دهد و به حالت اول برگرداند.
ساره گفت: خداوندا! اگر راست می گوید که قصد بدي نسبت به من ندارد او را به حالت
ص: 417
اول برگردان.
پس برگشت به حال صحت، و بالاي سرش کنیزکی ایستاده بود گفت: اي ساره! این کنیزك را بگیر که تو را خدمت نماید-
و آن هاجر مادر اسماعیل بود-.
پس ابراهیم علیه السّلام ساره و هاجر را برداشت و در بادیه اي فرود آمدند بر سر راه مردم که به یمن و شام و به اطراف عالم
می رفتند، پس هر که از آن راه عبور می کرد او را به اسلام دعوت می کرد، و خبر او در عالم شهرت کرده بود که نمرود
پادشاه او را در آتش انداخت و نسوخت، و به او می گفتند که: مخالفت پادشاه مکن که پادشاه می کشد هر که را مخالفت او
می کند، و هر که به ابراهیم می گذشت آن حضرت او را ضیافت می کرد، و هفت فرسخ فاصله بود میان ابراهیم و شهرهاي
معمور که درختان و زراعت و نعمت بسیار داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر که به این شهرها می گذشت از میوه
ها و زراعتهاي ایشان می خورد، پس از این حال به جزع آمدند و خواستند چاره اي براي دفع این بکنند، پس شیطان به نزد
ایشان آمد به صورت مرد پیري و گفت: می خواهید دلالت
کنم شما را بر امري که اگر آن را بعمل آورید هیچ کس به شهرهاي شما وارد نشود؟
گفتند: آن امر چیست؟
گفت: هر که به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع کنید و رختهایش را از او بگیرید.
پس شیطان به صورت پسر ساده خوش روئی به نزد ایشان آمد و به ایشان درآویخت تا با او این عمل قبیح کردند چنانچه
ایشان را امر کرده بود، پس خوش آمد ایشان را این عمل و لذت یافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنی
شدند، و زنان با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنی شدند.
پس مردم این حال را به ابراهیم علیه السّلام شکایت کردند و حضرت ابراهیم لوط را بسوي ایشان فرستاد که ایشان را حذر
فرماید از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق تعالی، چون نظر ایشان به لوط علیه السّلام افتاد گفتند: تو کیستی؟
گفت: من پسر خاله ابراهیم خلیلم که نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید، و
او در نزدیکی شما می باشد، پس از خدا بترسید و
ص: 418
این عمل شنیع را ترك کنید که اگر نکنید خدا شما را هلاك خواهد کرد.
پس جرأت نکردند که اذیتی به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر کس که بر ایشان می گذشت که اراده بدي
نسبت به او می کردند، حضرت لوط او را از دست ایشان خلاص می کرد.
و لوط علیه السّلام از ایشان زنی به نکاح خود درآورد و چند دختر از آن زن بهم رسانید، پس لوط مدت بسیار در میان
ایشان ماند و از او قبول نکردند، گفتند: اي لوط! اگر دست از نصیحت ما برنداري هرآینه تو را سنگسار می کنیم و از این
شهرها بیرون کنیم. پس لوط بر ایشان نفرین کرد.
روزي حضرت ابراهیم نشسته بود در آن موضع که در آنجا می بود، جمعی را ضیافت کرده بود و مهمانان بیرون رفته بودند و
چیزي نزد او نمانده بود، ناگاه دید که چهار نفر نزد او ایستادند که به مردم شبیه نبودند و گفتند: سلاما.
ابراهیم گفت: سلام.
پس ابراهیم به نزد ساره آمد و گفت: مهمانی چند نزد من آمده اند که به مردم شبیه نیستند.
ساره گفت: نیست نزد ما مگر گوساله اي.
پس آن را کشت و بریان کرد و به نزد ایشان آورد، چنانچه حق تعالی می فرماید:
بتحقیق که آمدند رسولان ما بسوي ابراهیم براي بشارت، گفتند: سلاما، گفت: سلام، پس درنگ نکرد که آورد گوساله اي »
بریان، پس چون دید که دست ایشان به او نمی رسانند انکار کرد ایشان را و از ایشان خوفی در دل خود احساس کرد، و آمد
ساره با جماعتی از زنان و گفت: چرا امتناع می کنید از خوردن طعام خلیل خدا؟
پس گفتند به ابراهیم که: مترس، ما رسولان خدائیم، فرستاده شده ایم بسوي قوم لوط که آنها را عذاب کنیم. پس ساره ترسید
و حایض شد بعد از آنکه سالها بود که از پیري حیضش برطرف شده بود.
حق تعالی می فرماید که: پس بشارت دادیم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به
ص: 419
یعقوب که از اسحاق بهم خواهد رسید، پس ساره دست بر رو زد و گفت: یا ویلتا! آیا من خواهم زائید و من پیرزالم و اینک
شوهرم
مرد پیري است، بدرستی که این امري است عجیب، پس جبرئیل به او گفت: آیا تعجب می کنی از امر خدا، رحمت و
برکتهاي او بر شما باد یا بر شماست اي اهل بیت، بدرستی که او مستحقّ حمد و صاحب مجد و بزرگواري است، پس چون
برطرف شد از ابراهیم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسید شروع کرد به مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت
به جبرئیل که: به چه چیز فرستاده شده اي؟
گفت: به هلاك کردن قوم لوط.
ابراهیم گفت: لوط در میان ایشان است، چگونه آنها را هلاك می کنید؟
جبرئیل گفت: ما بهتر می دانیم هر که در آنجاست، او را نجات می دهیم و اهل او را مگر زنش را که او از باقیماندگان در
عذاب خواهد بود.
ابراهیم گفت: یا جبرئیل! اگر در آن شهر صد مرد از مؤمنان باشند، ایشان را هلاك خواهید کرد؟
جبرئیل گفت: نه.
ابراهیم علیه السّلام گفت: اگر پنجاه کس باشند؟
گفت: نه.
ابراهیم علیه السّلام گفت: اگر ده کس باشند؟
گفت: نه.
ابراهیم گفت: اگر یک کس باشد؟
.«1» « نیافتیم در آن شهر بغیر خانه اي از مسلمانان » : گفت: نه. چنانچه خدا فرمود
ابراهیم علیه السّلام گفت: اي جبرئیل! در باب ایشان مراجعت کن بسوي پروردگار خود.
پس خدا وحی کرد بسوي ابراهیم مانند چشم بر هم زدن که: اي ابراهیم! اعراض کن از
ص: 420
شفاعت ایشان، بدرستی که آمده است امر پروردگار تو، و بدرستی که خواهد آمد بسوي ایشان عذابی که رد نمی شود.
پس ملائکه بیرون آمدند از نزد ابراهیم و به نزد لوط آمدند و ایستادند در پیش او در وقتی که او زراعت خود را آب می داد،
پس لوط به
ایشان گفت: شما کیستید؟
گفتند: ما مسافر و ابناء سبیلیم، امشب ما را ضیافت کن.
لوط به ایشان گفت که: اي قوم! اهل این شهر بد گروهی هستند، با مردان جماع می کنند و مالهاي ایشان را می گیرند.
گفتند: دیر وقت شده است و به جائی نمی توانیم رفت، امشب ما را ضیافت کن.
پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت: امشب مهمانی چند به من وارد شده اند، قوم خود را خبر مکن از
آمدن ایشان تا هر گناه که تا حال کرده اي از تو عفو کنم.
گفت: چنین باشد. و علامت میان او و قومش آن بود که هرگاه مهمانی نزد لوط بود در روز دود بر بالاي بام خانه می کرد و
اگر در شب بود آتش می افروخت. پس چون جبرئیل و ملائکه که با او بودند داخل خانه لوط شدند زنش بر بام دوید و
آتش افروخت، پس اهل شهر دویدند از هر ناحیه بسوي خانه حضرت لوط، و چون به در خانه رسیدند گفتند: اي لوط! آیا تو
را نهی نکردیم که مهمان به خانه نیاوري؟- و خواستند فضیحت برسانند به مهمانان او-.
گفت: اینها دختران منند، ایشان پاکیزه ترند از براي شما، پس از خدا بترسید و مرا خوار مگردانید در باب مهمانان من، آیا
نیست از شما یک مرد که سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح مایل باشد- و مروي است که: مراد لوط از دختران خود زنهاي
قوم بود، زیرا که هر پیغمبري پدر امّت خود است، پس ایشان را به حلال می خواند و نمی خواند ایشان را به حرام، پس گفت:
.-«1» زنهاي شما پاکیزه ترند از براي شما
گفتند: می دانی
که ما را در دختران تو حقّی نیست، و تو می دانی که ما چه می خواهیم.
ص: 421
.«1» چون از ایشان ناامید شد گفت: کاش مرا قوّتی می بود به شما، یا پناه می بردم به رکن شدیدي
به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی بعد از حضرت لوط پیغمبري نفرستاد مگر آنکه عزیز
.«2» بود در میان قومش، و قبیله و عشیره در میان ایشان داشت
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: مراد لوط از قوّت، قائم آل محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلم بود، و از رکن شدید سیصد و
.«3» سیزده تن اصحاب آن حضرت بود
پس جبرئیل گفت: کاش می دانست که چه قوّتی با او هست.
لوط گفت: کیستید شما؟
جبرئیل گفت: من جبرئیلم.
لوط گفت: به چه امر مأمور شده اید؟
گفت: به هلاك ایشان.
گفت: در این ساعت بکنید.
جبرئیل گفت: موعد ایشان صبح است، آیا صبح نزدیک نیست؟
پس در را شکستند و داخل خانه شدند، پس جبرئیل بال خود را بر چشم ایشان زد و ایشان را کور کرد، چنانچه حق تعالی
بتحقیق مراوده کردند و طلبیدند از لوط مهمانان او را از براي عمل قبیح، پس کور کردیم دیده هاي ایشان » : فرموده است که
پس چون این حال را مشاهده کردند دانستند که عذاب بر ایشان نازل شد، پس جبرئیل به حضرت لوط گفت که: ،«4» « را
چون پاره اي از شب برود، اهل خود را بردار و بیرون رو از میان ایشان تو و فرزندان تو، و احدي از شما نگاه به عقب نکند
مگر زن تو که به او خواهد رسید آنچه به
ص: 422
آنها می رسد.
و در
میان قوم لوط مرد عالمی بود گفت: اي قوم! آمد بسوي شما عذابی که لوط شما را وعده می کرد، پس او را حراست کنید و
مگذارید که از میان شما بدر رود که تا او در میان شماست عذاب بسوي شما نمی آید. پس جمع شدند در دور خانه لوط و
او را حراست می کردند.
پس جبرئیل گفت: اي لوط! بیرون رو از میان ایشان.
گفت: چگونه بیرون روم و در دور خانه من جمع شده اند؟
پس عمودي از نور در پیش روي او گذاشت و گفت: از پی این عمود برو و هیچ یک نگاه به پس مکنید.
پس از آن شهر از زیر زمین بیرون رفتند، و زنش نگاه به عقب کرد و حق تعالی بر او سنگی فرستاد و او را کشت. پس چون
صبح طالع شد هر یک از آن چهار ملک به طرفی از شهر ایشان رفتند و کندند آن شهر را از طبقه هفتم زمین و به هوا بالا
بردند به حدّي که اهل آسمان صداي سگها و خروسهاي ایشان را شنیدند، پس برگردانیدند شهر را بر ایشان، و حق تعالی
بارید بر ایشان سنگها از سجّیل- یعنی از گل سخت شده- یا از آسمان اول یا از جهنم بر روي یکدیگر چیده شده یا پیاپی و
.«1» منقّط و رنگارنگ
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: هیچ بنده اي از دنیا بیرون نمی رود که حلال شمارد عمل قوم
.«2» لوط را مگر آنکه خدا سنگی از سنگها بر جگر او می زند که مرگش در آن است و لیکن خلق آن را نمی بینند
و به سند صحیح از حضرت امام محمد باقر
علیه السّلام منقول است که فرمود که: حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلم هر صبح و شام پناه به خدا می برد از
هر که نگاه داشته شود از بخل نفس خود، پس ایشان » : بخل و ما نیز پناه به خدا می بریم از بخل، حق تعالی می فرماید که
ص: 423
و تو را خبر می دهم از عاقبت بخل، بدرستی که قوم لوط اهل شهري بودند بخیلان بر طعام خود، پس بخل ،«1» « رستگارانند
ایشان را به دردي مبتلاء کرد که دوا نداشت در فرجهاي ایشان، پس فرمود که: شهر قوم لوط بر سر راه قافله ها بود که به شام
و مصر می رفتند، و اهل قوافل نزد ایشان فرود می آمدند و ایشان ضیافت می کردند، چون بسیار شد این ضیافت ایشان به
تنگ آمدند از روي بخل و زبونی نفس، پس بخل باعث شد ایشان را که چون مهمانی بر ایشان وارد می شد فضیحت بر سر
او می آوردند و با او لواط می کردند بی آنکه شهوتی و خواهشی به این عمل قبیح داشته باشند، و غرض ایشان نبود مگر
آنکه قوافل به شهر ایشان فرود نیایند و ایشان را نباید ضیافت کرد، پس این عمل شنیع از ایشان در شهرها شهرت کرد و قوافل
از ایشان حذر کردند، پس بخل بلائی بر ایشان مسلط کرد که از خود دفع نمی توانستند کرد تا آنکه به مرتبه اي رسید
خواهش ایشان به این عمل قبیح که طلب می کردند از مردان در شهرها و مزد می دادند بر آن، پس کدام درد از بخل بدتر
است و ضرر عاقبتش بدتر و رسواتر و قبیح تر است نزد خدا از بخیل
بودن.
راوي پرسید: آیا اهل شهر لوط همه این کار می کردند؟
پس بیرون کردیم هر که بود در آن شهر از » : فرمود: بلی، مگر اهل یک خانه از مسلمانان، مگر نشنیده اي فرموده خدا را که
.«2» « مؤمنان پس نیافتیم غیر یک خانه از مسلمانان
پس آن حضرت فرمود که: حضرت لوط در میان قوم خود سی سال ماند که ایشان را بسوي خدا می خواند و حذر می فرمود
ایشان را از عذاب الهی، و ایشان قومی بودند که خود را از غایط پاکیزه نمی کردند و غسل جنابت نمی کردند.
و لوط پسر خاله حضرت ابراهیم بود و ساره زن ابراهیم علیه السّلام خواهر لوط بود، و حضرت لوط و ابراهیم علیهما السّلام دو
پیغمبر مرسل بودند که مردم را از عذاب خدا
ص: 424
می ترسانیدند، و لوط مردي بود سخی و صاحب کرم و هر مهمانی که بر او وارد می شد ضیافت می کرد و حذر می فرمود
مهمانان را از شرّ قوم خود، پس چون قوم لوط این را از او دیدند گفتند: آیا تو را نهی نکردیم از عالمیان؟ مهمانی نکن
مهمانی را که بر تو نازل شود، و اگر بکنی فضیحت می رسانیم به مهمانان تو، و تو را خوار و ذلیل می کنیم نزد ایشان.
پس لوط علیه السّلام هرگاه او را مهمانی می رسید پنهان می کرد امر او را از بیم آنکه مبادا قوم او فضیحت نمایند به او، زیرا
که لوط در میان ایشان قبیله و عشیره اي نبود و پیوسته لوط و ابراهیم علیهما السّلام متوقع نزول عذاب بر آن قوم بودند، و
ابراهیم و لوط علیهما السّلام را منزلت شریفی نزد حق تعالی بود، و خدا هرگاه که اراده
می کرد عذاب قوم لوط را مودّت حضرت ابراهیم و خلّت او و محبت لوط علیه السّلام را ملاحظه نموده عذاب را از ایشان
تأخیر می کرد.
پس چون غضب خدا بر ایشان شدید شد و عذاب ایشان را مقدّر فرمود، مقرر نمود که عوض دهد ابراهیم علیه السّلام را از
عذاب قوم لوط به پسري دانا که موجب تسلّی حضرت ابراهیم گردد از مصیبتی که به او می رسد به سبب هلاك شدن قوم
لوط، پس رسولان فرستاد بسوي حضرت ابراهیم که او را بشارت دهند به اسماعیل، پس شب داخل شدند و ابراهیم در بیم شد
از ایشان و ترسید که دزدان باشند؛ پس چون رسولان، او را ترسان و هراسان یافتند، سلام کردند و او جواب سلام ایشان گفت
و گفت: من از شما ترسانم.
گفتند: مترس، ما رسولان پروردگار توئیم، تو را بشارت می دهیم به پسري دانا- حضرت امام محمد باقر علیه السّلام فرمود:
پسر دانا اسماعیل بود از هاجر-.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام به رسولان گفت: آیا بشارت می دهید مرا که با این حال پیري از من فرزندي حاصل شود؟!
پس به عجیب امري بشارت می دهید.
گفتند: بشارت می دهیم تو را به حق و راستی، پس مباش از ناامیدان.
پس گفت حضرت ابراهیم با ایشان که: بعد از بشارت دیگر به چه کار آمده اید؟
گفتند: فرستاده شده ایم به قومی جرم کنندگان که قوم لوطند، بدرستی که ایشان گروهی بودند فاسقان از براي اینکه بترسانیم
ایشان را از عذاب پروردگار عالمیان.
پس حضرت ابراهیم به رسولان گفت: بدرستی که لوط در میان ایشان است.
ص: 425
گفتند: ما بهتر می دانیم که کی در اینجاست، البته نجات می دهیم او را
و اهل او را همگی مگر زنش را که مقدّر کرده ایم که او از باقیماندگان در عذاب است.
چون به نزد آل لوط آمدند، رسولان گفت: شما گروهی هستید منکر که شما را نمی شناسم.
گفتند: بلکه آمده ایم بسوي تو براي آنچه قوم تو در آن شک می کردند از عذاب خدا، و بسوي تو آمده ایم به راستی که
بترسانیم قوم تو را از عذاب، و بدرستی ما از راستگویانیم، چون هفت روز و هفت شب دیگر بگذرد اي لوط در نصف شب
اهل خود را از میان این قوم بیرون بر، و هیچ یک از شما رو به عقب خود نکند مگر زن تو که می رسد به او آنچه به قوم تو
می رسد، و بروید در آن شب به هر جا که مأمور خواهید شد.
و گفتند به لوط علیه السّلام که: چون صبح شود همه قوم هلاك خواهند شد.
پس چون صبح روز هشتم طالع شد، باز خدا رسولان بسوي ابراهیم علیه السّلام فرستاد که بشارت دهند او را به اسحاق و تعزیه
بتحقیق که آمدند رسولان ما بسوي » : گویند او را و تسلّی فرمایند به هلاك شدن قوم لوط، چنانچه در جاي دیگر فرموده است
ابراهیم با بشارت و سلام کردند و ابراهیم جواب سلام ایشان گفت، پس درنگ نکرد که آورد عجلی حنیذ- فرمود: یعنی ذبح
کرده شده و بریان و نیکو پخته شده- پس چون ابراهیم علیه السّلام دید دست دراز نکردند بسوي آن بریان، از ایشان ترسید،
زیرا در آن زمان جمعی که طعام یکدیگر را می خوردند از شرّ یکدیگر ایمن بودند و طعام نخوردن علامت دشمنی بود.
گفتند: مترس! ما فرستاده شده ایم بسوي قوم لوط.
و ساره
ایستاده بود، پس بشارت دادند او را به اسحاق و از عقب اسحاق به یعقوب، پس ساره خندید از روي تعجب از قول ایشان و
گفت: یا ویلتا! آیا فرزند از من بهم می رسد و من پیرزالم و اینک شوهر من پیر است، بدرستی که این امري است عجیب!
گفتند: آیا تعجب می کنی از امر خدا؟ رحمت خدا و برکات او بر شما اهل بیت نازل و لازم است، بدرستی که او حمید و
مجید است.
چون ابراهیم بشارت اسحاق را شنید و ترس از دل او زایل شد، شروع کرد به مناجات
ص: 426
.«1» « با پروردگار خود در شفاعت قوم لوط و از خدا سؤال کرد که بلا را از ایشان بگرداند
اي ابراهیم! درگذر از این امر که امر پروردگار تو آمده است و عذاب من به ایشان می » : پس حق تعالی وحی فرمود به او که
«3» .«2» « رسد بعد از طلوع آفتاب همین روز و این حتم است و برگشتن ندارد
و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: شش چیز است در این امّت که از عملهاي قوم لوط است:
کمان گلوله انداختن، سنگریزه با انگشتان انداختن، قندران خاییدن، جامه بر زمین انداختن از روي تکبر، و بندهاي قبا و
.«4» پیراهن را گشودن
و در روایت دیگر وارد شده است: از اعمال قبیحه ایشان آن بود که در مجالس بر روي یکدیگر باد سر می دادند، لهذا لوط
.«5» علیه السّلام به ایشان گفت: در مجالس خود کارهاي بد مکنید
و در حدیث صحیح دیگر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلم از جبرئیل سؤال فرمود که: چگونه بود هلاك شدن قوم لوط؟
جبرئیل گفت که: قوم لوط اهل شهري بودند که خود را از غایط پاکیزه نمی کردند و از جنابت غسل نمی کردند و بخل می
ورزیدند به طعام خود، و لوط در میان ایشان سی سال ماند، او در میان ایشان غریب بود و از ایشان نبود و قوم و عشیره اي در
میان ایشان نداشت، و ایشان را خواند بسوي خدا و ایمان به او و متابعت خود، و نهی کرد ایشان را از اعمال قبیحه و ترغیب
نمود ایشان را به طاعت خدا، پس اجابت او نکردند و اطاعت او ننمودند، چون خدا خواست ایشان را عذاب فرماید فرستاد
بسوي ایشان رسولی چند که ایشان را بترسانند و حجت بر ایشان تمام کنند، چون طغیان ایشان زیاده شد فرستاد
ص: 427
بسوي ایشان ملکی چند را که بیرون کنند هر که در شهر ایشان است از مؤمنان، پس نیافتند در آن شهر بغیر از یک خانه اي از
مسلمانان پس آنها را بیرون کردند و به لوط علیه السّلام گفتند:
امشب اهل خود را از شهر بیرون بر بغیر از زنت.
چون نصف شب گذشت لوط با دخترانش روانه شد و زنش برگشت و دوید بسوي قوم خود که ایشان را خبر کند که لوط
بیرون رفت، چون صبح طالع شد ندا رسید از عرش الهی بسوي من که: اي جبرئیل! قول خدا لازم و امر او متحتّم شده است در
عذاب قوم لوط، پس پائین رو بسوي شهر ایشان و آنچه احاطه کرده است به آن و بکن همه را از طبقه هفتم زمین و
بالا بیاور بسوي آسمان و نگهدار تا برسد به تو امر خداوند جبار در برگردانیدن آن، و آیت هویدا باقی بگذار خانه لوط را که
عبرتی باشد براي هر که از آن راه عبور کند.
پس پائین رفتم بسوي آن گروه ستمکار و بال راست خود را بر طرف شرقی آن شهر زدم و بال چپ را بر طرف غربی آن زدم
و کندم یا محمد از زیر هفتم طبقه زمین بغیر از منزل آل لوط که آن را علامتی گذاشتم براي راهگذاران، و بالا بردم آنها را
در میان بال خود تا بازداشتم آنها را در جائی که اهل آسمان صداي خروسها و سگهاي ایشان را می شنیدند.
پس چون آفتاب طالع شد از پیش عرش ندا به من رسید: اي جبرئیل! برگردان شهر را بر این قوم، پس برگردانیدم بر ایشان تا
اینکه پائینش به بالا آمد و بارید خدا بر ایشان سنگها از سجّیل که همه صاحب علامت بودند یا منقّط بودند. و این عذاب از
ستمکاران امّت تو اي محمد که مثل عمل ایشان کنند، بعید نیست.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم فرمود: اي جبرئیل! شهر ایشان در کجا بود؟
است در نواحی شام. « بحیره طبریه » جبرئیل عرض کرد: آنجا که امروز
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم پرسید: چون شهر را بر ایشان برگرداندي به کجا افتاد آن شهر و اهل آن؟
ص: 428
.«1» عرض کرد: یا محمد! در میان دریاي شام افتاد تا مصر، پس تلها شد در میان دریا
و در حدیث موثق دیگر از آن حضرت منقول است که: چون ملائکه براي هلاك قوم
لوط آمدند گفتند: ما هلاك کننده ایم اهل شهر را.
ساره چون این سخن را شنید تعجب کرد از کمی ملائکه و بسیاري آن گروه و گفت: کی می تواند با قوم لوط برابري کند با
آن قوّت و کثرت ایشان؟!
پس بشارت دادند او را به اسحاق و یعقوب، پس ساره بر روي خود زد و گفت:
پیرزالی که هرگز فرزند نیاورده است چگونه از او فرزند بهم می رسد؟!- و در آن وقت ساره نودساله بود و ابراهیم علیه
السّلام صد و بیست سال از عمر شریفش گذشته بود-.
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام شفاعت کرد در باب قوم لوط علیه السّلام و مؤثر نیفتاد، پس جبرئیل با ملائکه دیگر به نزد
لوط آمدند، و چون قومش دانستند که او مهمان دارد دویدند بسوي خانه او و لوط علیه السّلام آمد و دست بر در گذاشت و
ایشان را سوگند داد و فرمود: اي قوم من! از خدا بترسید و مرا در امر مهمانان من رسوا مکنید.
گفتند: ما به تو نگفتیم که مهمان به خانه میاور؟
پس بر ایشان عرض نمود دختران خود را به نکاح که: من دختران خود را به نکاح حلال به شما می دهم اگر دست از مهمانان
من بردارید و با ایشان کاري نداشته باشید.
گفتند: ما را در دختران تو حقّی نیست و تو می دانی که ما چه می خواهیم.
لوط علیه السّلام فرمود: چه بودي اگر قوّتی یا پناه محکمی می داشتم؟
پس جبرئیل گفت: کاش می دانست که چه قوّتی او را هست؛ پس آن حضرت را طلبید به نزد خود، ایشان در را گشودند و
داخل شدند، پس جبرئیل به دست خود اشاره بسوي ایشان کرد و همه کور شدند
و دست خود را به دیوار می گرفتند و قسم می خوردند که چون صبح شود ما احدي از آل لوط را باقی نگذاریم.
پس چون جبرئیل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار توئیم، لوط فرمود: زود باش.
ص: 429
جبرئیل گفت: بلی.
باز فرمود: زود باش.
جبرئیل گفت: موعد ایشان صبح است، آیا صبح نزدیک نیست؟
پس جبرئیل گفت به لوط که: تو با فرزندان خود از این شهر بیرون روید تا به فلان موضع برسید.
فرمود: اي جبرئیل! الاغهاي من ضعیفند.
گفت: بار کن و بیرون رو از این شهر.
پس بار کرد و چون سحر شد جبرئیل فرود آمد و بال خود را در زیر آن شهر کرد و چون بسیار بلند کرد برگردانید بر ایشان و
.«1» دیوارهاي شهر را سنگسار کرد و زن لوط صداي عظیمی شنید و از آن صدا هلاك شد
مترجم گوید: میان علما خلاف است در تکلیف کردن لوط دخترانش را به آن قوم که بر چه وجه بود:
بعضی گفته اند که: مراد از دختران، زنهاي ایشان بود، زیرا که هر پیغمبري به منزله پدر امّت خود است، پس غرض لوط آن
بود که زنهاي شما پاکیزه تر و بهترند از پسران، چرا رغبت به آنها نمی کنید که حلالند بر شما.
و بعضی گفته اند که: آنها پیشتر خواستگاري دختران او می کردند و او به اعتبار کفر ایشان قبول نمی کرد، در این وقت از
روي اضطرار راضی شد و ایشان قبول نکردند و این نیز بر دو وجه می تواند بود: اول آنکه در آن شریعت، دختر به کافر دادن
حلال بوده باشد، دوم آنکه به شرط ایمان آوردن ایشان را تکلیف کرده باشد.
و نقل کرده اند که: دو تن در
میان ایشان بودند که سرکرده ایشان بودند و همه اطاعت ایشان می کردند، لوط خواست که دو دختر خود را به آن دو نفر
بدهد که شاید قوم دست از
ص: 430
و هر دو وجه در احادیث سابقه گذشت. .«1» اذیت او بردارند
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: هر که راضی می شود که کسی با او لواط کند او از بقیه سدوم
است، نمی گویم که از فرزندان ایشان است و لیکن از طینت ایشان است.
.«2» پس فرمود: شهرهاي قوم لوط که بر ایشان برگردانیدند چهار شهر بود: سدوم و صیدم و لدنا و عمیرا
و در حدیث صحیح منقول است که از آن حضرت پرسیدند که: قوم لوط چگونه می دانستند که مهمان نزد لوط هست؟
.«3» فرمود: زنش بیرون می رفت و صفیر می کرد، و چون صفیر را می شنیدند می آمدند
و صفیر آن صدائی است که از دهان می کنند که سوتک می گویند.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: قوم لوط بهترین قومی بودند که خدا ایشان را خلق کرده
است، و ابلیس لعنه اللّه در گمراهی ایشان طلب شدید و سعی بسیار کرد، و از نیکی و خوبی ایشان آن بود که چون به عقب
کار می رفتند مردان همگی با هم می رفتند و زنان را تنها می گذاشتند، پس شیطان چاره اي که براي ایشان کرد آن بود که
هرگاه ایشان از مزارع و اموال و امتعه خود برمی گشتند می آمد و آنچه ایشان ساخته بودند خراب می کرد، پس به یکدیگر
گفتند که: بیائید کمین کنیم این شخص را که متاع ما را خراب می کند ببینیم، پس کمین
کردند و او را گرفتند، ناگاه دیدند پسري در غایت حسن و جمال، گفتند: توئی که متاعهاي ما را خراب می کنی؟
گفت: بلی، منم که هر مرتبه متاعهاي شما را خراب می کردم.
پس رأي ایشان بر آن قرار گرفت که او را بکشند، و او را به شخصی سپردند؛ چون شب شد شیطان شروع به فریاد کرد، آن
شخص گفت: چه می شود تو را؟
ص: 431
گفت: شب پدرم مرا بر روي شکم خود می خوابانید.
گفت: بیا به روي شکم من بخواب.
چون بر روي شکم او خوابید حرکتی چند کرد که آن مرد را بر این داشت و تعلیم او نمود که با او لواطه کند و لذّت یافت.
پس شیطان از ایشان گریخت.
چون صبح شد آن مرد آمد به میان آن قوم و ایشان را خبر داد به آنچه شب واقع شد و ایشان را خوش آمد این عمل که پیشتر
نمی دانستند، پس مشغول این عمل قبیح شدند تا آنکه اکتفا کردند مردان به مردان، پس کمین می کردند و هر که را گذر بر
شهر ایشان می افتاد می گرفتند و با او این عمل می کردند، تا آنکه مردم ترك شهر ایشان کردند، پس ترك کردند زنان را و
مشغول پسران شدند.
چون شیطان دید که در مردان کار خود را محکم کرد به صورت زنی شد و به نزد زنان آمد و گفت: مردان شما مشغول
یکدیگر شده اند، شما نیز با یکدیگر مساحقه کنید، پس زنان نیز مشغول یکدیگر شدند. و هر چند لوط علیه السّلام ایشان را
پند می داد سودي نمی داد تا آنکه حجت خدا بر ایشان تمام شد.
پس حق تعالی جبرئیل و میکائیل و اسرافیل را
فرستاد به صورت پسران ساده، قباها پوشیده و عمامه ها بر سر گذاشتند و گذشتند به حضرت لوط علیه السّلام، او مشغول
زراعت بود، حضرت لوط به ایشان گفت: به کجا می روید؟ هرگز از شما بهتر ندیده ام.
گفتند: آقاي ما ما را فرستاده است بسوي صاحب این شهر.
لوط علیه السّلام گفت: مگر خبر مردم این شهر نرسیده است به آقاي شما که چه می کنند؟ و اللّه که مردان را می گیرند و آن
قدر عمل قبیح به او می کنند که خون بیرون می آید.
گفتند: آقاي ما امر کرده است ما را که در میان این شهر راه رویم.
لوط علیه السّلام گفت: پس من حاجتی دارم به شما.
گفتند: آن حاجت چیست؟
گفت: صبر کنید تا هوا تاریک شود.
پس ایشان نزد لوط نشستند و لوط علیه السّلام دختر خود را فرستاد که براي ایشان نانی
ص: 432
بیاورد و آبی در کدو کند و براي ایشان حاضر سازد و عبائی بیاورد که از سرما بر خود بپوشند.
چون دختر روانه شد، باران سر کرد و وادي پر شد، لوط ترسید که سیلاب ایشان را غرق کند گفت: برخیزید تا برویم، پس
حضرت لوط نزدیک دیوار می رفت و ایشان در میان راه می رفتند، لوط علیه السّلام به ایشان می گفت: اي فرزندان من! به
کنار راه بیائید، و ایشان می گفتند که: آقاي ما فرموده است که در میان راه برویم، و لوط علیه السّلام غنیمت می شمرد که
تاریک شود و ایشان را قوم او نبینند.
پس شیطان رفت و از دامن زن لوط طفلی را گرفت و در چاه انداخت و به این سبب اهل شهر همه در خانه لوط جمع شدند،
چون آن پسران
را در منزل لوط دیدند گفتند: اي لوط! تو هم در عمل ما داخل شدي؟
گفت: اینها مهمان منند، فضیحت و رسوائی مکنید.
گفتند: اینها سه نفرند، یکی را خود نگاه دار و دوتا را به ما ده.
لوط ایشان را داخل حجره کرد و گفت: کاش اهل بیتی و عشیره اي می داشتم که مرا از شرّ شما نگاه می داشتند.
ایشان زور آوردند و در را شکستند و لوط را انداختند و داخل خانه شدند، پس جبرئیل به لوط گفت: ما رسولان پروردگار
توئیم و ایشان ضرري به تو نمی توانند رسانید.
یعنی: « شاهت الوجوه » : پس جبرئیل کفی از ریگ گرفت و بر روي ایشان زد و گفت
قبیح باد روهاي شما.
پس اهل شهر همه کور شدند، پس لوط از ایشان پرسید که: اي رسولان! پروردگار من شما را به چه چیز امر کرده است
درباره ایشان؟
گفتند: امر کرده است ما را که در سحر ایشان را بگیریم.
گفت: من حاجتی دارم.
گفتند: چیست حاجت تو؟
گفت: آن است که در این ساعت ایشان را بگیرید.
ص: 433
گفتند: اي لوط! موعد ایشان صبح است، آیا صبح نزدیک نیست براي کسی که خواهی او را بگیریم؟ پس تو بگیر دختران
خود را و برو و زن خود را بگذار.
حضرت فرمود: خدا رحمت کند لوط را، اگر می دانست که کی با او در حجره هست هرآینه می دانست که او یاري کرده
شده است در وقتی که می گفت: کاش قوّتی می داشتم به شما یا پناه به رکن شدیدي می بردم، کدام رکن شدیدتر از جبرئیل
است که با او در حجره بود؟
پس حق تعالی فرمود که: این عذاب دور نیست از ستمکاران امّت تو اگر بکنند عمل قوم
.«1» لوط را
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم فرمود: چون
قوم لوط کردند آنچه کردند، زمین گریه کرد بسوي پروردگارش تا گریه اش به آسمان رسید، و آسمان گریه کرد تا گریه
اش به عرش رسید، پس حق تعالی امر فرمود بسوي آسمان که: سنگ بر ایشان ببار، و وحی فرمود بسوي زمین که: ایشان را
.«2» فروبر
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: حق تعالی چهار ملک فرستاد براي هلاك کردن قوم لوط: جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و
کروبیل، پس گذشتند به ابراهیم علیه السّلام و عمامه ها در سر داشتند و بر او سلام کردند، ابراهیم علیه السّلام ایشان را
نشناخت، چون هیئت نیکوئی از ایشان مشاهده فرمود گفت: من خود خدمت ایشان می کنم، و آن حضرت بسیار مهمان
دوست بود، پس براي ایشان گوساله فربهی را بریان کرد تا خوب پخته شده و به نزد ایشان آورد، پس چون ایشان نخوردند
ترسید، و جبرئیل عمامه را از سر برداشت تا ابراهیم او را شناخت و فرمود: تو جبرئیلی؟
گفت: بلی.
پس ساره گذشت بر ایشان و او را بشارت دادند به اسحاق و یعقوب.
ص: 434
پس حضرت ابراهیم علیه السّلام فرمود: براي چه آمده اید؟
گفتند: براي هلاك کردن قوم لوط.
فرمود: اگر صد نفر از مؤمنان در میان ایشان باشند ایشان را هلاك خواهید کرد؟
جبرئیل گفت: نه. فرمود: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر سی نفر باشند؟
گفت: نه. فرمود: اگر بیست نفر باشند؟ گفت: نه. فرمود: اگر ده نفر باشند؟ گفت: نه.
فرمود: اگر پنج نفر باشند؟ گفت:
نه. فرمود: اگر یک نفر باشد؟ گفت: نه.
فرمود: لوط در آنجاست.
گفتند: ما بهتر می دانیم که کی آنجاست، او را و اهلش را نجات خواهیم داد بغیر از زنش.
پس رفتند به نزد لوط علیه السّلام و او مشغول زراعت بود در نزدیک شهر، پس بر او سلام کردند و عمامه ها بر سر داشتند،
لوط از ایشان هیئت نیکی مشاهده کرد و دید که جامه هاي سفید پوشیده اند و عمامه هاي سفید بر سر بسته اند، پس تکلیف
خانه به ایشان کرد و ایشان قبول کردند، پس پیش افتاد و ایشان از عقب او روانه شدند، پس پشیمان شد از این تکلیف کردن
و در خاطر خود گفت: بد کاري کردم، ایشان را می برم به نزد قوم خود و قوم خود را می شناسم، پس ملتفت شد بسوي
ایشان و فرمود: شما به نزد گروهی می روید که بدترین خلق خدا هستند، و حق تعالی فرموده بود: تا لوط سه مرتبه شهادت بر
بدي قومش ندهد شما ایشان را عذاب مکنید، پس جبرئیل گفت: این یک شهادت.
چون ساعت دیگر رفتند لوط رو به ایشان کرد و فرمود: شما به نزد بدترین خلق خدا می روید، جبرئیل گفت: این دو شهادت.
چون به دروازه شهر رسیدند بار دیگر لوط این سخن را اعاده فرمود، پس جبرئیل گفت: این شهادت سوم.
پس داخل شهر شدند و چون داخل خانه لوط شدند زن لوط هیئت نیکوئی از ایشان دید و بر بالاي بام رفت و دست بر هم
زد، قوم لوط صداي دست او را نشنیدند، پس دود کرد بر بام خانه، چون دود را دیدند بسوي خانه لوط دویدند، پس زن به
نزد ایشان آمد
، حیاه القلوب، ج 1
ص: 435
گفت: گروهی نزد لوط هستند که من به این حسن و جمال هرگز ندیده ام.
پس آمدند که داخل خانه شوند، لوط مانع شد و در میان ایشان گذشت آنچه مکرر گذشت، و چون بر لوط غالب شدند
داخل خانه شدند جبرئیل فریاد کرد که: اي لوط! بگذار داخل خانه شوند، و چون داخل شدند به انگشت خود اشاره کرد
.«1» بسوي ایشان و همه کور شدند
و به سند معتبر از حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلم منقول است که: در مجلسها سنگریزه بر یکدیگر انداختن از عمل
.«2» قوم لوط است
و بعضی نقل کرده اند که: بر سر راهها می نشستند و هر که می گذشت سنگریزه بسوي او می انداختند و سنگ هر که بر او
می خورد او متصرف می شد او را و عمل قبیح با او می کرد؛ و از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: از اعمال
قبیحه ایشان آن بود که در مجالس باد سر می دادند و شرم نمی کردند؛ و بعضی نقل کرده اند که: در حضور یکدیگر لواط
.«3» می کردند و پروا نمی کردند
.«4» و خلاف کرده اند در اسم زن لوط: واهله و والغه و والهه، هر سه را گفته اند
باب نهم در قصص ذو القرنین علیه السّلام است
قطب راوندي رحمه اللّه ذکر کرده است که: اسم او عیاش بود، و او اول کسی بود که بعد از نوح علیه السّلام پادشاه شد و ما
.«1» بین مشرق و مغرب را مالک شد
و بدان که خلاف است میان مفسران و ارباب تواریخ که آیا ذو القرنین اسکندر رومی است یا غیر او؟ و از احادیث معتبره
ظاهر می شود که غیر اوست.
و باز خلاف است که آیا پیغمبر بود یا نه؟
و حق این است که پیغمبر نبود و لیکن بنده شایسته اي بود که مؤیّد بود از جانب خدا.
و باز اختلاف کرده اند در آنکه چرا او را ذو القرنین گفتند؟ و این بر چند وجه است:
اول آنکه: یک مرتبه ضربتی بر قرن ایمن یعنی طرف راست سر او زدند و مرد، پس خدا او را مبعوث فرمود، پس ضربت دیگر
بر قرن ایسر یعنی طرف چپ سر او زدند و مرد، باز خدا او را مبعوث فرمود.
دوم آنکه: دو قرن زندگانی کرد و در زمان او دو قرن از مردم منقرض شدند.
سوم آنکه: در سرش دو شاخ بود، یا دو بلندي شبیه به دو شاخ.
چهارم آنکه: در تاجش دو شاخ بود.
پنجم آنکه: استخوان دو طرف سرش قوي بود و آنها را قرن می گویند.
ششم آنکه: دو قرن دنیا، یعنی دو طرف عالم را سیر کرد و مالک شد.
هفتم آنکه: دو گیسو در دو جانب سرش بود.
هشتم آنکه: نور و ظلمت را خدا مسخّر او کرده بود.
ص: 440
نهم آنکه: در خواب دید که به آسمان رفت و به دو قرن آفتاب، یعنی به دو طرف آن چسبیده.
.«1» دهم آنکه: قرن به معنی قوّت است، یعنی قوي و شجاع بود و اقتدار عظیم بهم رسانید
بدرستی که ما تمکین دادیم براي او در زمین و عطا کردیم به او از » : و حق تعالی قصه او را در کلام مجید بیان فرموده است
هر چیزي سببی- یعنی علمی و وسیله اي و قدرتی و آلتی که به آن تواند رسید- پس پیروي کرد سببی را تا رسید به محلّ
غروب آفتاب، یافت آن را که فرو می رفت در چشمه اي
لجن آلود یا گرم، و یافت نزد آن قومی را.
گفتیم: اي ذو القرنین! آیا عذاب خواهی کرد به کشتن کسی را که از کفر برنگردد یا اخذ خواهی کرد در میان ایشان نیکی
را؟
گفت: امّا کسی که ستم کند و شرك آورد پس او را عذاب خواهیم کرد، پس برمی گردد بسوي پروردگارش پس عذاب
خواهد کرد او را عذابی منکر و عظیم؛ و امّا کسی که ایمان بیاورد و اعمال شایسته بکند پس او را جزاي نیکو هست و بزودي
خواهیم گفت به او از امر خود آنچه آسان باشد بر او.
پس پیروي کرد سببی را تا رسید به محلّ طلوع کردن آفتاب، یافت آن را که طلوع می کرد بر گروهی که نگردانیده بودیم از
.«2» « براي ایشان بجز آفتاب ستري که ایشان را بپوشاند از آن
.«3» در حدیث معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: ندانسته بودند خانه ساختن را
و بعضی گفته اند که در زیر زمین نقبها کنده بودند و در آنجا ساکن بودند، و بعضی
ص: 441
.«1» گفته اند که عریان بودند و جامه نپوشیده بودند چنانچه در روایتی خواهد آمد
چنین بود امر ذو القرنین، و بتحقیق که علم ما احاطه کرده بود به آنچه نزد ذو القرنین بود از بسیاري لشکرها و » : پس فرمود
تهیه ها و اسباب و ادوات، پس پیروي کرد سببی و راهی را تا رسید به میان دو سد- که گفته اند که: کوه ارمنیه و آذربایجان
یافت نزد آنها گروهی که نزدیک نبودند که سخنی را -«2» است، یا دو کوه است در آخر شمال که منتهاي ترکستان است
بفهمند، زیرا که لغت ایشان غریب
بود و زیرك نبودند، گفتند: اي ذو القرنین! بدرستی که یأجوج و مأجوج فسادکنندگانند در زمین ما به کشتن و خراب کردن
و تلف نمون زراعتها- بعضی گفته اند که در بهار می آمدند و هر چه از سبز و خشک بود برمی داشتند و می رفتند، و بعضی
پس گفتند: آیا براي تو قرار دهیم خرجی و مزدي براي اینکه قرار دهی میان ما و میان ،-«3» گفته اند که مردم را می خوردند
ایشان سدّي که نتوانند به طرف ما آمد؟
ذو القرنین گفت: آنچه پروردگار من مرا در آن متمکّن گردانیده است از مال و پادشاهی بهتر است از آن خرجی که شما به
من می دهید و مرا به آن احتیاجی نیست، پس اعانت کنید مرا به قوّتی تا بگردانم میان شما و میان ایشان سدّي بزرگ، بیاورید
براي من پاره هاي آهن.
پس بر روي یکدیگر چید آهنها را در میان دو کوه تا برابر کوهها شد، پس گفت: بدمید در کوره ها، تا آنکه گردانید آنچه
در آن می دمیدند به مثابه آتش، پس گفت: بیاورید مس گداخته تا بر آهنها بریزم، پس نتوانستند یأجوج و مأجوج که بر آن
سد بالا روند و نتوانستند که رخنه بکنند.
گفت: این رحمت پروردگار من است، پس چون بیاید وعده پروردگار من که ایشان بیرون آیند نزدیک قیام قیامت بگرداند
این سد را مساوي زمین و وعده پروردگار من حقّ
ص: 442
این است ترجمه لفظ آیات بر قول مفسران. .«1» « است
و شیخ محمد بن مسعود عیاشی در تفسیر خود از اصبغ بن نباته روایت کرده است که:
از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام سؤال کردند از حال ذو القرنین.
فرمودند: بنده شایسته خدا بود و
نام او عیاش بود، خدا او را اختیار کرد و مبعوث گردانید بسوي قرنی از قرون گذشته در ناحیه مغرب، و این بعد از طوفان نوح
بود، پس ضربتی زدند بر جانب راست سرش که از آن ضربت مرد، پس بعد از صد سال خدا او را زنده کرد و مبعوث
گردانید او را بر قرنی دیگر در ناحیه مشرق، پس او را تکذیب نمودند و ضربت دیگر بر جانب چپ سر او زدند که باز از آن
مرد، باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانید و به عوض آن دو ضربت که بر سرش خورده بود دو شاخ در موضع آن دو
ضربت او عطا فرمود که میان آنها تهی بود و عزت پادشاهی و معجزه پیغمبري او را در آن دو شاخ قرار داد، پس او را بالا برد
به آسمان اول و گشود از براي او حجابها را تا آنکه دید آنچه در میان مشرق و مغرب بود از کوه و صحرا و راهها و هر چه
بود در زمین، و عطا فرمود خدا به او از هر چیز علمی که حق و باطل را به آن بشناسد، و تقویت داد او را در شاخهایش به
قطعه اي از آسمان یا ابر که در آن تاریکیها و رعد و برق بود، پس او را به زمین فرستاد و وحی کرد بسوي او که: سیر کن و
بگرد در ناحیه مغرب و مشرق زمین که طی کردم براي تو شهرها را و ذلیل کردم براي تو بندگان را، و خوف تو را در دل
ایشان افکندم.
پس روانه شد ذو القرنین بسوي
ناحیه مغرب و به هر شهري که می گذشت صدائی می کرد مانند صداي شیر خشمناك، پس برانگیخته می شد از دو شاخ او
ظلمتها و رعد و برق و صاعقه اي چند که هلاك می کرد هر که را مخالفت او می کرد و با او در مقام دشمنی بدر می آمد،
پس هنوز به مغرب آفتاب نرسید تا آنکه اهل مشرق و مغرب همه منقاد او
ص: 443
پس چون به مغرب آفتاب رسید دید که ،«1» شدند، چنانچه حق تعالی فرموده إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَ آتَیْناهُ مِنْ کُلِّ شَیْ ءٍ سَبَباً
آفتاب در چشمه اي گرم فرو می رود و با آفتاب هفتاد هزار ملک هستند که آن را به زنجیرهاي آهن و قلّابها می کشند از قعر
دریا در جانب راست زمین چنانکه کشتی را بر روي آب می کشند، پس با آفتاب رفت تا به جائی که آفتاب طالع شد و بر
احوال اهل مشرق مطّلع گردید، چنانچه حق تعالی وصف نموده است.
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: در آنجا بر گروهی وارد شد که آفتاب ایشان را سوزانیده بود و بدنها و رنگهاي
ایشان را متغیّر کرده بود، پس از آنجا به جانب تاریکی و ظلمت رفت تا رسید به میان دو سد چنانچه در قرآن مجید یاد شده
است، پس ایشان گفتند: اي ذو القرنین! بدرستی که یأجوج و مأجوج در پشت این دو کوهند و ایشان افساد می کنند در زمین،
چون وقت رسیدن زراعت و میوه هاي ما می شود از این دو سد بیرون می آیند و می چرند در میوه ها و زراعتهاي ما تا آنکه
هیچ چیز نمی گذارند، آیا خراجی از براي تو قرار کنیم که هر
سال بدهیم براي اینکه میان ما و ایشان سدّي بسازي؟
گفت: مرا احتیاجی به خراج شما نیست، پس مرا اعانت نمائید به قوّتی و پاره هاي آهن از براي من بیاورید.
پس کندند از براي او کوه و جدا نمودند از براي او پاره ها مانند خشت و بر روي یکدیگر گذاشتند در میان آن دو کوه، و ذو
القرنین اول کسی بود که سد بنا کرد بر زمین، پس هیزم جمع کردند و بر روي آن آهنها ریختند و آتش در آن هیزمها زدند و
دمها گذاشتند و در آن دمیدند، پس آب شد؛ پس چون آب شد گفت: مس سرخ بیاورید، پس کوهی از مس کندند و بر
روي آهن ریختند که با آن آب شد و با هم مخلوط شدند، پس سدّي شد که یأجوج و مأجوج نتوانستند بر بالاي آن برآیند و
نتوانستند که آن را رخنه کنند.
ص: 444
و ذو القرنین بنده شایسته خدا بود و او را نزد حق تعالی قرب و منزلت عظیم بود، او بندگی خدا را به راستی کرد پس حق
تعالی او را یاري نمود، و خدا را دوست داشت پس خدا او را دوست داشت، و خدا وسیله ها براي او در شهر برانگیخت و
متمکّن ساخت او را در آنها تا آنکه ما بین مشرق و مغرب را مالک شد، و ذو القرنین را دوستی بود از ملائکه که نام او رقائیل
فرود می آمد بسوي او و با او سخن می گفت و راز به یکدیگر می گفتند؛ روزي با یکدیگر نشسته بودند ذو القرنین ،«1» بود
به او گفت: چگونه است عبادت اهل آسمان و چون است
با عبادت اهل زمین؟
رقائیل گفت: اي ذو القرنین! چه چیز است عبادت اهل زمین! در آسمانها جاي قدمی نیست مگر آنکه بر روي آن ملکی هست
که یا ایستاده است و هرگز نمی نشیند، و یا در رکوع است و هرگز به سجده نمی رود، و یا در سجود است و هرگز سر برنمی
دارد.
پس ذو القرنین بسیار گریست و گفت: اي رقائیل! می خواهم که در دنیا آن قدر زنده بمانم که عبادت پروردگار خود را به
نهایت برسانم و حقّ طاعت او را چنانچه سزاوار اوست بجا آرم.
رقائیل گفت: اي ذو القرنین! خدا را در زمین چشمه اي هست که او را عین الحیاه می گویند و حق تعالی بر خود لازم
گردانیده است که هر که از آن چشمه بخورد نمیرد تا خود از خدا سؤال کند مردن را، اگر آن چشمه را بیابی، آنچه خواهی
زندگانی می توان کرد.
ذو القرنین گفت: آیا می دانی که آن چشمه در کجاست؟
رقائیل گفت: نمی دانم و لیکن در آسمان شنیده ام که خدا را در زمین ظلمتی هست که انس و جان آن را طی نکرده اند.
پرسید که: آن ظلمت در کجاست؟
ملک گفت: نمی دانم. و به آسمان رفت.
ص: 445
پس ذو القرنین بسیار محزون و غمگین شد از اینکه رقائیل چشمه و ظلمت را به او خبر داد و خبر نداد او را به علمی که از آن
منتفع تواند شد در این باب، پس جمع کرد ذو القرنین فقها و علماي اهل مملکت خود را و آنها که خوانده بودند کتابهاي
آسمانی را و آثار پیغمبران را دیده بودند، چون جمع شدند با ایشان گفت: اي گروه فقها و دانایان و اهل
کتب و آثار پیغمبران! آیا یافته اید در آنچه خوانده اید از کتابهاي خدا و در کتابهاي پادشاهان که پیش از شما بوده اند که
چشمه اي خدا در زمین خلق کرده است که آن را چشمه زندگانی می گویند و سوگند خورده است که هر که از آن چشمه
آب بخورد نمیرد تا خود سؤال کند از خدا مردن را؟
گفتند: نه اي پادشاه.
گفت: آیا یافته اید در آنچه خوانده اید از کتب خدا که خدا در زمین ظلمتی آفریده باشد که انس و جن آن را طی نکرده
باشند؟
گفتند: نه اي پادشاه.
پس ذو القرنین بسیار محزون و اندوهگین شد و گریست براي آنکه خبري که موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنید،
و در میان آن دانایان پسري بود از فرزندان اوصیاي پیغمبران و او ساکت بود و حرف نمی زد؛ چون ذو القرنین مأیوس شد از
آن جماعت، آن طفل گفت: اي پادشاه! تو سؤال می کنی از این جماعت از امري که ایشان به آن امر علم ندارند، و علم آنچه
می خواهی در نزد من است.
پس شاد شد ذو القرنین شادي عظیم تا آنکه از تخت خود فرود آمد و او را نزدیک طلبید و گفت: خبر ده مرا از آنچه می
دانی.
گفت: بلی، اي پادشاه! من یافته ام در کتاب حضرت آدم علیه السّلام آن کتابی که نوشت در روزي که نام کرد آنچه در زمین
است از چشمه و درخت، پس در آن یافتم که خدا را چشمه اي هست که آن را عین الحیاه می گویند و اراده حتمی الهی
تعلق گرفته است به آنکه هر که از آن چشمه بخورد نمیرد تا خود سؤال مرگ بکند، و آن چشمه
در تاریکی و ظلمتی است که انسی و جنّی در آنجا راه نرفته است.
ص: 446
ذو القرنین از شنیدن این سخن بسی شاد شد و گفت: نزدیک من بیا اي پسر، می دانی که موضع این ظلمت کجاست؟
گفت: بلی، در کتاب حضرت آدم علیه السّلام یافته ام که در جانب مشرق است.
پس ذو القرنین شاد شد و فرستاد بسوي اهل مملکت خود، و اشراف و علما و فقها و حکماي ایشان را جمع کرد تا آنکه هزار
حکیم و عالم و فقیه نزد او جمع شدند، پس چون جمع شدند مهیاي رفتن شد و با تهیه عظیم و قوّت شدید رو به مطلع آفتاب
روانه شد و دریاها را قطع می کرد و شهرها و کوهها و بیابانها را طی می نمود، پس دوازده سال چنین طیّ مراحل نمود تا به
اول ظلمات رسید، ظلمت و تاریکی مشاهده کرد که شبیه به تاریکی شب و تاریکی دود نبود، و ما بین دو افق را احاطه کرده
بود، پس در کنار آن ظلمت فرود آمد و لشکر خود را در آنجا جا داد و اهل فضل و کمال و دانایان و فقهاي اهل عسکر خود
را طلبید و گفت: اي گروه فقها و علما! من می خواهم که این ظلمات را طی کنم.
پس همه او را سجده کردند از روي تعظیم و گفتند: اي پادشاه! تو امري را طلب می کنی که هیچ کس طلب نکرده است، و
به راهی می روي که احدي غیر از تو آن راه را نرفته است، نه از پیغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانفرمایان دنیا.
گفت: مرا ناچار است رفتن این راه و
طلب کردن این مقصود.
گفتند: ما می دانیم که اگر تو ظلمت را طی نمائی به حاجت خود می رسی بی آنکه مشقّتی به تو برسد، امّا می ترسیم که در
ظلمات امري تو را عارض شود که باعث زوال پادشاهی تو و هلاك ملک تو گردد و به سبب این اهل زمین فاسد شوند.
پس ذو القرنین گفت: اي گروه علما! مرا خبر دهید که بینائی کدامیک از حیوانات بیشتر است؟
گفتند: اسبان مادیان باکره.
پس از میان لشکر خود شش هزار مادیان باکره انتخاب کرد و از اهل علم و فضل و حکمت شش هزار کس انتخاب کرد و به
هر یک از ایشان یک مادیان داد، و حضرت خضر
ص: 447
کرد و مقدّمه لشکر خود گردانید و امر کرد ایشان را که داخل ظلمات شوند، و خود با چهار «1» را سرکرده دو هزار کس
هزار کس از عقب روانه شد، و امر کرد لشکر خود را که دوازده سال در همان موضع بمانند و انتظار برگشتن او ببرند، و اگر
دوازده سال منقضی شود و بسوي ایشان معاودت ننماید متفرق شوند و به شهرهاي خود یا هر جا که خواهند بروند.
پس خضر علیه السّلام گفت: اي پادشاه! ما در ظلمت می رویم و یکدیگر را نمی بینیم، اگر یکدیگر را گم کنیم چگونه
بیابیم؟
پس ذو القرنین دانه سرخی به او داد که از روشنی و ضیاء به مثابه مشعل بود، و گفت:
هرگاه یکدیگر را گم کنید این دانه را بر زمین بینداز، و چون بیندازي از آن فریادي ظاهر خواهد شد که: هر که گم شده
باشد از پی صداي آن بیاید.
پس خضر آن دانه را گرفت و در
ظلمات روانه شد، و از هر منزل که خضر بار می کرد ذو القرنین در آنجا فرود می آمد. روزي در میان ظلمات خضر به
رودخانه اي رسید پس به اصحاب خود گفت: در این موضع بایستید و از جاي خود حرکت مکنید، و از اسب خود فرود آمد و
آن دانه را بسوي آن رودخانه انداخت، چون در میان آب افتاد تا به ته آب نرسید صدا از آن نیامد، خضر ترسید که مبادا صدا
نکند، چون به ته آب رسید صدا از آن خارج شد، خضر از پی روشنائی آن رفت، ناگاه چشمه اي دید که آبش از شیر
سفیدتر و از یاقوت صافتر و از عسل شیرینتر بود، پس از آن آب خورد و جامه هاي خود را کند و غسل کرد در آن آب، پس
جامه هاي خود را پوشید و آن دانه را بسوي اصحاب خود انداخت و صدا از آن ظاهر شد و از پی صدا رفت و به اصحاب
خود رسید و سوار شد و با لشکر خود روانه شد.
و ذو القرنین بعد از او از آن موضع گذشت و بر آن چشمه مطّلع نشد، چون چهل شبانه روز در آن ظلمت رفتند رسیدند به
روشنائی که روشنائی روز و آفتاب و ماه نبود و
ص: 448
لیکن نوري بود از انوار خدا، پس رسیدند به زمین سرخ ریگستانی که ریگهاي نرم داشت و سنگ ریزه هایش گویا مروارید
بود، ناگاه قصري دید که طولش یک فرسخ بود، ذو القرنین لشکر خود را بر در آن قصر فرود آورد و خود به تنهائی داخل
قصر شد و در آنجا قفس آهنی دید طولانی که دو
طرفش را بر دو طرف آن قصر تعبیه کرده بودند، و مرغ سیاهی دید که بر آن آهن آویخته است در میان زمین و آسمان که
گویا پرستک بود یا صورت پرستک بود یا شبیه پرستک، چون صداي پاي ذو القرنین را شنید گفت: کیستی؟
فرمود: من ذو القرنینم.
آن مرغ گفت: آیا کافی نبود تو را آنچه در عقب خود گذاشته اي از زمین با این وسعت که آمدي تا به در قصر من رسیدي؟
ذو القرنین را از مشاهده این حال و استماع این مقال دهشت و خوفی عظیم رو داد، پس مرغ گفت: مترس! مرا خبر ده از آنچه
می پرسم.
ذو القرنین فرمود: بپرس.
پرسید: آیا بناي آجر و گچ در دنیا بسیار شده است؟
فرمود: بلی.
آن مرغ بر خود لرزید و بزرگ شد آن قدر که ثلث آن آهن را پر کرد، ذو القرنین بسیار ترسید، گفت: مترس و مرا خبر ده.
فرمود: سؤال کن.
پرسید: آیا سازها در میان مردم بسیار شده است؟
فرمود: بلی. پس بر خود لرزید و بزرگ شد تا دو ثلث آن آهن را پر کرد و خوف ذو القرنین زیاده شد پس گفت: مترس و
مرا خبر ده.
فرمود: سؤال کن.
پرسید: آیا گواهی ناحق در میان مردم بسیار شده است در زمین؟
فرمود: بلی. پس بر خود لرزید و آن قدر بزرگ شد که تمام آهن را پر کرد، پس ذو القرنین مملو شد از بیم و خوف پس
گفت: مترس و مرا خبر ده.
ص: 449
فرمود: سؤال کن.
پرسید: آیا مردم ترك کرده اند گواهی لا اله الّا اللّه را؟
فرمود: نه. پس ثلثش کم شد، باز ذو القرنین خائف شد، گفت: مترس و مرا خبر ده.
فرمود:
سؤال کن.
پرسید: آیا مردم نماز را ترك کرده اند؟
فرمود: نه. پس یک ثلث دیگرش کم شد و گفت: اي ذو القرنین! مترس و مرا خبر ده.
فرمود: بپرس.
پرسید: آیا مردم ترك کرده اند غسل جنابت را؟
فرمود: نه. پس کوچک شد تا به حال اول برگشت.
چون ذو القرنین نظر کرد، نردبانی دید که به بالاي قصر می توان رفت، مرغ گفت: اي ذو القرنین! از این نردبان بالا رو، و او با
نهایت بیم و خوف از آن نردبان به بالاي قصر رفت، پس بامی دید که کشیده است آن قدر که چشم کار کند، ناگاه در آنجا
نظرش بر جوان سفید خوش روي نورانی افتاد که جامه هاي سفید پوشیده بود، مردي بود یا شبیه به مردي یا صورت مردي، و
سر بسوي آسمان بلند کرده بود و نظر می کرد به جانب آسمان و دست خود را به دهان خود گذاشته بود، چون صداي پاي
ذو القرنین را شنید گفت: کیستی؟
فرمود: منم ذو القرنین.
گفت: اي ذو القرنین! آیا بس نبود تو را آن دنیاي وسیع که آن را گذاشتی و به اینجا رسیدي؟
ذو القرنین پرسید: چرا دست بر دهان خود گذاشته اي؟
گفت: اي ذو القرنین! منم که در صور خواهم دمید و قیامت نزدیک است، انتظار می کشم که خدا امر فرماید که بدمم در
صور. پس دست دراز کرد و سنگی یا چیزي که شبیه به سنگ بود برداشت و بسوي ذو القرنین انداخت و گفت: بگیر این را،
اگر این گرسنه است تو گرسنه اي و اگر این سیر شود تو سیر می شوي و برگرد.
ذو القرنین سنگ را برداشت و بسوي اصحاب خود برگشت و آنچه مشاهده کرده بود به
، حیاه القلوب، ج 1
ص: 450
ایشان نقل کرد، و قصه سنگ را بیان فرمود و سنگ را به ایشان نمود و فرمود: خبر دهید مرا به امر این سنگ، پس ترازویی
حاضر کردند و سنگ را در یک کفه آن و سنگی مثل آن را در کفه دیگر نهادند، آن سنگ اول میل کرد و سنگین شد و پله
آن به زیر آمد، پس سنگ دیگر اضافه کردند باز آن سنگ زیادتی کرد، تا آنکه هزار سنگ که مثل آن سنگ بود در کفه
مقابلش گذاشتند و باز آن سنگ به تنهائی سنگین تر بود، گفتند: اي پادشاه! ما را علمی به امر این سنگ نیست.
پس خضر به ذو القرنین گفت: اي پادشاه! تو از این جماعت چیزي می پرسی که علمی به آن ندارند و علم این سنگ نزد من
است.
ذو القرنین فرمود: خبر ده ما را به آن و بیان کن براي ما.
پس خضر علیه السّلام ترازو را گرفت و سنگی که ذو القرنین آورده بود در یک کفه ترازو گذاشت و سنگ دیگر در کفه
دیگر گذاشت، و کفی از خاك گرفت و بر روي آن سنگ که ذو القرنین آورده بود گذاشت که سنگینی آن اضافه شد و
ترازو را برداشت، هر دو کفه برابر ایستادند!
همگی تعجب کردند و به سجده درافتادند و گفتند: اي پادشاه! این امري است که علم ما به آن نمی رسد و ما می دانیم که
خضر ساحر نیست، پس چگونه شد امر این ترازو که ما هزار سنگ در کفه دیگر گذاشتیم و این زیادتی می کرد و خضر یک
کف خاك اضافه نمود و با این سنگ برابر کرد و معتدل شد ترازو؟!
ذو
القرنین گفت: اي خضر! بیان نما براي ما امر این سنگ را.
خضر گفت: اي پادشاه! بدرستی که امر خدا جاري است در بندگانش، و سلطنت و پادشاهی تو قهر کننده بندگان است، و
حکم او جدا کننده حق از باطل است، بدرستی که خدا ابتلا و امتحان فرموده است بعضی از بندگانش را به بعضی، و امتحان
فرموده است عالم را به عالم و جاهل را به جاهل و عالم را به جاهل و جاهل را به عالم، و بدرستی که مرا به تو امتحان فرموده
است و تو را به من.
ذو القرنین گفت: خدا تو را رحمت فرماید اي خضر، می گوئی خدا مرا مبتلا و ممتحن
ص: 451
ساخته است به تو که تو را از من داناتر کرده و زیر دست من گردانیده است، خبر ده مرا خدا تو را رحمت کند اي خضر از امر
این سنگ.
خضر گفت: اي پادشاه! این سنگ مثلی است که براي تو زده است صاحب صور، می گوید: مثل فرزندان آدم مثل این سنگ
است که هزار سنگ به آن گذاشته باز می طلبید، و چون خاك بر آن ریختند سیر شد و سنگی شد مثل آن سنگ، و مثل تو
نیز چنین است، حق تعالی به تو عطا فرمود از پادشاهی آنچه عطا کرد و راضی نشدي تا امري را طلب کردي که کسی پیش از
تو طلب نکرده بود، و در جائی آمدي که انسی و جنّی نیامده بود، چنین است فرزند آدم سیر نمی شود تا در قبر خاك بر او
بریزند.
پس ذو القرنین بسیار گریست و گفت: راست گفتی اي خضر، این مثل را براي
من زدند، و چون از این سفر برگردم دیگر اراده شهري نکنم.
پس داخل ظلمات شد و برگشت، و در اثناي راه صداي سم اسبان آمد که بر روي دانه اي چند راه می روند، گفتند: اي
پادشاه! اینها چیست؟
گفت: بردارید، که هر که بردارد پشیمان می شود و هر که برندارد پشیمان می شود. پس بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند،
چون از ظلمات بیرون آمدند دیدند که آن سنگها زبرجد بود، پس هر که برنداشته بود پشیمان شد که چرا برنداشتم، و هر که
برداشته بود پشیمان شد که چرا بیشتر برنداشته ام.
و برگشت ذو القرنین بسوي دومه الجندل و منزلش در آنجا بود و در آنجا ماند تا به رحمت الهی واصل شد.
این قصه را نقل می فرمود می گفت: «1» راوي گفت: هرگاه که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام
خدا رحمت کند برادرم ذو القرنین را که خطا نکرد در آن راهی که رفت و در آنچه طلب کرد، و اگر در وقت رفتن به وادي
زبرجد می رسید هر آنچه در آنجا بود همه را از براي
ص: 452
مردم بیرون می آورد، زیرا که در وقت رفتن راغب بود به دنیا و در برگشتن رغبتش از دنیا بر طرف شده بود و لهذا متوجه آن
.«1» نشد
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ذو القرنین صندوقی از آبگینه ساخت و آذوقه و اسباب بسیار با
خود برداشت و به کشتی سوار شد، چون به موضعی از دریا رسید در آن صندوق نشست و ریسمانی بر آن صندوق بست و
گفت: صندوق را در دریا بیندازید، هرگاه من ریسمان را حرکت دهم مرا بیرون آورید و
اگر حرکت ندهم تا ریسمان هست مرا به دریا فروبرید.
پس چهل روز به دریا فرو رفت، ناگاه دید که کسی دست بر پهلوي صندوق می زند و می گوید: اي ذو القرنین! اراده کجا
داري؟
گفت: می خواهم نظر کنم به ملک پروردگار خود در دریا چنانچه دیدم ملک او را در صحرا.
گفت: اي ذو القرنین! این موضعی که تو در آن هستی، نوح در ایّام طوفان از اینجا عبور کرد و تیشه اي از دست او افتاد در
این موضع و تا این ساعت به قعر دریا فرومی رود و هنوز به ته دریا نرسیده است.
.«2» چون ذو القرنین این را شنید، ریسمان را حرکت داد و بیرون آمد
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: آن موضعی که
.«3» ذو القرنین دید که آفتاب در چشمه اي گرم فرو می رود نزد شهر جابلقا بود
و در حدیث دیگر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: حق تعالی ابر را براي ذو القرنین مسخّر گردانیده بود،
و اسباب را براي او نزدیک گردانیده بود، و نور را براي او
ص: 453
.«1» پهن کرده بود که در شب می دید چنانچه در روز می دید
و در حدیث دیگر از ائمه علیهم السّلام منقول است که: ذو القرنین بنده شایسته خدا بود، اسباب براي او طی شد و حق تعالی
او را متمکّن گردانید در بلاد، و از براي او وصف کردند چشمه زندگانی را و گفتند به او که: هر که از آن چشمه یک شربت
آب بنوشد، نمیرد تا صداي صور را بشنود، و ذو القرنین در طلب
آن چشمه بیرون آمد تا به موضع آن رسید، و در آن موضع سیصد و شصت چشمه بود، و حضرت خضر علیه السّلام سرکرده
و چرخچی آن لشکر بود، او را بر همه اصحابش اختیار می کرد و از همه دوست تر می داشت، پس او را با گروهی از
اصحاب خود طلبید و به هر یک ماهی خشک نمکسودي داد و گفت: بروید بر سر آن چشمه ها و هر یک ماهی خود را در
چشمه اي از آن چشمه ها بشوئید و دیگري در چشمه او نشوید.
پس متفرق شدند و هر یک ماهی خود را در یک چشمه اي از آن چشمه ها شستند و خضر به چشمه اي از آنها رسید، چون
ماهی خود را در آب فروبرد، زنده شد و در میان آب روان شد.
چون خضر این حال را مشاهده کرد، جامه هاي خود را انداخت و خود را در آب افکند و در آب فرو رفت و از آن آب
خورد، و خواست که آن ماهی را بیابد، نیافت، پس برگشت با اصحابش بسوي ذو القرنین، پس حکم کرد که ماهیها را از
صاحبانش بگیرند، چون جمع کردند، یک ماهی کم آمد، چون تفحّص کردند ماهی خضر علیه السّلام برنگشته بود، چون او
را طلبید و خبر ماهی را از او پرسید خضر گفت: ماهی در آب زنده شد و از دست من بیرون رفت.
گفت: تو چه کردي؟
گفت: خود را در آب افکندم و مکرر سر به آب فرو بردم که آن را بیابم، نیافتم.
پرسید که: از آن آب خوردي؟
ص: 454
گفت: بلی.
پس هر چند ذو القرنین آن چشمه را طلب کرد، نیافت، پس به خضر گفت که:
.«1» آن چشمه نصیب تو بوده است و سعی ما فایده نکرد
و در احادیث بسیار از ائمه اطهار علیهم السّلام منقول است که: مثل ما مثل یوشع و ذو القرنین است که ایشان پیغمبر نبودند و
.«2» دو عالم بودند و سخن ملک را می شنیدند
و در احادیث بسیار از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: از آن حضرت پرسیدند که: ذو القرنین آیا پیغمبر بود
یا ملک بود؟ و شاخهاي او از طلا بود یا از نقره بود؟
فرمود: نه پیغمبر بود و نه ملک، و شاخش نه از طلا بود و نه از نقره، و لیکن بنده اي بود که خدا را دوست داشت پس خدا او
را دوست داشت و براي خدا کار کرد، پس خدا او را یاري نمود، و او را براي آن ذو القرنین گفتند که قومش را بسوي خدا
خواند، پس ضربتی بر جانب چپ سر او زدند و مرد، پس حق تعالی او را زنده گردانید بر جماعتی که ایشان را بسوي خدا
.«3» بخواند، پس ضربتی بر جانب راست سرش زدند، پس به این سبب او را ذو القرنین گفتند
و به سند معتبر منقول است که اسود قاضی گفت که: به خدمت حضرت امام موسی علیه السّلام رفتم، و هرگز مرا ندیده بود.
فرمود: از اهل سدّي؟
گفتم: از اهل باب الابوابم.
باز فرمود: از اهل سدّي؟
گفتم: از اهل باب الابوابم.
باز فرمود: از اهل سدّي؟
ص: 455
گفتم: بلی.
.«1» فرمود: همان سدّ است که ذو القرنین ساخت
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: ذو القرنین دوازده سال از عمر او گذشته بود که پادشاه شد، و سی سال در
.«2» پادشاهی ماند
مؤلف گوید: شاید سی سال پادشاهی او پیش از کشته شدن یا غایب شدن باشد، یا بعد از آن باشد که تمام عالم را گرفت و
پادشاهیش استقرار یافت، تا منافات با احادیث دیگر نداشته باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: ذو القرنین به حج رفت با ششصد هزار سوار، چون
داخل حرم شد بعضی از اصحاب او مشایعت او نمودند تا خانه کعبه، و چون برگشت گفت: شخصی را دیدم که از او نورانی
تر و خوش روتر ندیده بودم.
گفتند: او حضرت ابراهیم خلیل الرحمن علیه السّلام است.
چون این را شنید، فرمود که چهارپایان را زین کنند، پس زین کردند ششصد هزار اسب در آن مقدار زمان که یک اسب را
زین کنند، پس ذو القرنین گفت: سوار نمی شویم بلکه پیاده می رویم بسوي خلیل خدا.
و ذو القرنین با اصحابش پیاده آمدند تا حضرت ابراهیم علیه السّلام را ملاقات کرد، پس حضرت ابراهیم علیه السّلام از او
پرسید که: به چه چیز عمر خود را قطع کردي یا دنیا را طی کردي؟
سبحان من هو باق لا یفنی، سبحان من هو عالم لا ینسی، سبحان من هو حافظ لا یسقط، سبحان من هو » : گفت: به یازده کلمه
بصیر لا یرتاب، سبحان من هو قیّوم لا ینام، سبحان من هو ملک لا یرام، سبحان من هو عزیز لا یضام، سبحان من هو محتجب لا
.«3» « یري، سبحان من هو واسع لا یتکلّف، سبحان من هو قائم لا یلهو، سبحان من هو دائم لا یسهو
ص: 456
و به سند معتبر از حضرت رسول خدا صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم منقول است که: ذو القرنین بنده صالحی بود که خدا او را حجت گردانیده بود بر بندگانش، پس قومش را به دین
حق خواند و امر کرد ایشان را به پرهیزکاري از معاصی، پس ضربتی بر جانب راست سرش زدند پس غایب شد از ایشان
مدتی تا آنکه گفتند مرد یا هلاك شد یا به کدام بیابان رفت، پس ظاهر شد و برگشت بسوي قوم خود، باز ضربت زدند بر
جانب چپ سر او، و بدرستی که در میان شما کسی هست که بر سنّت او خواهد بود- یعنی حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام-
و بدرستی که حق تعالی تمکین داد او را در زمین و از هر چیز سببی به او عطا فرمود، و به مغرب و مشرق عالم رسید، و بزودي
خدا سنّت او را در قائم از فرزندان من جاري خواهد کرد، و مشرق و مغرب دنیا را طی خواهد کرد تا آنکه نماند هیچ صحرا و
دشت و کوهی که ذو القرنین طی کرده باشد مگر آنکه او طی کند، و خدا گنجها و معدنهاي زمین را براي او ظاهر گرداند، و
یاري دهد او را به آنکه ترس او را در دلهاي مردم اندازد، و زمین را پر از عدالت و راستی کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور
.«1» شده باشد
و به سندهاي صحیح از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: ذو القرنین پیغمبر نبود و لیکن بنده شایسته بود که
خدا را دوست داشت و اطاعت و فرمان برداري کرد خدا را، پس خدا او را اعانت و یاري فرمود، و
او را مخیّر گردانیدند میان ابر صعب و ابر نرم و هموار، و اختیار ابر نرم کرد و بر آن سوار شد، و به هر گروهی که می رسید
.«2» خود رسالت خود را به ایشان می رسانید که مبادا رسولان او دروغ بگویند
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: ذو القرنین را مخیّر کردند میان دو ابر، و او اختیار ابر نرم و ملایم کرد، و ابر صعب را براي
حضرت صاحب الامر علیه السّلام گذاشت.
پرسیدند که: صعب کدام است؟
فرمود: ابري است که در آن رعد و صاعقه و برق بوده باشد، و حضرت قائم علیه السّلام بر
ص: 457
چنین ابري سوار خواهد شد و به اسباب آسمانهاي هفتگانه بالا خواهد رفت، و هفت زمین را خواهد گردید که پنج زمین
.«1» آبادان است و دو زمین خراب
و در حدیث دیگر حضرت صادق علیه السّلام فرمود: چون او را مخیّر کردند، اختیار ابر نرم کرد و نمی توانست که اختیار ابر
.«2» صعب بکند، زیرا که حق تعالی او را براي حضرت صاحب الامر علیه السّلام ذخیره کرده است
و در باب احوال ابراهیم علیه السّلام گذشت که: اول دو کسی که در زمین مصافحه کردند ذو القرنین و ابراهیم خلیل علیهما
.«3» السّلام بودند
و گذشت که: دو پادشاه مؤمن جمیع زمین را متصرف شدند: سلیمان و ذو القرنین علیهما السّلام، و فرمود که: نام ذو القرنین
.«4» عبد اللّه پسر ضحاك پسر معد بود
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: حق تعالی مبعوث نگردانید پیغمبري در زمین که پادشاه
باشد مگر چهار نفر بعد از نوح علیه السّلام: ذو القرنین
و نام او عیاش بود، و داود و سلیمان و یوسف علیهم السّلام. امّا عیاش پس مالک شد ما بین مشرق و مغرب را، و امّا داود پس
مالک شد ما بین شامات و اصطخر فارس را، و همچنین بود ملک سلیمان، و امّا یوسف پس مالک شد مصر و صحراهاي آن
.«5» را و به جاي دیگر تجاوز نکرد
مؤلف گوید: پیغمبري ذو القرنین شاید بر سبیل تغلیب و مجاز باشد، چون نزدیک به مرتبه پیغمبري داشت، و در عدد ایشان
مذکور شد، و ممکن است که عبد اللّه و عیاش هر دو نام او بوده باشد.
و به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ذو القرنین چون به سد رسید
ص: 458
و از سد گذشت داخل ظلمات شد، پس ملکی را دید که بر کوهی ایستاده است و طول او پانصد ذراع است.
ملک به او گفت: اي ذو القرنین! آیا پشت سرت راهی نبود که به اینجا آمدي؟
ذو القرنین گفت: تو کیستی؟
گفت: من ملکی از ملائکه خدایم که موکّلم به این کوه، و هر کوه که خدا خلق کرده است ریشه اي به این کوه دارد، چون
.«1» خدا خواهد که شهري را به زلزله آورد وحی می کند بسوي من پس آن شهر را به حرکت می آورم
و ابن بابویه رحمه اللّه از وهب بن منبه روایت کرده است که گفت: در بعضی از کتابهاي خدا دیدم که: چون ذو القرنین از
ساختن سد فارغ شد از همان جهت روانه شد با لشکرش، ناگاه رسید به مرد پیري که نماز می کرد، پس ایستاد نزد او با
لشکرش تا او از نماز
فارغ شد، پس ذو القرنین به او گفت که: چگونه تو را خوفی حاصل نشد از آنچه نزد تو حاضر شدند از لشکر من؟
گفت: با کسی مناجات می کردم که لشکرش از تو بیشتر است، و پادشاهیش از تو غالب تر است، و قوّتش از تو شدیدتر
است، و اگر روي خود را بسوي تو می گردانیدم حاجت خود را نزد او نمی یافتم.
ذو القرنین گفت که: آیا راضی می شوي که با من بیائی که تو را با خود مساوي و شریک گردانم در ملک خود، و استعانت
بجویم به تو بر بعضی از امور خود؟
گفت: بلی اگر ضامن شوي براي من چهار خصلت را: اول، نعیمی که هرگز زایل نگردد؛ دوم، صحتی که در آن بیماري
نباشد؛ سوم، جوانی که در آن پیري نباشد؛ چهارم، زندگی که در آن مردن نباشد.
ذو القرنین گفت: کدام مخلوق قادر بر این خصلتها هست؟
گفت: من با کسی هستم که قادر بر اینها هست، و اینها در دست اوست، و تو در تحت
ص: 459
قدرت اوئی.
پس گذشت به مرد عالمی، به ذو القرنین گفت که: مرا خبر ده از دو چیز که از روزي که خدا ایشان را خلق کرده است
برپایند، و از دو چیز که جاریند، و از دو چیز که پیوسته از پی یکدیگر می آیند، و از دو چیز که همیشه با یکدیگر دشمنند.
ذو القرنین گفت: امّا آن دو چیز که برپایند: آسمان و زمین است؛ و آن دو چیز که جاریند: آفتاب و ماه است؛ و آن دو چیز
که از پی یکدیگر می آیند: شب و روز است؛ و آن دو چیز که با هم دشمنی دارند:
مرگ و زندگی است.
گفت: برو که تو دانائی.
پس ذو القرنین در شهرها می گردید تا رسید به مرد پیري که کلّه هاي مردگان را جمع کرده بود نزد خود و می گردانید و
نظر می کرد، پس با لشکرش به نزد او ایستاد و گفت: مرا خبر ده اي شیخ که براي چه این سرها را می گردانی؟
گفت: براي اینکه بدانم که کدام شریف بوده است و کدام وضیع، و کدام مالدار بوده است و کدام پریشان! و بیست سال
است که اینها را می گردانم، و هر چند نظر می کنم نمی شناسم و فرق نمی توانم داد.
پس ذو القرنین رفت و او را گذاشت و گفت: مطلب تو تنبیه من بود نه دیگري.
پس در بلاد سیر کرد تا رسید به آن امّت دانا از قوم موسی که هدایت به حق می کردند، و به حق عدالت می نمودند، چون
ایشان را دید گفت: اي گروه! خبر خود را به من بگوئید که من تمام زمین را گردیدم و مشرق و مغرب و دریا و صحرا و کوه
و دشت و روشنائی و تاریکی را و مثل شما ندیدم! بگوئید که چرا قبر مردگان شما بر در خانه هاي شما است؟
گفتند: براي آنکه مرگ را فراموش نکنیم و یاد آن از دلهاي ما به در نرود.
گفت: چرا خانه هاي شما در ندارد؟
گفتند: براي آنکه در میان ما دزد و خائن نمی باشد و هر که در میان ماست امین است.
گفت: چرا در میان شما امراء نمی باشند؟
گفتند: زیرا که بر یکدیگر ظلم نمی کنیم.
ص: 460
گفت: چرا در میان شما حکّام و قاضی نمی باشند؟
گفتند: زیرا که ما با یکدیگر مخاصمه و منازعه نمی کنیم.
گفت: چرا در میان شما پادشاهان
نمی باشند؟
گفتند: براي آنکه طلب زیادتی نمی کنیم.
گفت: چرا تفاوت در احوال و اموال شما نیست؟
گفتند: براي آنکه با یکدیگر مواسات می کنیم، و زیادتی اموال خود را بر یکدیگر قسمت می کنیم، و رحم بر یکدیگر می
کنیم.
گفت: چرا نزاع و اختلاف در میان شما نیست؟
گفتند: براي آنکه دلهاي ما با یکدیگر الفت دارد، و فساد در میان ما نیست.
گفت: چرا یکدیگر را نمی کشید و اسیر نمی کنید؟
گفتند: زیرا که بر طبعهاي خود غالب شده ایم به عزم درست، و نفسهاي خود را به اصلاح آورده ایم به حلم و بردباري.
گفت: چرا سخن شما یکی است، و طریقه شما مستقیم و درست است؟
گفتند: به سبب آنکه دروغ نمی گوییم، و مکر با یکدیگر نمی کنیم.
گفت: چرا در میان شما پریشان و فقیر نیست؟
گفتند: براي آنکه مال خود را بالسویّه در میان خود قسمت می کنیم.
گفت: چرا در میان شما مردم درشت و تندخو نیست؟
گفتند: براي آنکه شکستگی و فروتنی را شعار خود کرده ایم.
گفت: چرا عمر شما از همه عمرها درازتر است؟
گفتند: براي آنکه حقّ مردم را می دهیم، و به عدالت حکم می کنیم، و ستم نمی کنیم.
فرمود: چرا قحط در میان شما نمی باشد؟
گفتند: براي آنکه یک لحظه از استغفار غافل نمی شویم.
فرمود: چرا اندوهناك نمی شوید؟
گفتند: براي آنکه نفس خود را به بلا راضی کرده ایم، و خود را پیش از بلا تعزیه و
ص: 461
تسلّی داده ایم.
فرمود: چرا آفتها و بلاها به شما و اموال شما نمی رسد؟
گفتند: براي آنکه توکل بر غیر خدا نمی کنیم، و باران را از ستاره ها نمی دانیم، و همه چیز را از پروردگار خود می دانیم.
گفت: بگوئید که پدران خود را نیز چنین یافته اید؟
گفتند: پدران خود را نیز چنین یافتیم که مسکینان خود را رحم می کردند،
و با فقیران مواسات و برابري می کردند، و کسی اگر بر ایشان ستم می کرد عفو می کردند، و اگر کسی با ایشان بدي می
کرد به او نیکی می کردند، و براي گناهکاران خود استغفار می کردند، و با خویشان خود نیکی می کردند، و در امانت
خیانت نمی کردند، و راست می گفتند و دروغ نمی گفتند، پس به این سبب خدا کار ایشان را به اصلاح آورد.
.«1» پس ذو القرنین نزد ایشان ماند تا به رحمت الهی واصل شد، و عمر او پانصد سال بود
و علی بن ابراهیم رحمه اللّه به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که:
حق تعالی ذو القرنین را مبعوث گردانید بسوي قومش، پس ضربتی بر جانب راست سرش زدند و خدا او را میراند پانصد سال،
پس او را زنده کرد و باز بر ایشان مبعوث گردانید، پس ضربتی بر جانب چپ سر او زدند که شهید شد، و باز حق تعالی بعد
از پانصد سال او را زنده کرد و بسوي ایشان مبعوث گردانید، و پادشاهی تمام روي زمین را از مشرق تا مغرب به او عطا
که مانع شد «2» فرمود، و چون به یأجوج و مأجوج رسید سدّي در میان ایشان و مردم کشید از مس و آهن و زفت و قطران
ایشان را از بیرون آمدن.
پس حضرت فرمود که: هیچ یک از یأجوج و مأجوج نمی میرد تا آنکه هزار فرزند نر از صلب او بهم رسد، و ایشان بیشترین
مخلوقاتند که خدا خلق کرده است بعد از ملائکه.
ص: 462
پس ذو القرنین از پی سببی رفت- فرمود که: یعنی از پی دلیلی رفت- تا رسید به آنجا که
آفتاب طلوع می کند، پس جمعی را دید که عریان بودند و طریقه جامه بعمل آوردن را نمی دانستند، پس از پی دلیل رفت تا
به میان دو سد رسید، و از او التماس کردند که سدّي براي دفع ضرر یأجوج و مأجوج بسازد، پس امر کرد که پاره هاي آهن
آوردند و در میان آن دو کوه بر روي یکدیگر گذاشتند تا مساوي آن دو کوه شد، پس امر کرد که آتش در زیر آهنها
دمیدند تا آنکه به مثابه آتش سرخ شد، پس قطر که صفر باشد گداختند و بر آن ریختند تا سدّي شد، پس ذو القرنین گفت
که: این رحمتی است از پروردگار من، پس چون بیاید وعده پروردگار من، آن را با زمین برابر گرداند، و وعده پروردگار من
حقّ است.
فرمود که: چون نزدیک روز قیامت شود در آخر الزمان، آن سد خراب شود، و یأجوج و مأجوج به دنیا بیرون آیند و مردم را
بخورند.
پس ذو القرنین رفت بسوي ناحیه مغرب، و به هر شهري که می رسید می خروشید مانند شیر غضبناك، پس برانگیخته می شد
در آن شهر تاریکیها رعد و برق و صاعقه ها که هلاك می کرد هر که مخالفت و دشمنی به او می کرد، پس هنوز به مغرب
نرسیده بود که اهل مشرق و مغرب همگی اطاعت او کردند، پس به او گفتند که: خدا را در زمین چشمه اي هست که او را
عین الحیاه می گویند، و هیچ صاحب روحی از آن نمی خورد مگر آنکه زنده می ماند تا دمیدن صور، پس حضرت خضر
علیه السّلام را که بهترین اصحاب او بود نزد خود طلبید با سیصد و پنجاه و نه نفر، و
به هر یک ماهی خشک داد و گفت: بروید به فلان موضع که در آنجا سیصد و شصت چشمه است، و هر یک ماهی خود را
در چشمه اي بشوئید غیر چشمه دیگران.
پس رفتند به آن موضع و هر یک بر سر چشمه اي رفتند، و چون خضر علیه السّلام ماهی خود را در آب فروبرد ماهی زنده شد
و در آب روان شد!
خضر علیه السّلام تعجب کرد و خود از پی ماهی به آب فرورفت و از آب خورد، و چون
ص: 463
.«1» برگشتند، ذو القرنین به خضر گفت که: خوردن آن آب براي تو مقدّر شده بوده است
و ابن بابویه رضی اللّه عنه از عبد اللّه بن سلیمان روایت کرده است که گفت: من در بعضی از کتابهاي آسمانی خوانده ام که:
می « اسکندروس » ذو القرنین مردي بود از اهل اسکندریه، و مادرش پیرزالی بود از ایشان، و فرزندي بغیر او نداشت، و او را
گفتند، و او صاحب ادب نیکو و خلق جمیل و عفت نفس بود، از طفولیت تا وقتی که مرد شد. و او در خواب دید که نزدیک
شد به آفتاب، و دو قرن آفتاب- یعنی دو طرف آن را- گرفت، چون خواب خود را براي قوم خود نقل کرد او را ذو القرنین
نام کردند، پس بعد از دیدن این خواب همتش عالی شد و آوازه اش بلند گردید، و عزیز شد در میان قوم خود.
پس اول چیزي که بر آن عزم کرد آن بود که گفت: مسلمان شدم و منقاد شدم براي خداوند عالمیان، پس قوم خود را به
اسلام خواند، و همگی از مهابت او مسلمان شدند، و امر
کرد ایشان را که مسجدي از براي او بنا کنند، و ایشان به جان قبول کردند، و فرمود که:
باید طولش چهارصد ذراع و عرضش دویست ذراع و عرض دیوارش بیست و دو ذراع و ارتفاعش صد ذراع بوده باشد.
گفتند: اي ذو القرنین! از کجا بهم می رسد چوبی که بر در و دیوار این عمارت توان گذاشت که بنّایان بر روي آن بایستند و
این عمارت را بسازند، یا آنکه آن مسجد را به آن سقف کنند؟
گفت: وقتی که فارغ شوند از بناي دو دیوار آن، آن قدر خاك در میان آن بریزند که با دیوارها برابر شود، و حواله کنید بر
هر یک از مؤمنان قدري طلا و نقره موافق حال او، پس آن طلا و نقره را ریزه کنید و با این خاك که در میان مسجد پر می
کنید مخلوط سازید، و چون مسجد را از خاك پر کنید بر روي آن خاك برآئید و آنچه خواهید از مس و روي و غیر آن
صفیحه ها بسازید و بریزید براي سقف، و سقف را به آسانی درست کنید، و چون فارغ شوید بطلبید فقرا و مساکین را براي
بردن این خاك، که ایشان براي آن طلا و نقره که
ص: 464
به آن خاك مخلوط است مسارعت و مبادرت خواهند نمود بسوي بیرون بردن آن.
پس بنا کردند مسجد را چنانچه او گفته بود، و سقف درست ایستاد، و فقرا و مساکین نیز مستغنی شدند، پس لشکر خود را
قسمت کرد و هر قسمتی را ده هزار کس گردانیده و ایشان را پهن کرد در شهرها، و عزم کرد بر سفر کردن و گردیدن در
شهرها.
چون قومش بر اراده او مطّلع گردیدند نزد او جمع شدند و گفتند: اي ذو القرنین! تو را به خدا سوگند می دهیم که ما را از
خدمت خود محروم نگردانی، و به شهرهاي دیگر مسافرت ننمائی که ما سزاوارتریم به دیدن تو، و تو در میان ما متولد شده اي
و در بلاد ما نشو و نما کرده اي و تربیت یافته اي، و اینک مالها و جانهاي ما نزد تو حاضر است، هر حکم که در آنها می
خواهی بکن، و اینک مادر تو عورتی است پیر، و حقّش بر تو از همه کس بزرگتر است، تو را سزاوار نیست که او را نافرمانی
کنی و مخالفت نمائی.
جواب گفت که: و اللّه گفته گفته شماست، و رأي رأي شماست، و لیکن من به منزله کسی شده ام که دل و چشم و گوش او
را گرفته باشند و از پیش رو او را کشند و از پی سر او را رانند، و نداند که او را به چه مطلب و به کجا می برند، و لیکن بیائید
اي گروه قوم من و داخل این مسجد شوید، و همه مسلمان شوید و مخالفت من منمائید که هلاك می شوید.
پس دهقان و رئیس اسکندریه را طلبید و گفت: مسجد مرا آبادان بدار، و مادر مرا صبر فرما در مفارقت من.
پس ذو القرنین روانه شد، و مادرش در مفارقت او بسیار جزع می کرد، از گریه خود را بازنمی داشت. دهقان حیله اي اندیشه
کرد براي تسلّی او و عید عظیمی ترتیب داد، و منادي خود را فرمود که در میان مردم ندا کند که: دهقان، شما را اعلام کرده
است که در فلان روز حاضر شوید.
چون
آن روز درآمد، منادي او ندا کرد که: زود بیائید، امّا باید کسی که در دنیا مصیبتی یا بلائی به او رسیده باشد در این عید
حاضر نشود، باید کسی حاضر شود که عاري از بلاها و مصیبتها باشد.
پس جمیع مردم ایستادند و گفتند: در میان ما کسی نیست که عاري از بلاها و مصیبتها
ص: 465
باشد، و هیچ یک از ما نیست مگر آنکه به بلائی یا به مردن خویشی و یاري مبتلا شده است.
چون مادر ذو القرنین این قصه را شنید خوش آمد او را امّا غرض دهقان را ندانست که چیست، پس دهقان بعد از چند روز
منادي فرستاد که ندا کردند که: اي گروه مردمان! دهقان امر می کند شما را که در فلان روز حاضر شوید، و حاضر نشود مگر
کسی که بلائی و مصیبتی به او رسیده باشد، و دلش به درد آمده باشد، و حاضر نشود کسی که از بلا عاري باشد که خیري
نیست در کسی که بلا به او نرسیده باشد.
چون این ندا کرد، مردم گفتند: این مرد اول بخل کرد و آخر پشیمان شد و شرمنده شد و تدارك امر خود کرد و عیب خود را
پوشانید. چون جمع شدند خطبه اي براي ایشان خواند و گفت:
شما را جمع نکرده بودم براي آنچه شما را بسوي آن خوانده بودم از خوردن و آشامیدن، و لیکن شما را جمع کرده ام که با
شما سخن بگویم در باب حضرت ذو القرنین علیه السّلام و آن دردي که بر دل ما رسیده است از مفارقت او و محرومی
خدمت او، پس یاد کنید حضرت آدم علیه السّلام را که
حق تعالی به دست قدرت خود او را آفرید، و از روح خود در او دمید، و ملائکه را به سجده او مأمور ساخت، و او را در
بهشت خود جاي داد، و او را گرامی داشت به کرامتی که احدي از خلق را چنان گرامی نداشته بود، پس او را مبتلا کرد به
بزرگترین بلاها که در دنیا تواند بود که بیرون کردن از بهشت بود، و آن مصیبتی بود که هیچ چیز جبران نمی کرد. پس بعد
از او مبتلا کرد حضرت ابراهیم علیه السّلام را به آتش انداختن، و پسرش را به ذبح کردن، و حضرت یعقوب را به اندوه و
گریه، و حضرت یوسف را به بندگی، و حضرت ایوب را به بیماري، و حضرت یحیی را به ذبح کردن، و حضرت زکریا را به
کشتن، و حضرت عیسی را به اسیر کردن، و مبتلا کرد خلق بسیار را که عدد ایشان را غیر از حق تعالی کسی نمی داند.
پس گفت: بیائید برویم و تسلّی دهیم مادر اسکندروس را، و ببینیم که صبر او چگونه است، که او مصیبتش در باب فرزندش
از همه عظیم تر است.
ص: 466
پس چون به نزد او رفتند گفتند: آیا امروز در آن مجمع حاضر بودي و شنیدي آن سخنان را که در آن مجلس گذشت؟
گفت: بر جمیع امور شما مطّلع شدم، و همه سخنان شما را شنیدم، و در میان شما کسی نبود که مصیبت او به مفارقت
اسکندروس زیاده از من باشد، و اکنون حق تعالی مرا صبر داد و راضی گردانید و دل مرا محکم گردانید، و امیدوارم که اجر
من به قدر
مصیبت من باشد، و از براي شما امید اجر دارم به قدر مصیبت شما و الم شما بر ندیدن برادر خود، و به قدر آنچه نیّت کردید
و سعی کردید در تسلّی دادن مادر او، و امیدوارم که حق تعالی بیامرزد مرا و شما را، و رحم کند مرا و شما را.
پس چون آن گروه صبر جمیل آن عاقله جلیله را مشاهده کردند شادان برگشتند.
امّا ذو القرنین، پس رو به جانب مغرب سیر می کرد تا آنکه بسیار رفت، و لشکر او در آن وقت فقرا و مساکین بودند، تا آنکه
حق تعالی وحی کرد بسوي او که: تو حجت منی بر جمیع خلایق از مشرق تا مغرب عالم، و این است تأویل خواب تو.
حضرت ذو القرنین گفت: خداوندا! مرا به امر عظیمی تکلیف می نمائی که قدر آن را بغیر تو کسی نمی داند، پس من به این
گروه بسیار به کدام لشکر برابري کنم؟ و به کدام تهیه بر ایشان غالب شوم؟ و به چه حیله ایشان را رام کنم؟ و به کدام صبر
شدتهاي ایشان را متحمل شوم؟ و به کدام زبان با ایشان سخن بگویم؟ و لغتهاي ایشان را چگونه بفهمم؟ و به کدام گوش
سخن ایشان را فراگیرم؟ و به کدام دیده ایشان را مشاهده کنم؟ و به کدام حجت با ایشان مخاصمه نمایم؟ و به کدام دل
مطالب ایشان را درك کنم؟ و به کدام حکمت تدبیر امور ایشان بکنم؟ و به کدام حلم صبر بر درشتیهاي ایشان بکنم؟ و به
کدام عدالت به داد ایشان برسم؟ و به کدام معرفت حکم میان ایشان بکنم؟ و به کدام علم امور ایشان را
محکم گردانم؟ و به کدام عقل احصاي ایشان بکنم؟ و به کدام لشکر با ایشان جنگ کنم؟
بدرستی که نزد من هیچ یک از اینها نیست، پس مرا قوّت ده بر ایشان، بدرستی که توئی پروردگار مهربان، تکلیف نمی کنی
کسی را مگر به قدر استطاعت او، و بار نمی کنی مگر به قدر طاقت او.
ص: 467
پس حق تعالی وحی کرد به او که: بزودي تو را خواهم داد طاقت و توانائی آنچه تو را به آن تکلیف کرده ام، و سینه تو را می
گشایم که همه چیز را بشنوي، و فهم تو را گنجایش می دهم که همه چیز را بفهمی، و زبان تو را به همه چیز گویا می
گردانم، و احصاي امور براي تو می کنم که هیچ چیز از تو فوت نشود، و حفظ می کنم کارهاي تو را براي تو که چیزي بر تو
مخفی نماند، و پشت تو را قوي می کنم که از هیچ چیز نترسی، و مهابتی در تو می پوشانم که از هیچ چیز هراسان نگردي، و
رأي تو را درست می کنم که خطا نکنی، و جسد تو را مسخّر تو می گردانم که همه چیز را احساس کنی، و تاریکی و
روشنائی را مسخّر تو گردانیدم و آنها را دو لشکر از لشکرهاي تو نمودم که روشنائی تو را هدایت و راهنمائی کند، و تاریکی
تو را حفظ کند و امّتها را از عقب تو بسوي تو جمع کند.
پس ذو القرنین روانه شد با رسالت پروردگار خود، و خدا او را تقویت فرمود به آنچه وعده فرموده بود او را، پس رفت تا
گذشت به موضعی که آفتاب در آنجا غروب می کند. و به
هیچ امّتی از امّتها نمی گذشت مگر آنکه ایشان را بسوي خدا می خواند، اگر اجابت می کردند از ایشان قبول می کرد، و اگر
قبول نمی کردند ظلمت را بر ایشان مسلط می کرد که تاریک می گردانید شهرها و ده ها و قلعه ها و خانه ها و منازل ایشان
را، و داخل دهانها و بینی ها و شکمهاي ایشان می شد، و پیوسته متحیّر می نمودند تا استجابت دعوت الهی می کردند، و با
تضرع و استغاثه به نزد او می آمدند، تا آنکه رسید به محلّ غروب آفتاب، و دید در آنجا آن امّتی را که حق تعالی در قرآن
یاد فرموده است، و نسبت به ایشان کرد آنچه نسبت به جماعت دیگر پیشتر کرده بود، تا آنکه از جانب مغرب فارغ شد، و
جماعتی چند یافت که عدد ایشان را بغیر از خدا احصا نمی تواند کرد، و قوّت و شوکتی بهم رسانید که بغیر از تأیید الهی
براي کسی حاصل نمی تواند شد، و لغتهاي مختلف و خواهشهاي گوناگون و دلهاي پراکنده در میان لشکر او بهم رسید، پس
در ظلمات با اصحاب خود هشت شبانه روز راه رفت تا رسید به کوهی که به تمام زمین احاطه داشت، ناگاه دید ملکی را به
سبحان ربّی من الآن الی منتهی الدّهر، سبحان ربّی من اوّل الدّنیا الی آخرها، سبحان ربّی من » : کوه چسبیده است و می گوید
موضع کفّی الی عرش ربّی، سبحان ربّی من
ص: 468
پس ذو القرنین به سجده افتاد و سر برنداشت تا خدا او را قوّت داد و یاري کرد بر نظر کردن بسوي ،« منتهی الظّلمه الی النّور
آن ملک.
پس آن ملک به او گفت: چگونه قوّت یافتی اي فرزند آدم
بر اینکه به این موضع برسی، و احدي از فرزندان آدم به اینجا نرسیده است پیش از تو؟
ذو القرنین فرمود: مرا قوّت داد بر آمدن به این موضع آن کسی که تو را قوّت داد بر گرفتن این کوه که به تمام زمین احاطه
کرده است.
ملک گفت: راست گفتی، و اگر این کوه نباشد زمین با اهلش بگردد و سرنگون شود، و بر روي زمین کوهی از این بزرگتر
نیست، و این اول کوهی است که خدا بر روي زمین خلق کرده است، و سرش به آسمان اول چسبیده و ریشه اش در زمین
هفتم است، و احاطه دارد به جمیع زمین مانند حلقه، و بر روي زمین هیچ شهري نیست مگر آنکه ریشه اي دارد بسوي این
کوه، و چون خدا خواهد زلزله در شهري بهم رسد وحی می کند بسوي من، پس من حرکت می دهم ریشه اي را که به آن
شهر منتهی می شود و آن شهر را به حرکت می آورم.
پس چون ذو القرنین خواست برگردد، به آن ملک فرمود: مرا وصیتی بکن.
ملک گفت: غم روزي فردا را مخور، و عمل امروز را به فردا میفکن، و اندوه مخور بر چیزي که از تو فوت شود، و بر تو باد به
رفق و مدارا، و مباش جبار و ظالم و با تکبر.
پس ذو القرنین برگشت بسوي اصحاب خود و عنان عزیمت به جانب مشرق معطوف نمود، و هر امّتی که در میان او و مشرق
بودند تفحّص می کرد و ایشان را هدایت می نمود به همان طریق که امّتهاي جانب مغرب را هدایت نمود و مطیع گردانید
پیش از ایشان.
و چون از ما بین مشرق و مغرب فارغ
شد، متوجه سدّي شد که خدا در قرآن یاد فرموده است، و در آنجا امّتی را دید که هیچ لغت نمی فهمیدند، و میان ایشان و
میان سد پر بود از امّتی که ایشان را یأجوج و مأجوج می گفتند، و شبیه بودند به بهائم، می خوردند و می آشامیدند و فرزند
بهم می رسانیدند، و ذکور و اناث در میان ایشان بود، و رو و بدن و خلقتشان شبیه بود به انسان امّا از انسان کوچکتر بودند و
در جثه اطفال بودند، و نر و ماده
ص: 469
ایشان از پنج شبر بیشتر نمی شدند، و همه در خلقت و صورت مساوي یکدیگر بودند، و همه عریان و برهنه پا بودند، و کرکی
داشتند مانند کرك شتر که ایشان را از سرما و گرما نگاهداري می کرد، و هر یک دو گوش داشتند که یکی اندرون و
بیرونش مو داشت و دیگري اندرون و بیرونش کرك داشت، و به جاي ناخن چنگال داشتند، و نیشها و دندانها داشتند مانند
درندگان، و چون به خواب می رفتند یک گوش را فرش و دیگري را لحاف می کردند و سراپاي ایشان را فرا می گرفت، و
خوراك ایشان ماهی دریا بود، و هر سال ابر بر ایشان ماهی می بارید و به آن ماهی زندگی می کردند در رفاهیت و فراوانی،
و چون وقت آن می شد منتظر باریدن ماهی می بودند چنانچه مردم منتظر باریدن باران می باشند، پس اگر می آمد از براي
ایشان، فراوانی میان ایشان بهم می رسید و فربه می شدند و فرزندان می آوردند و بسیار می شدند و یک سال به آن معاش می
کردند و چیز دیگر غیر آن نمی خوردند، با آنکه به قدري بودند که عددشان را
بغیر از خدا کسی احصا نمی کرد.
و اگر سالی ماهی بر ایشان نمی بارید به قحط می افتادند و گرسنه می شدند و نسل ایشان قطع می شد، و عادتشان آن بود که
به روش چهارپایان در میان راهها و هر جا که اتفاق می افتاد جماع می کردند، و سالی که ماهی بر ایشان نمی آمد و گرسنه
می شدند رو به شهرها می آوردند و به هر جا وارد می شدند افساد می کردند، و هیچ چیز را نمی گذاشتند، و فساد آنها از
تگرگ و ملخ و جمیع آفتها بیشتر بود، و رو به هر زمین که می کردند اهل آن زمین از منازل خود می گریختند و آن زمین را
خالی می گذاشتند، زیرا کسی با ایشان برابري نمی توانست کرد، و به هر موضع که وارد می شدند چنان فرامی گرفتند آن
موضع را که قدر جاي پا و محل نشستنی از براي کسی خالی نمی ماند، و احدي از خلق خدا عدد ایشان را نمی دانست، و
کسی نمی توانست نظر بسوي ایشان بکند یا نزدیک ایشان برود از بسیاري نجاست و خباثت و کثافت و بدي منظرشان، و به
این سبب بر مردم غالب می شدند.
و ایشان را صدائی و فغانی بود، وقتی که رو به زمینی می کردند صداي ایشان از صد فرسخ راه شنیده می شد از بسیاري ایشان
مانند صداي باد تندي یا باران عظیمی، و ایشان
ص: 470
را همهمه اي بود در شهري که وارد می شدند مانند صداي مگس عسل امّا شدیدتر و بلندتر از آن بود به مرتبه اي که با
صداي ایشان هیچ صدا را نمی توانست شنید، و چون به زمینی رو می کردند جمیع وحوش و درندگان آن زمین می گریختند،
زیرا که تمام آن زمین را احاطه
می کردند که جائی براي حیوان دیگر نمی ماند، و امر ایشان از همه عجیب تر بود، و هیچ یک از ایشان نبود مگر آنکه می
دانست وقت مردن خود را، زیرا که هیچ یک از نر و ماده ایشان نمی مرد تا هزار فرزند از ایشان بهم می رسید، و چون هزار
فرزند بهم می رسید می دانست که باید بمیرد، دیگر از میان ایشان بیرون می رفت و تن به مرگ می داد.
و ایشان در زمان ذو القرنین رو به شهرها آورده بودند و از زمینی به زمین دیگر می رفتند و خرابی می کردند، و از امّتی به
امّت دیگر می پرداختند و ایشان را از دیار خود جلا می دادند، و به هر جانبی که متوجه می شدند رو برنمی گردانیدند، و به
جانب راست و چپ متوجه نمی شدند.
پس چون این امّت که ذو القرنین به ایشان رسیده بود، صداي ایشان را شنیدند، همگی جمع شدند و استغاثه کردند به ذو
القرنین که در ناحیه ایشان بود و گفتند: اي ذو القرنین! ما شنیده ایم آنچه خدا به تو عطا فرموده است از پادشاهی و ملک و
سلطنت و آنچه بر تو پوشانیده است از صولت و مهابت و آنچه تو را به آن تقویت فرموده است از لشکرهاي اهل زمین از نور
و ظلمت، و ما همسایه یأجوج و مأجوج شده ایم، و میان ما و ایشان فاصله اي بغیر از این کوهها چیزي نیست، و راهی میان ما و
ایشان نیست مگر از میان این دو کوه، اگر به جانب ما میل کنند ما را از خانه هاي خود جلا خواهند داد به سبب بسیاري
ایشان، و ما را تاب قرار نخواهد بود، و ایشان خلق بی پایانند، و شباهتی به آدمیان
دارند امّا از قبیل چهارپایان و درندگانند، علف می خورند و حیوانات و وحوش را به روش سباع می درند، و مار و عقرب و
سایر حشرات زمین و هر صاحب روحی را می خورند، و هیچ یک از مخلوقات خدا مثل ایشان زیاده نمی شوند، و می دانیم
که ایشان زمین را پر خواهند کرد، و اهلش را از آن زمین بیرون خواهند کرد، و فساد در زمین خواهند کرد، و ما در هر ساعت
خائفیم که اوایل ایشان از میان این دو کوه بر ما ظاهر شوند، و خدا از حیله و قوّت به تو
ص: 471
عطا فرموده است آنچه به احدي از عالمیان نداده است، آیا ما براي تو خرجی قرار کنیم که در میان ما و ایشان سدّي بسازي؟
ذو القرنین فرمود: آنچه خدا به من داده است بهتر است از خرجی که شما به من بدهید، پس شما مرا یاري کنید به قوّتی که
در میان شما و ایشان سدّي بسازم، بیاورید پاره هاي آهن را.
گفتند: از کجا بیاوریم این قدر آهن و مس که براي این سد کافی باشد؟
فرمود: من شما را دلالت می کنم بر معدن آهن و مس.
گفتند: به کدام قوّت ما قطع کنیم آهن و مس را؟
می گفتند، و از همه چیز سفیدتر بود، و هر قدري از « سامور » پس از براي ایشان معدن دیگر بیرون آورد از زیر زمین که آن را
آن را بر هر چیز که می گذاشتند آن را می گداخت، پس از آن آلتی چند براي ایشان ساخت که به آنها در معدن کار می
کردند- و به همین آلت حضرت سلیمان علیه السّلام ستونهاي بیت المقدس را، و سنگهائی که شیاطین
از معدنها براي او می آوردند قطع می کرد- پس جمع کردند از آهن و مس براي ذو القرنین آنچه از براي سد کافی بود، پس
گداختند آهنها را و قطعه ها از آن ساختند مانند تخته هاي سنگ، و به جاي سنگ در سد آهن گذاشتند، و مس را گداختند
و آن را به جاي گل در میان آهنها ریختند، و میان دو کوه یک فرسخ بود.
و فرمود که پی بی آن را فرو بردند تا به آب رسانیدند، و عرض سد را یک میل نمود، و پاره هاي آهن را بر روي یکدیگر
گذاشتند، و مس را آب می کردند و در میان آهنها می ریختند که یک طبقه از مس بود و یک طبقه از آهن، تا آنکه آن سد
برابر آن دو کوه شد، پس آن سد به منزله جامه خیره می نمود از سرخی مس و سیاهی آهن.
پس یأجوج و مأجوج هر سال یک مرتبه به نزد آن سد می آیند، زیرا که ایشان در بلاد می گردند و چون به سد می رسند
مانع ایشان می شود و برمی گردند، و پیوسته بر این حال هستند تا نزدیک قیامت که علامات آن ظاهر شود، و از جمله
علامات قیامت ظهور قائم آل محمد صلوات اللّه علیه است، در آن وقت حق تعالی سد را براي ایشان می گشاید،
ص: 472
«2» .«1» « تا وقتی که گشوده شود یأجوج و مأجوج، و ایشان از هر بلندي به سرعت روانه شوند » : چنانچه خدا فرموده است
مؤلف گوید: بعد از این، آنچه در روایت وهب گذشت در این روایت ذکر کرده بود، براي تکرار ذکر نکردیم، و آنچه در
این دو روایت مخالفت با روایات سابقه داشته
باشد محلّ اعتماد نیست.
باب دهم در بیان قصه هاي حضرت یعقوب و حضرت یوسف علیهما السّلام
به سند صحیح از ابو حمزه ثمالی منقول است که گفت: روز جمعه نماز صبح را با حضرت امام زین العابدین علیه السّلام در
مسجد مدینه ادا کردم، و چون از نماز و تعقیب فارغ شدند به خانه تشریف بردند، و من نیز در خدمت آن حضرت رفتم، پس
طلبیدند کنیزك خود را که سکینه نام داشت و فرمودند: هر سائلی که به در خانه ما بگذرد البته او را طعام بدهید که امروز
روز جمعه است.
من عرض کردم: چنین نیست که هر که سؤال کند مستحق باشد.
فرمود: اي ثابت! می ترسم که بعض از آنها که سؤال می کنند مستحق باشند و ما او را طعام ندهیم و رد کنیم پس به ما نازل
شود آنچه به یعقوب و آل یعقوب نازل شد، البته طعام بدهید، بدرستی که یعقوب علیه السّلام هر روز گوسفندي می کشت و
تصدّق می کرد بعضی از آن را و بعضی را خود و عیال خود تناول می نمودند، پس در شب جمعه در هنگامی که افطار می
کردند سائل مؤمن روزه دار مسافر غریبی که نزد خدا منزلت عظیم داشت بر در خانه یعقوب علیه السّلام گذشت و ندا کرد:
طعام دهید سائل مسافر غریب گرسنه را از زیادتی طعام خود.
چند نوبت این صدا کرد و ایشان می شنیدند و حقّ او را نشناختند و سخن او را باور نداشتند، چون ناامید شد و شب او را
و گریست و شکایت کرد گرسنگی خود را به حق تعالی و گرسنه خوابید، و روز « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ » : فراگرفت گفت
دیگر روزه داشت گرسنه و صبر کرد و حمد خدا بجا
آورد، و یعقوب و آل یعقوب علیهم السّلام شب سیر خوابیدند، و چون صبح کردند زیادتی طعام شب ایشان مانده بود.
پس حق تعالی وحی فرمود بسوي یعقوب در صبح آن شب که: اي یعقوب! بتحقیق که
ص: 476
ذلیل کردي بنده مرا به مذلّتی که به سبب آن غضب مرا بسوي خود کشیدي، و مستوجب تأدیب گردیدي، و عقوبت و ابتلاي
من بر تو و فرزندان تو نازل می گردد.
اي یعقوب! بدرستی که محبوبترین پیغمبران من بسوي من و گرامی ترین ایشان نزد من کسی است که رحم کند مساکین و
بیچارگان بندگان مرا، و ایشان را به خود نزدیک کند و طعام دهد، و پناه و امیدگاه ایشان باشد.
بنده مرا که سعی کننده است در عبادت من و قانع است به اندکی از حلال دنیا، در شب « ذمیال » اي یعقوب! آیا رحم نکردي
گذشته در هنگامی که به در خانه تو گذشت در وقت افطارش، و فریاد کرد در در خانه شما که طعام دهید سائل غریب را و
گفت و گریست و حال خود را به من شکایت « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ » راهگذاري قانع را، و شما هیچ طعام به او ندادید، و او
کرد و گرسنه خوابید و مرا حمد کرد و صبحش روزه داشت، و تو اي یعقوب و فرزندان تو سیر خوابیدید و صبح زیادتی طعام
نزد شما مانده بود؛ مگر نمی دانی اي یعقوب که عقوبت و بلا به دوستان من زودتر می رسد از دشمنان من، و این از لطف و
احسان من است نسبت به دوستان خود، و استدراج و امتحان من است نسبت به دشمنان خود، بعزّت خود
سوگند می خورم که به تو نازل کنم بلاي خود را، و می گردانم تو را و فرزندان تو را نشانه تیرهاي مصیبتهاي خود، و تو را
در معرض عقوبت و آزار خود درمی آورم، پس مهیّاي بلاي من بشوید و راضی باشید به قضاي من، و صبر کنید در
مصیبتهاي من.
ابو حمزه عرض کرد: فداي تو شوم، در چه وقت یوسف علیه السّلام آن خواب را دید؟
فرمود: در همان شب که یعقوب و آل یعقوب علیهم السّلام سیر خوابیدند و ذمیال گرسنه خوابید، و چون یوسف علیه السّلام
خواب را دید، صبح به پدر خود یعقوب علیه السّلام خواب را نقل کرد و گفت: اي پدر! در خواب دیدم که یازده ستاره و
آفتاب و ماه مرا سجده کردند.
چون یعقوب این خواب را از او شنید با آنچه به او وحی شده بود که: مستعدّ بلا باش، به یوسف گفت: این خواب خود را به
برادران خود نقل مکن که می ترسم ایشان حیله و مکري در باب هلاك کردن تو بکنند، و یوسف به این نصیحت عمل ننمود
و خواب را به
ص: 477
برادران خود نقل کرد.
حضرت فرمود: اول بلائی که نازل شد به یعقوب و آل یعقوب حسد برادران یوسف بود نسبت به او به سبب خوابی که از او
شنیدند، پس رغبت یعقوب به یوسف زیاده شد و ترسید که آن وحی که به او رسیده است که مستعدّ بلا باشد در باب یوسف
باشد و بس، پس رغبتش نسبت به او زیاده از فرزندان دیگر بود، چون برادران دیدند نسبت به او مهربانتر است، و او را بیشتر
گرامی می دارد و بر
ایشان اختیار می کند دشوار نمود بر ایشان، در میان خود مشورت کرده و گفتند: یوسف و برادرش محبوبتر است بسوي پدر ما
از ما و حال آنکه ما قوي و تنومندیم و به کار او می آئیم و آنها دو طفلند و به کار او نمی آیند، بدرستی که پدر ما در این
باب در گمراهی هویدائی است، بکشید یوسف را یا بیندازید او را در زمینی که دور از آبادانی باشد تا خالی گردد روي پدر
شما براي شما- یعنی شفقت او مخصوص شما باشد و رو به دیگري نیاورد- و بوده باشید بعد از او گروه شایستگان، یعنی بعد
از این عمل توبه کنید و صالح شوید.
پس در این وقت به نزد پدر خود آمده و گفتند: اي پدر ما! چرا ما را امین نمی گردانی بر یوسف که همراه ما او را بفرستی و
حال آنکه ما از براي او ناصح و خیرخواهیم، بفرست او را فردا با ما که بچرد- یعنی میوه ها بخورد و بازي کند- بدرستی که
ما او را حفظکننده ایم از آنکه مکروهی به او برسد.
یعقوب علیه السّلام فرمود: بدرستی که مرا به اندوه می آورد اینکه او را از پیش من ببرید، و تاب مفارقت او ندارم، و می
ترسم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید. پس یعقوب مضایقه می کرد که مبادا آن بلا از جانب حق تعالی در باب
یوسف باشد چون از همه بیشتر دوست می داشت او را، پس غالب شد قدرت خدا و قضاي او و حکم جاري او در باب
یعقوب و یوسف و برادران او، و نتوانست که بلا را از خود و
یوسف دفع کند، پس یوسف را به ایشان داد با آنکه کراهت داشت و منتظر بلا بود از جانب حق تعالی در باب یوسف.
چون ایشان از خانه بیرون رفتند بی تاب گردید و به سرعت در عقب ایشان دوید، و
ص: 478
چون به ایشان رسید یوسف را از ایشان گرفت و دست در گردن او درآورد و گریست و باز به ایشان داد و برگشت.
پس ایشان روانه شدند و به سرعت یوسف را بردند که مبادا بار دیگر یعقوب علیه السّلام بیاید و یوسف را از ایشان بگیرد و
دیگر به ایشان ندهد. چون آن حضرت را بسیار دور بردند، در میان بیشه اي داخل کردند و گفتند: او را می کشیم و در این
بیشه می اندازیم و شب گرگ او را می خورد.
بزرگ ایشان گفت: مکشید یوسف را و لیکن بیندازید او را در قعر چاه تا بربایند او را بعضی از مردم قافله ها، اگر سخن مرا
قبول می کنید و اگر می خواهید در اینکه او را از پدر جدا کنید.
پس آن حضرت را بر سر چاه بردند و در چاه انداختند و گمان داشتند که غرق خواهد شد در آن چاه، چون به ته چاه رسید
ندا کرد ایشان را که: اي فرزندان روبین! سلام مرا به پدرم برسانید.
چون صداي او را شنیدند به یکدیگر گفتند: از اینجا حرکت مکنید تا بدانید که او مرده است، پس در آنجا ماندند تا شام شد،
و در هنگام خفتن برگشتند بسوي پدر خود گریه کنان و گفتند: اي پدر! ما رفتیم که به گرو تیر بیندازیم، یا به گرو بدویم و
یوسف را نزد متاع خود گذاشتیم، پس گرگ
و گریست و بخاطرش آمد آن وحی که خدا نسبت به « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ » : او را خورد. چون سخن ایشان را شنید گفت
او فرموده بود که مستعدّ بلا باش، پس صبر کرد و تن به بلا داد و به ایشان فرمود: بلکه نفسهاي شما امري را براي شما زینت
داده است، و هرگز خدا گوشت یوسف را به خورد گرگ نمی دهد پیش از آنکه من مشاهده نمایم تأویل آن خواب راستی
را که او دیده بود.
چون صبح شد برادران به یکدیگر گفتند: بیائید برویم و ببینیم حال یوسف چون است، آیا مرده است یا زنده است؟ چون به
سر چاه رسیدند جمعی را دیدند از راهگذران که بر سر چاه جمع شده بودند، و ایشان پیشتر کسی را فرستاده بودند که براي
ایشان آب بکشد، چون دلو را به چاه انداخت حضرت یوسف علیه السّلام به دلو چسبید، دلو را بالا کشید، پسري را
ص: 479
دید که به دلو چسبیده در نهایت حسن و جمال، پس به اصحاب خود گفت: بشارت باد شما را! این پسري است از چاه بیرون
آمد.
چون او را بیرون آوردند برادران یوسف رسیدند و گفتند: این غلام ماست، دیروز به این چاه افتاد و امروز آمده ایم که او را
بیرون آوریم. و یوسف را از دست ایشان گرفتند و به کناري بردند و گفتند: اگر اقرار به بندگی ما نکنی که تو را به مردم این
قافله بفروشیم تو را می کشیم.
یوسف علیه السّلام فرمود: مرا مکشید و هر چه خواهید بکنید.
پس او را به نزد مردم قافله بردند و گفتند: این غلام را از
ما می خرید؟
شخصی از مردم قافله او را به بیست درهم خرید و برادران یوسف در یوسف از زاهدان بودند- یعنی اعتنائی به شأن او نداشتند
و او را به قیمت کم فروختند- و شخصی که او را خریده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت، چنانچه حق تعالی می
گفت آن کسی که او را خریده بود از مصر به زن خود که: گرامی دار یوسف را شاید نفع بخشد ما را در کارهاي ما، » : فرماید
.«1» « یا آنکه او را به فرزندي خود برداریم
راوي گفت: پرسیدم از آن حضرت: چند سال داشت یوسف در روزي که او را به چاه انداختند؟
و این صحیح است-. ،«2» فرمود: نه سال داشت- و بنا بر بعضی نسخه ها هفت سال
راوي پرسید: میان منزل یعقوب و میان مصر چقدر راه بود؟
فرمود: دوازده روز.
و فرمود: یوسف در حسن و جمال نظیر نداشت، چون به بلوغ رسید زن پادشاه عاشق او شد و سعی می کرد او را راضی کند
که با او زنا کند.
یوسف فرمود: معاذ اللّه! ما از خانواده ایم که ایشان زنا نمی کنند.
ص: 480
آن زن روزي درها را بر روي خود و یوسف بست و گفت: مترس! و خود را بر روي او انداخت، یوسف خود را رها کرد و رو
به درگاه گریخت و زلیخا از عقب او رسید و پیراهنش را از عقب سر کشید تا آنکه گریبانش را درید! پس یوسف خود را
رها کرد و با پیراهن دریده بیرون رفت.
در این حال پادشاه در مقابل در به ایشان برخورد، چون ایشان را در این حال دید، زن از براي رفع تهمت از
خود، گناه را به یوسف نسبت داد و گفت: چیست جزاي کسی که اراده کند با اهل تو کار بدي را مگر آنکه او را به زندان
فرستند یا عذابی دردناك به او رسانند؟!
پس قصد کرد پادشاه یوسف را عذاب کند، یوسف علیه السّلام فرمود: به حقّ خداي یعقوب سوگند می خورم که اراده بدي
نسبت به اهل تو نکردم بلکه او در من آویخته بود و مرا تکلیف به معصیت می کرد و من از او گریختم، پس بپرس از این طفل
که حاضر است کدامیک از ما اراده دیگري کرده بودیم؟! و نزد آن زن طفلی از اهل او بود و به دیدن او آمده بود، پس حق
تعالی آن طفل را گویا گردانید و گفت: اي پادشاه! نظر کن به پیراهن یوسف، اگر از پیش دریده شده است، یوسف قصد او
کرده است، و اگر از عقب دریده شده است، او قصد یوسف نموده است.
چون پادشاه این سخن غریب را از آن طفل بر خلاف عادت شنید بسیار ترسید، و چون نظر به پیراهن کرد دید از عقب دریده
شده است، به زن خود گفت: این از مکرهاي شماست و مکرهاي شما بزرگ است، پس به یوسف گفت: از این درگذر و این
حرف را مخفی دار که کسی از تو نشنود.
و یوسف علیه السّلام این سخن را مخفی نداشت و پهن شد در شهر، حتی گفتند زنی چند از اهل شهر که: زن عزیز مصر با
جوان خود عشقبازي می کند و او را بسوي خود مایل می گرداند!
چون این خبر به زلیخا رسید، آن زنان را طلبید و مجلسی آراست و طعامی براي ایشان
مهیّا نمود و هر یک را ترنجی و کاردي به دست داد، پس به یوسف گفت: بیرون بیا به مجلس ایشان.
ص: 481
چون نظر ایشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاي خود را به عوض ترنج پاره
پاره کردند و گفتند: این بشر نیست مگر فرشته اي گرامی!
زلیخا گفت به ایشان: این است که شما مرا ملامت می کردید در محبت او.
چون زنان از آن مجلس بیرون آمدند، هر یک از ایشان پنهان بسوي یوسف رسولی فرستادند و التماس می نمودند که به
دیدن ایشان برود و آن حضرت ابا می فرمود، پس مناجات کرد که: پروردگارا! زندان را بهتر می خواهم از آنچه ایشان مرا به
آن می خوانند، و اگر نگردانی از من مکر ایشان را، میل بسوي ایشان خواهم کرد و از جمله بی خردان خواهم بود. پس خدا
دور نمود از آن حضرت مکر ایشان را.
چون شایع شد امر یوسف و زلیخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده کرد- با آنکه از آن طفل شنیده بود و دانسته بود که
یوسف را تقصیري نیست- که او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در
.«1» قرآن یاد فرموده است
علی بن ابراهیم از جابر انصاري روایت کرده است که: یازده ستاره اي که حضرت یوسف در خواب دید این ستاره ها بودند:
.«2» طارق، حوبان، ذیال، ذو الکتفین، وثاب، قابس، عمودان، فیلق، مصبح، و صوح و فروغ
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: تأویل خوابی که حضرت یوسف علیه السّلام دیده
بود که یازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده کردند، آن بود که پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او
خواهند رفت؛ پس آفتاب، مادر آن حضرت بود که راحیل نام داشت؛ و ماه، حضرت یعقوب علیه السّلام؛ و یازده ستاره،
برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده کردند خدا را به شکر آنکه یوسف را زنده دیدند، و این سجده از براي
.«3» خدا بود نه از براي یوسف
ص: 482
و به سند معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است که: یوسف علیه السّلام یازده برادر داشت، و بنیامین از آنها با او از یک
مادر بود، و یعقوب علیه السّلام را اسرائیل اللّه می گفتند، یعنی خالص از براي خدا، یا برگزیده خدا، و او پسر اسحاق پیغمبر
خدا بود، و او پسر حضرت ابراهیم خلیل خدا بود، و چون یوسف آن خواب را دید عمر او نه سال بود، چون خواب را به
یعقوب علیه السّلام نقل کرد یعقوب علیه السّلام گفت: اي فرزند عزیز من! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئی
براي تو مکري خواهند کرد، بدرستی که شیطان براي انسان دشمنی است ظاهر کننده دشمنی را.
فرمود: یعنی حیله براي دفع تو خواهند کرد.
پس حضرت یعقوب علیه السّلام به یوسف علیه السّلام گفت: چنانچه این خواب را دیدي، برخواهد گزید تو را پروردگار تو،
و تعلیم تو خواهد کرد از تأویل احادیث- یعنی تعبیر خوابها، و یا اعم از آن و از سایر علوم الهی- و تمام خواهد کرد نعمت
خود را بر تو به
پیغمبري چنانچه تمام کرد نعمت خود را بر دو پدر تو پیش از تو که آنها ابراهیم و اسحاق بودند، بدرستی که پروردگار تو
دانا و حکیم است.
و یوسف علیه السّلام در حسن و جمال بر همه اهل زمان خود زیادتی داشت، و یعقوب علیه السّلام او را بسیار دوست می
داشت و بر سایر فرزندان او را اختیار می نمود، و به این سبب حسد بر برادران او مستولی شد و با یکدیگر گفتند چنانچه خدا
یاد فرموده است که: یوسف و برادرش محبوبترند بسوي پدر ما از ما و حال آنکه ما عصبه ایم- فرمود که: یعنی جماعتی
هستیم- بدرستی که پدر ما در این باب در گمراهی هویداست. پس تدبیر کردند که یوسف را بکشند تا شفقت پدر
در میان ایشان گفت: جایز نیست کشتن او، بلکه او را از دیده پدر خود پنهان می کنیم که « لاوي » مخصوص ایشان باشد، پس
پدر او را نبیند و با ما مهربان گردد.
پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اي پدر ما! چرا ما را امین نمی گردانی بر یوسف و حال آنکه ما خیرخواه اوئیم، بفرست او را
با ما فردا تا بچرد- یعنی گوسفند بچراند- و بازي کند و بدرستی که ما او را محافظت و نگاهبانی می کنیم.
ص: 483
پس خدا بر زبان حضرت یعقوب جاري کرد که گفت: مرا به اندوه می آورد بردن شما او را، می ترسم که گرگ او را بخورد
و شما از او غافل باشید.
گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ایم و با او همراهیم هرآینه از زیانکاران خواهیم بود.- فرمود: ده نفر تا سیزده نفر را
عصبه می گویند-.
پس
یوسف را بردند و اتفاق کردند که او را در ته چاه بیندازند، و ما وحی کردیم در چاه بسوي یوسف که: تو خبر خواهی داد
ایشان را به این امر در وقتی که ندانند و نشناسند.
حضرت امام محمد باقر علیه السّلام فرمود: یعنی جبرئیل بر او نازل شد در چاه و به او گفت که: تو را عزیز مصر جلالت
خواهیم گردانید، و برادران تو را محتاج تو خواهیم کرد که بیایند بسوي تو، و تو ایشان را خبر دهی به آنچه امروز نسبت به تو
.«1» کردند، و ایشان تو را نشناسند که یوسفی
.«2» و از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: در وقتی که این وحی در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت
پس علی بن ابراهیم گفت: چون حضرت یوسف را از پدر خود دور کردند و خواستند بکشند او را، لاوي به ایشان گفت که:
مکشید یوسف را بلکه در این چاه بیندازید او را تا بعضی از رهگذران او را بیابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول می
کنید.
پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بکن پیراهن خود را.
یوسف علیه السّلام گریست و گفت: اي برادران من! مرا برهنه مکنید.
پس یکی از ایشان کارد کشید و گفت: اگر پیراهن را نمی کنی تو را می کشم؛ پس پیراهن یوسف را کندند و او را به چاه
افکندند و برگشتند.
پس یوسف در چاه با خداي خود مناجات کرد و گفت: اي خداوند ابراهیم و اسحاق و یعقوب! رحم کن ضعف و بیچارگی و
خردسالی مرا. پس قافله اي از اهل مصر نزدیک آن
ص: 484
چاه فرود
آمدند و شخصی را فرستادند که براي ایشان آب از چاه بکشد، چون دلو را به چاه فرستاد یوسف علیه السّلام به دلو چسبید،
چون دلو را بالا کشید طفلی دید که دیده روزگار مانند او در حسن و جمال ندیده است، پس دوید بسوي رفیقان خود و
گفت: بشارت باد که چنین غلامی یافتم، می بریم و او را می فروشیم و قیمتش را سرمایه خود می گردانیم.
چون این خبر به برادران یوسف علیه السّلام رسید به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: این غلام ماست! گریخته بود- و پنهان به
یوسف گفتند: اگر اقرار به بندگی ما نمی کنی ما تو را می کشیم- پس اهل قافله به یوسف گفتند که: چه می گوئی؟
گفت: من بنده ایشانم.
اهل قافله گفتند که: به ما می فروشید این غلام را؟
گفتند: بلی.
و به ایشان فروختند به شرط آنکه او را به مصر ببرند و در این بلاد اظهار نکنند، و او را به قیمت کمی فروختند، به درهمی
.«1» چند معدود که هجده درهم بود، از روي بی اعتنائی به یوسف
و به سند صحیح از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: قیمتی که یوسف را به آن فروختند بیست درهم بود
که به حساب این زمان هزار و دویست و شصت دینار فلوس باشد. ،«2»
نام داشت، و تا یوسف را خریدند پیوسته « مالک بن زعر » و از تفسیر ابو حمزه ثمالی نقل کرده اند که: آنکه یوسف را خرید
او و اصحابش به برکت آن حضرت خیر و برکت در آن سفر در احوال خود مشاهده می کردند، تا هنگامی که از یوسف علیه
السّلام مفارقت کردند و او را فروختند دیگر آن برکت
از ایشان بر طرف شد، و پیوسته دل مالک بسوي یوسف علیه السّلام مایل بود، و آثار جلالت و بزرگی در جبین او مشاهده می
نمود، روزي از یوسف علیه السّلام
ص: 485
پرسید که: نسب خود را به من بگوي.
گفت: منم یوسف پسر یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم علیهم السّلام.
پس مالک او را در برگرفت و گریست و گفت: از من فرزند بهم نمی رسد، می خواهم که از خداي خود بطلبی که به من
فرزندان کرامت فرماید و همه پسر باشند.
.«1» چون حضرت یوسف علیه السّلام دعا کرد، خدا دوازده شکم فرزند به او داد، و در هر شکمی دو پسر
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون برادران یوسف خواستند که به نزد یعقوب علیه السّلام برگردند، پیراهن یوسف
.«2» را به خون بزغاله آلوده کردند که چون به نزد پدر آیند بگویند که گرگ او را درید
و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: بزغاله اي را کشتند و پیراهن را به خون آن آلوده کردند، چون این
کار را کردند لاوي به ایشان گفت که: اي قوم! ما فرزندان یعقوبیم اسرائیل خدا فرزند اسحاق پیغمبر خدا و فرزند ابراهیم
خلیل خدا، آیا گمان می کنید که خدا این خبر را از پدر ما پنهان خواهد کرد؟
گفتند: چه چاره اي کنیم؟
گفت: برمی خیزیم و غسل می کنیم و نماز جماعت می کنیم و تضرع می کنیم بسوي حق تعالی که این خبر را از پدر ما پنهان
دارد، بدرستی که خدا بخشنده و کریم است.
پس برخاستند و غسل کردند- در سنّت ابراهیم و اسحاق و یعقوب چنان بود که تا یازده نفر جمع نمی شدند نماز جماعت
نمی توانستند کرد- و ایشان ده نفر بودند، گفتند:
چه کنیم که امام نماز نداریم؟
لاوي گفت: خدا را امام خود می گردانیم.
پس نماز کردند و گریستند و تضرع نمودند به درگاه خدا که این خبر را از پدر ایشان
ص: 486
مخفی دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گریان، و پیراهن خون آلود یوسف را آوردند و گفتند: اي پدر! ما
رفتیم که گرو بدویم و یوسف را نزد متاع خود گذاشتیم، پس گرگ او را درید، و تو باور نمی کنی سخن ما را هر چند ما
راستگویان باشیم. و پیراهن یوسف را آوردند با خون دروغی.
یعقوب علیه السّلام فرمود: بلکه زینت داده است براي شما نفسهاي شما امري را، پس من صبر جمیل می کنم و از خدا یاري
می جویم بر صبر کردن بر آنچه شما می گوئید از امر یوسف.
پس یعقوب فرمود: چه بسیار شدید بوده است غضب این گرگ بر یوسف، و چه مهربان بوده است به پیراهن او که یوسف را
خورده است و پیراهنش را ندریده است!!
پس اهل آن قافله یوسف را بسوي مصر بردند و او را به عزیز مصر فروختند، عزیز مصر چون حسن و جمال او را دید، و نور
عظمت و جلال در جبین او مشاهده نمود، به زن خود زلیخا سفارش کرد که: گرامی دار جاي او را- یعنی منزلت او را- شاید
که او نفعی بخشد به ما، یا او را به فرزندي خود بگیریم.
و عزیز فرزند نداشت، پس گرامی داشتند یوسف را و تربیت کردند، و چون به حد بلوغ رسید، زن عزیز عاشق او شد، و هیچ
زنی نظر به یوسف نمی افکند مگر
آنکه از عشق او بی تاب می شد، و هیچ مردي او را نمی دید مگر آنکه از محبت او بی قرار می گردید، و روي نورانیش مانند
ماه شب چهارده بود.
و زلیخا سعی کرد که یوسف را بسوي خود مایل نماید و با او همخوابه گردد، تا آنکه روزي درها به روي او بست و گفت:
زود بیا کام مرا روا کن.
یوسف فرمود: پناه به خدا می برم از آن عمل قبیح که مرا به آن می خوانی، بدرستی که عزیز مرا تربیت کرده است و محلّ مرا
نیکو گردانیده است، بدرستی که خدا رستگار نمی گرداند ستمکاران را.
پس در یوسف درآویخت، و در آن حال یوسف صورت یعقوب را در کنار خانه دید که انگشت خود را به دندان می گزد و
می گوید: اي یوسف! تو را در آسمان از پیغمبران
ص: 487
.«1» نوشته اند، مکن کاري که در زمین تو را از زناکاران بنویسند
و در حدیث دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون زلیخا قصد یوسف علیه السّلام کرد، بتی در آن خانه
بود، برخاست و جامه اي بر روي آن بت انداخت، یوسف به او فرمود: چه می کنی؟
گفت: جامه بر روي این بت می اندازم که ما را در این حال نبیند، که من از او شرم می کنم.
فرمود: تو شرم می کنی از بتی که نه می شنود و نه می بیند، و من شرم نکنم از پروردگار خود که بر هر آشکار و نهان مطّلع
است؟!
پس برجست و دوید و زلیخا از عقب او دوید، در این حال عزیز در در خانه به ایشان رسید، زلیخا به عزیز گفت: چیست
جزاي کسی که اراده بدي نسبت به اهل تو کند
مگر اینکه او را به زندان فرستی یا او را به عذاب دردآورنده معذّب گردانی؟!
یوسف به عزیز گفت: او این اراده بد نسبت به من کرد.
و در آن خانه طفلی در گهواره بود، خدا یوسف را الهام کرد که به عزیز فرمود: از این طفل که در گهواره است بپرس تا او
شهادت دهد که من خیانتی نکرده ام.
چون عزیز از طفل سؤال کرد، حق تعالی طفل را در گهواره براي یوسف به سخن آورد و گفت: اگر پیراهن یوسف از پیش
رو دریده شده است پس زلیخا راست می گوید و یوسف از دروغگویان است، و اگر پیراهن او از عقب دریده شده است پس
زلیخا دروغ می گوید و یوسف از راستگویان است.
چون عزیز نظر به پیراهن یوسف کرد دید از عقب دریده شده است، به زلیخا گفت: این از مکر شماست بدرستی که مکر شما
عظیم است، پس به یوسف گفت: از این سخن درگذر و این حرف را مخفی دار که کسی از تو نشنود، و به زلیخا گفت:
استغفار کن براي گناه خود، بدرستی که تو از خطاکاران بودي.
ص: 488
پس آن خبر در مصر شهرت یافت و زنان قصه زلیخا را ذکر می کردند و او را ملامت می کردند، چون آن خبر به زلیخا
رسید، سرکرده هاي آن زنان را طلبید و مجلسی براي ایشان آراست و به دست هر یک از ایشان ترنجی و کاردي داد و گفت:
این ترنج را پاره کنید، و در آن حال یوسف را داخل آن مجلس کرد، چون زنان را نظر بر جمال یوسف علیه السّلام افتاد
دست را از ترنج نشناختند و دستهاي خود
را پاره پاره کردند، پس زلیخا به ایشان گفت که: مرا معذور دارید، این است آنکه مرا ملامت می کردید در محبت او، و من
او را بسوي خود خوانده ام و او امتناع می نماید، و اگر نکند آنچه من او را به آن امر می کنم هرآینه او را به زندان فرستم به
خواري.
پس این روز به شب نرسید که هر یک از آن زنان بسوي یوسف علیه السّلام فرستادند و یوسف را بسوي خود خواندند، پس
حضرت یوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات کرد که:
پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوي من از آنچه زنان مرا بسوي آن می خوانند، و اگر تو مکر ایشان را از من نگردانی،
میل بسوي ایشان خواهم کرد و از بی خردان خواهم بود. پس حق تعالی دعاي او را مستجاب گردانید و حیله ها و مکرهاي آن
زنان را از او دفع کرد، و زلیخا امر کرد که یوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالی فرموده است که:
«2» .«1» « ایشان را به خاطر رسید بعد از آن آیتها که بر پاکی دامن یوسف مشاهده کردند، که او را به زندان فرستند تا مدتی »
حضرت امام محمد باقر علیه السّلام فرمود: آن آیتها، گواهی طفل در گهواره بود، و پیراهن دریده یوسف علیه السّلام از
عقب، و دویدن یوسف و زلیخا از عقب او.
چون یوسف قبول قول زلیخا نکرد، حیله ها برانگیخت تا شوهرش یوسف علیه السّلام را به زندان فرستاد، و با یوسف داخل
.«3» زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه که یکی خبّاز او بود و دیگري ساقی او
ص: 489
و به روایت دیگر، پادشاه دو کس را به
یوسف علیه السّلام موکّل گردانید که او را محافظت نمایند، چون داخل زندان شدند به یوسف گفتند که: تو چه صناعت
داري؟
گفت: من تعبیر خواب می دانم.
پس یکی از ایشان گفت که: من در خواب دیدم انگور براي شراب می فشردم.
یوسف گفت که: از زندان بیرون خواهی رفت و ساقی پادشاه خواهی شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گردید.
پس دیگري که خبّاز بود گفت: من در خواب دیدم که نانی چند در میان کاسه بود، بر سر گرفته بودم، مرغان می آمدند از
آن می خوردند- و او دروغ گفت، این خواب را ندیده بود-.
پس یوسف علیه السّلام به او گفت که: پادشاه تو را می کشد و بر دار می کشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.
پس آن مرد انکار کرد و گفت: من خوابی ندیده بودم.
یوسف علیه السّلام گفت: آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.
و پیوسته یوسف علیه السّلام نیکی به اهل زندان می کرد، و بیماران ایشان را پرستاري می نمود، و محتاجان را اعانت می کرد،
و بر اهل زندان جا را گشایش می داد، پس پادشاه طلبید آن کسی که در خواب دیده بود که انگور براي شراب می فشرد که
از زندان نجات دهد، حضرت یوسف علیه السّلام به او گفت که: چون نزد پادشاه بروي مرا نزد او یاد کن؛ شیطان از خاطر او
.«1» فراموش کرد که او را نزد پادشاه یاد کند، و سالها بعد از آن یوسف در زندان ماند
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: جبرئیل به نزد حضرت یوسف آمد و گفت: اي یوسف!
خداوند عالمیان تو را سلام می رساند و می گوید که:
کی تو را نیکوترین خلق خود گردانید؟
ص: 490
پس یوسف علیه السّلام فریاد برآورد و پهلوي روي خود را به زمین گذاشت و گفت: تو اي پروردگار من.
پس جبرئیل گفت: خدا می فرماید: کی تو را بسوي پدرت محبوب گردانید از میان برادران تو؟
پس حضرت یوسف فغان برآورد و پهلوي روي خود را بر زمین گذاشت و گفت: تو اي پروردگار من.
جبرئیل گفت که: می فرماید: کی تو را از چاه بیرون آورد بعد از آنکه تو را در چاه انداخته بودند، و یقین به هلاك خود
کرده بودي؟
پس یوسف علیه السّلام فغان برآورد و پهلوي روي خود را بر زمین گذاشت و گفت: تو اي پروردگار من.
جبرئیل گفت: بدرستی که پروردگار تو عقوبتی براي تو قرار داده است، براي آنکه استغاثه بغیر او کردي، پس بمان در زندان
چندین سال.
اللّهمّ » : چون مدت منقضی شد و رخصت دادند او را که دعاي فرج را بخواند، پهلوي روي خود را بر زمین گذاشت و گفت
یعنی: « ان کانت ذنوبی قد اخلقت وجهی عندك فانّی اتوجّه الیک بوجه آبائی الصّالحین ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب
خداوندا! اگر بوده باشد گناهان من که کهنه کرده باشند روي مرا نزد تو، پس بدرستی که من متوجه می شوم بسوي تو به »
پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشید. ،« روي پدران شایسته خودم ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب
راوي گفت: فداي تو شوم! آیا ما هم این دعا را بخوانیم؟
اللّهمّ ان کانت ذنوبی قد اخلقت وجهی عندك فانّی اتوجّه الیک بنبیّک نبیّ الرّحمه » : فرمود: مثل این دعا را بخوانید و بگوئید
صلّی اللّه علیه
.«1» « و آله و علیّ و فاطمه و الحسن و الحسین و الائمّه علیهم السّلام
ص: 491
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: پادشاه خوابی دید و به وزیران خود گفت که:
من در خواب دیدم هفت گاو فربه را که می خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه سبز دیدم که هفت خوشه خشک
بر آنها پیچیدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت: اي گروه! مرا فتوي دهید در خوابی که دیده ام اگر تعبیر خواب می توانید
کرد.
ایشان ندانستند تعبیر آن خواب را و گفتند: این از خوابهاي پریشان است، و ما تعبیر این خوابهاي پریشان را نمی دانیم. پس آن
کسی که یوسف علیه السّلام تعبیر خواب او کرده بود، چون از زندان نجات یافت یوسف علیه السّلام از او التماس کرده بود
که او را به یاد پادشاه بیاورد، در این وقت نزد پادشاه ایستاده بود، بعد از آنکه هفت سال از وقت زندان بیرون آمدن او گذشته
بود یوسف علیه السّلام به یاد او آمد، به پادشاه عرض کرد که: من شما را خبر می دهم، پس مرا بفرستید به زندان تا از یوسف
تعبیر این خواب را معلوم کنم.
چون به نزد یوسف آمد گفت: اي یوسف! اي بسیار راستگو و راست کردار! فتوي ده ما را در هفت گاو فربه که بخورد آنها
را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشک، تعبیر این خواب را بگو شاید که من برگردم بسوي پادشاه
و اصحاب او و خبر دهم ایشان را، شاید که ایشان بدانند فضیلت و بزرگواري تو را با تعبیر خواب.
حضرت یوسف علیه
السّلام فرمود: باید زراعت کنید هفت سال پیاپی با نهایت اهتمام، پس آنچه درو کنید در این سالها در خوشه خود بگذارید و
خرد مکنید، تا کرم در آن نیفتد و ضایع نشود، مگر به قدري که در آن سالها بخورید، پس بیاید بعد از این هفت سال، هفت
سال دیگر که قحط شدید در آنها باشد که خورده شود در این سالهاي قحط آنچه در آن هفت سال پیش ذخیره کرده باشید،
پس بیاید بعد از این هفت سال، سالی که باران براي مردم بسیار ببارد و میوه و حاصل فراوان گردد.
پس آن شخص برگشت و بسوي پادشاه آمد و آنچه حضرت یوسف علیه السّلام فرموده بود عرض کرد، پادشاه گفت که:
بیاورید یوسف را به نزد من.
چون آن رسول بسوي حضرت یوسف علیه السّلام برگشت، یوسف گفت: برو به نزد پادشاه و بپرس از او که: چون بود حال
آن زنانی که زلیخا حاضر کرده بود و چون مرا دیدند
ص: 492
دستهاي خود را بریدند؟ بدرستی که پروردگار من به مکرهاي ایشان داناست، یعنی بگو که آن زنان را بطلبد و حال من و
زلیخا را از ایشان معلوم کند، که ایشان مطّلعند بر آنکه من به این سبب به زندان آمدم که تکلیف زلیخا و ایشان را قبول
نکردم.
پس عزیز فرستاد آن زنان را طلبید و از ایشان سؤال نمود که: چون بود قصه و کار شما در هنگامی که یوسف را بسوي خود
تکلیف می کردید؟
گفتند: تنزیه می کنیم خدا را، و ندانستیم از یوسف هیچ امر بدي.
پس زلیخا گفت که: در این وقت حق ظاهر گردید، و من او را
بسوي خود می خواندم، و او از جمله راستگویان بود.
پس حضرت یوسف گفت که: غرض من آن بود که عزیز بداند من در غیبت او به او خیانت نکرده ام، بدرستی که خدا
هدایت نمی کند مکر خیانت کنندگان را، و بري نمی دانم نفس خود را از بدي، بدرستی که نفس من بسیار امرکننده است به
بدي مگر در وقتی که رحم کند پروردگار من، بدرستی که پروردگار من آمرزنده و مهربان است.
پس عزیز گفت: بیاورید یوسف را به نزد من تا او را از براي خود برگزینم. پس یوسف علیه السّلام به نزد او آمد، نظرش بر
حضرت یوسف افتاد و با او سخن گفت، و انوار شد و نیکی و صلاح و عقل و دانائی از غرّه ناصیه او مشاهده کرد، گفت:
بدرستی که تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرّب و امینی، هر حاجت که داري از من بطلب.
یوسف گفت: مرا امین گردان بر خزینه ها و انبارهاي زمین مصر که جمیع حاصل زراعتهاي آن در تصرف من باشد، بدرستی
که من حفظکننده و نگاهدارنده و دانایم که به چه مصرف صرف کنم.
چنین تمکین و » : پس عزیز مصر جمیع حاصلهاي مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت، چنانچه حق تعالی فرموده است که
اقتدار دادیم از براي یوسف در زمین مصر که هر جا خواهد قرار گیرد و به هر طرف حکمش جاري باشد، می رسانیم به
رحمت خود هر که را خواهیم در دنیا و آخرت، و ضایع نمی گردانیم مزد نیکوکاران را، و بتحقیق که مزد
ص: 493
.«1» « آخرت بهتر است از براي آنها که ایمان آورده اند و پرهیزکارند
پس امر کرد یوسف علیه
السّلام که انبارها را از سنگ و ساروج بنا کردند، و امر کرد که زراعتهاي مصر را درو کردند و به هر کس به قدر قوت او داد
و باقی را در خوشه گذاشت و خرد نکرد و در انبارها ضبط کرد، و مدت هفت سال چنین می کرد.
چون سالهاي خشکسالی و قحط درآمد آن خوشه ها را که ضبط کرده بود بیرون می آورد و به آنچه می خواست می
فروخت، و میانه او و پدرش هیجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوي مصر می آمدند که از یوسف علیه السّلام طعام
بگیرند.
بسیار بود، پس برادران یوسف قدري از آن مقل گرفتند «2» و یعقوب و فرزندانش بر بادیه فرود آمده بودند که در آنجا مقل
و بسوي مصر بار بستند که آذوقه از مصر بیاورند.
و یوسف علیه السّلام خود متوجه فروختن می شد و به دیگري نمی گذاشت، چون برادران یوسف علیه السّلام به نزد او آمدند
ایشان را شناخت و ایشان او را نشناختند، و آنچه می خواستند به ایشان داد، و در کیل احسان نمود نسبت به ایشان، پس به
ایشان گفت: کیستید شما؟
گفتند: ما فرزندان یعقوبیم، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهیم خلیل خداست که نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و
خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.
فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نیامده است؟
گفتند: مرد پیر ضعیفی است.
فرمود: آیا شما را برادري دیگر هست؟
گفتند: برادر دیگر داریم که از پدر ماست و از مادر دیگر است.
فرمود: چون بسوي من برگردید بار دیگر، آن برادر را با خود بیاورید، آیا نمی بینید که من وفا می کنم کیل
را، و نیکو رعایت می کنم هر که را بسوي من می آید، پس اگر آن برادر را با خود نیاورید کیلی نخواهد بود شما را نزد من،
و شما را نزدیک خود نخواهم طلبید.
ص: 494
گفتند: به هر حیله که هست پدرش را راضی خواهیم کرد و در این باب تقصیر نخواهیم کرد.
یوسف علیه السّلام به ملازمان خود فرمود که: آن متاعی که ایشان براي قیمت طعام آورده بودند، بی خبر از ایشان در میان
بارهاي ایشان بگذارید، شاید چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشایند و ببینند که متاع ایشان را پس داده ایم بسوي ما
باز برگردند.
چون برادران حضرت یوسف علیه السّلام بسوي پدر خود برگشتند گفتند: اي پدر! عزیز مصر گفته است که اگر برادر خود را
با خود نبریم طعام به ما کیل نکند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگیریم، بدرستی که ما محافظت کننده ایم او را.
حضرت یعقوب گفت: آیا امین گردانم شما را بر او چنانچه امین گردانیدم شما را به برادر او پیشتر؟! پس خدا نیکو حفظ
کننده اي است، و او رحم کننده ترین رحم کنندگان است.
پس متاعهاي خود را گشودند، یافتند سرمایه خود را که براي خریدن طعام برده بودند که به ایشان پس داده اند در میان
بارهاي ایشان گذاشته اند.
گفتند: اي پدر! زیاده از این احسان نمی باشد که عزیز نسبت به ما کرده است، اینک متاع ما را به ما پس داده است، و از ما
قیمت قبول نکرده است، اگر برادر ما را همراه بفرستی آذوقه از براي اهل خود می آوریم و برادر خود را حفظ می کنیم، و به
سبب بردن برادر
خود یک شتر بار زیاده می گیریم، و آنچه آورده ایم طعامی است اندك، وفا به آذوقه ما نمی کند.
حضرت یعقوب علیه السّلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهید به من عهدي از جانب حق تعالی، و سوگند به خدا
بخورید که البته او را براي من بیاورید مگر آنکه امري روي دهد که اختیار از دست شما به در رود. پس ایشان سوگند
خوردند، یعقوب علیه السّلام فرمود:
خدا بر آنچه ما گفتیم گواه و مطّلع است، پس چون ایشان خواستند که بیرون روند یعقوب علیه السّلام به ایشان گفت: اي
فرزندان من! همه از یک در داخل مشوید مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاي متفرق داخل شوید، و من دفع نمی توانم کرد
از شما آنچه خدا از براي
ص: 495
شما مقدّر کرده است، حکم نیست مگر از براي او، بر او توکل کنندگان باشید.
و چون برادران داخل شدند نزد حضرت یوسف چنانچه پدر ایشان وصیت کرده بود، هیچ فایده نبخشید هر تدبیري که
حضرت یعقوب علیه السّلام براي ایشان کرده بود که قضاي خدا را از ایشان دفع کند مگر آنکه یعقوب علیه السّلام خوفی که
در نفس او بود بر بنیامین فرزند خود اظهار نمود، بدرستی که او صاحب علم و دانا بود، و می دانست که تدابیر او مانع تقدیر
خدا نمی گردد و لیکن اکثر مردم نمی دانند.
چون ایشان از نزد حضرت یعقوب علیه السّلام بیرون رفتند، بنیامین با ایشان چیزي نمی خورد و همنشینی نمی کرد و سخن
نمی گفت، چون به خدمت حضرت یوسف علیه السّلام رسیدند و سلام کردند، چشم حضرت یوسف به برادرش بنیامین افتاد
و به دیدن او
شاد شد، چون دید که دور از ایشان نشسته است گفت: تو برادر ایشانی؟
گفت: بلی.
فرمود: چرا با ایشان ننشسته اي؟
بنیامین گفت: از براي اینکه برادري داشتم که از پدر و مادر با من یکی بود، ایشان او را با خود بردند و او را برنگردانیدند،
دعوي کردند که گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانیدم که در هیچ امري با ایشان مجتمع نشوم تا زنده
باشم.
یوسف علیه السّلام پرسید: آیا زن خواسته اي؟
گفت: بلی.
فرمود که: فرزند از براي تو بهم رسیده است؟
گفت: بلی.
فرمود: چند فرزند بهم رسانیده اي؟
گفت: سه پسر.
فرمود: چه نام کرده اي ایشان را؟
گفت: یکی را گرگ نام کرده ام، و یکی را پیراهن، و یکی را خون!
فرمود: چگونه این نامها را اختیار کرده اي؟
ص: 496
گفت: از براي اینکه فراموش نکنم برادر خود را، هرگاه که یکی از ایشان را بخوانم برادر خود را بیاد آورم.
پس حضرت یوسف علیه السّلام به برادران خود گفت که: بیرون روید؛ و بنیامین را پیش خود نگاه داشت و ایشان بیرون
رفتند، و بنیامین را به نزد خود طلبید و گفت: من برادر توام یوسف، پس غمگین مباش به آنچه ایشان کردند و گفت که: می
خواهم تو را نزد خود نگاهدارم.
بنیامین گفت: برادران نمی گذارند مرا، زیرا که پدرم عهد و پیمان خدا از ایشان گرفته است که مرا بسوي او برگردانند.
یوسف گفت که: من چاره اي در این باب می کنم و حیله برمی انگیزم، پس آنچه ببینی انکار مکن و برادران را خبر مده.
چون حضرت یوسف علیه السّلام طعام را به ایشان داد و احسان فراوان نسبت به ایشان بعمل آورد، به بعضی از ملازمان خود
فرمود:
این صاع را در میان بار بنیامین بگذارید- و آن صاعی بود از طلا که به آن کیل می کردند- پس آن را در میان بار بنیامین
گذاشتند به نحوي که برادران بر آن مطّلع نشدند.
چون ایشان بار کردند، حضرت یوسف علیه السّلام فرستاد و ایشان را نگاهداشت، پس امر فرمود منادي را که ندا کرد در میان
ایشان که: اي گروه اهل قافله! شما دزدانید.
پس برادران حضرت یوسف علیه السّلام آمدند و پرسیدند که: چه چیز از شما ناپیدا شده است؟
ملازمان یوسف علیه السّلام گفتند که: صاع پادشاه پیدا نیست، و هر که آن را بیاورد یک شتر بار به او می دهیم و ما ضامنیم
که به او برسانیم.
پس برادران به حضرت یوسف گفتند که: بخدا سوگند که شما می دانید که ما نیامده بودیم که افساد کنیم در زمین، و نبودیم
ما دزدان.
حضرت یوسف علیه السّلام فرمود که: پس چیست جزاي کسی که صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشید؟
ص: 497
گفتند: جزاي او آن است که او را به بندگی نگاه داري، چنین جزا می دهیم ستمکاران را. و در شریعت حضرت یعقوب علیه
السّلام چنین بود که هر که دزدي می کرد او را به بندگی می گرفتند.
پس، از براي دفع تهمت، حضرت یوسف علیه السّلام فرمود که اول بارهاي برادران را بکاوند پیش از بار بنیامین، و چون به
بار بنیامین رسیدند صاع در میان بار او ظاهر شد، پس بنیامین را گرفتند و حبس کردند.
و از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: چگونه حضرت یوسف فرمود که ندا کنند اهل قافله را که شما دزدانید و حال
آنکه
ایشان دزدي نکرده بودند؟
فرمود که: آنها دزدي نکرده بودند و حضرت یوسف علیه السّلام دروغ نگفت، زیرا که غرض حضرت یوسف آن بود که:
شما یوسف را از پدرش دزدیدید.
پس برادران حضرت یوسف گفتند که: اگر بنیامین دزدي کرد، برادر او یوسف نیز پیشتر دزدي کرده بود.
پس حضرت یوسف علیه السّلام تغافل نمود، جواب ایشان نگفت و در خاطر خود فرمود:
بلکه شما بدکردارید چنانچه یوسف را از پدر دزدیدید، و خدا داناتر است به آنچه شما می گوئید.
پس برادران همگی جمع شدند و از بدن ایشان خون زرد می چکید و با حضرت مجادله می کردند در نگاهداشتن برادرش، و
عادت فرزندان یعقوب علیه السّلام چنین بود که هرگاه غضب بر ایشان مستولی می شد موهاي ایشان از جامه ها بیرون می
آمد و از سر آن موها خون زرد می ریخت. پس گفتند به حضرت یوسف که: اي عزیز! بدرستی که او را پدري هست پیر و
سالدار، پس بگیر یکی از ما را به جاي او، بدرستی که می بینیم تو را از نیکوکاران، پس رها کن او را.
یوسف علیه السّلام گفت: معاذ اللّه! پناه به خدا می برم از آنکه بگیرم کسی را جز آن که متاع خود را نزد او یافته ام- و
نگفت: مگر کسی که متاع ما را دزدیده است، تا دروغ نگفته باشد- زیرا که اگر دیگري را بگیریم از ستمکاران خواهیم بود.
ص: 498
چون ناامید شدند از برادر خود، خواستند که بسوي پدر خود برگردند، برادر بزرگ ایشان یا سرکرده ایشان- که به یک
و در حدیث معتبر دیگر از ،«1» روایت لاوي بود، و به روایت دیگر یهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود
گفت به ایشان که: مگر نمی دانید که پدر شما از شما پیمان خدا -«2» حضرت صادق علیه السّلام منقول است که یهودا بود
گرفت در باب این فرزند، و پیشتر تقصیر کردید در باب یوسف، پس برگردید شما بسوي پدر خود امّا من نمی آیم بسوي او،
و از زمین مصر به در نمی روم تا رخصت دهد مرا پدر من یا خدا حکم کند از براي من که برادر خود را از ایشان بگیرم و او
بهترین حکم کنندگان است. پس به ایشان گفت که: برگردید بسوي پدر خود و بگوئید: اي پدر! بدرستی که پسر تو دزدي
کرد و ما گواهی نمی دهیم مگر به آنچه دانستیم، و ما حفظ کننده غیب نبودیم، و سؤال کن از اهل شهري که ما در آنجا
بودیم و از اهل قافله که در میان ایشان بودیم، و بدرستی که ما راستگویانیم.
پس برادران یوسف علیه السّلام بسوي پدر خود برگشتند و یهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت یوسف علیه السّلام حاضر
شد و در باب بنیامین سخن بسیار گفت تا آنکه آوازها بلند شد و یهودا به غضب آمد، و بر کتف یهودا موئی بود که چون به
غضب می آمد آن مو بلند می شد و خون از آن می ریخت و ساکن نمی شد تا یکی از فرزندان یعقوب دست بر او بگذارد؛
چون حضرت یوسف دید که خون از موي او جاري شد و در پیش یوسف علیه السّلام طفلی از فرزندان او بازي می کرد و در
دستش رمّانه اي از طلا بود که با آن بازي می کرد، حضرت یوسف رمّانه را از او گرفت و به جانب یهودا گردانید،
چون طفل از پی رمّانه رفت که آن را بگیرد دستش بر یهودا خورد و غضب او ساکن گردید، پس یهودا به شک افتاد و طفل
رمّانه را گرفت و بسوي حضرت یوسف برگشت.
باز سخن میان یهودا و یوسف علیه السّلام بلند شد تا آنکه یهودا به غضب آمد و موي کتفش
ص: 499
برخاست و خون از آن جاري شد، و باز یوسف علیه السّلام رمّانه را انداخت و طفل از پی بی آن رفت و دستش بر یهودا
خورد و غضبش ساکن شد؛ تا سه مرتبه چنین کرد، پس یهودا گفت:
مگر در این خانه کسی از فرزندان یعقوب هست؟!
چون برادران یوسف علیه السّلام به نزد یعقوب علیه السّلام برگشتند و قصه بنیامین را نقل کردند فرمود که: بلکه نفس شما
براي شما امري را زینت داده است و از عمل شما او به حبس افتاده است و اگر نه عزیز چه می دانست که دزد را براي دزدي
او به بندگی می باید گرفت، پس صبر جمیل می کنم شاید که حق تعالی همه را براي من بیاورد، بدرستی که او دانا و حکیم
است.
پس رو از ایشان گردانید و گفت: زهی تأسف بر یوسف. و سفید شده بود دیده هاي او و نابینا گردیده بود از اندوه و گریه
کردن بر یوسف علیه السّلام و پر بود از خشم بر برادران، و به ایشان اظهار نمی نمود.
منقول است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: به چه حد رسیده بود حزن یعقوب علیه السّلام بر یوسف علیه
السّلام؟
فرمود: به اندوه هفتاد زن که فرزندان ایشان مرده باشند، و فرمود که: حضرت یعقوب علیه السّلام نمی دانست گفتن
.« وا اسفا علی یوسف » : را، پس به این سبب گفت « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ »
پس برادران گفتند: بخدا سوگند که ترك نمی کنی یاد کردن یوسف را تا آنکه مشرف بر هلاك گردي یا هلاك شوي.
حضرت یعقوب گفت که: شکایت نمی کنم اندوه عظیم و حزن خود را مگر بسوي خدا، می دانم از لطف و رحمت خدا آنچه
شما نمی دانید، اي فرزندان من! بروید و تفحّص کنید از یوسف و برادرش و ناامید نشوید از رحمت خدا، بدرستی که ناامید
نمی شود از رحمت خدا مگر گروه کافران.
و به سند حسن روایت کرده است که از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام پرسیدند که:
حضرت یعقوب در وقتی که به فرزندانش گفت: بروید و تفحّص یوسف و برادر بکنید، آیا
ص: 500
می دانست که او زنده است، و حال آنکه بیست سال از او مفارقت کرده بود و چشمهایش از بسیاري گریه بر او نابینا شده
بود؟
فرمود که: بلی می دانست که او زنده است، زیرا که دعا کرد از پروردگارش در سحر که ملک موت را به نزد او فرستد، پس
ملک موت بر او نازل شد با خوشترین بوي و نیکوترین صورتی، حضرت یعقوب علیه السّلام گفت: کیستی؟
گفت: من ملک موتم که از حق تعالی سؤال کردي که مرا بسوي تو فرستد، چه حاجت به من داشتی اي یعقوب؟
فرمود: خبر ده مرا که ارواح را یک جا قبض می کنی از اعوان خود یا متفرق می گیري؟
گفت: بلکه متفرق می گیرم.
پس حضرت یعقوب علیه السّلام گفت که: قسم می دهم تو را به خداي ابراهیم و اسحاق و یعقوب که خبر دهی مرا که آیا
روح یوسف به تو رسیده
است؟
گفت: نه.
پس در آن وقت دانست که او زنده است و با فرزندان خود گفت: اي فرزندان من! بروید و تجسّس و تفحّص کنید یوسف و
برادرش را، و ناامید مشوید از رحمت خدا، بدرستی که ناامید نمی شود از رحمت خدا مگر گروه کافران.
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که عزیز مصر به یعقوب علیه السّلام نوشت که: اینک پسر تو را- یعنی یوسف را- به
قیمت کمی خریدم و او را بنده خود گردانیدم، و پسر دیگر تو بنیامین متاع خود را نزد او یافتم و او را به بندگی گرفتم. پس
هیچ چیز بر حضرت یعقوب علیه السّلام دشوارتر نبود از این نامه، پس به رسول گفت: باش در جاي خود تا جواب نویسم، و
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، این نامه اي است از یعقوب اسرائیل خدا پسر اسحاق ذبیح خدا پسر ابراهیم خلیل خدا، امّا » : نوشت
بعد، پس فهمیدم نامه تو را که ذکر کرده بودي که فرزند مرا خریده و به بندگی گرفته اي، بدرستی که بلا موکّل است به
فرزندان آدم، بدرستی که جدّم حضرت ابراهیم را نمرود که پادشاه روي زمین بود به آتش انداخت و نسوخت و حق تعالی بر
او سرد و سلامت گردانید؛ و پدرم اسحاق، خدا جدّ مرا امر کرد
ص: 501
که او را به دست خود ذبح کند، پس خواست که او را ذبح کند خداوند فدا کرد او را به گوسفندي بزرگ؛ و بدرستی که من
فرزندي داشتم که هیچ کس در دنیا محبوبتر نبود بسوي من از او، و نور دیده من بود، و میوه دل من بود، پس برادرانش او را
بیرون بردند و برگشتند و گفتند که: گرگ او را خورد، پس از این اندوه پشت من خم شد و از بسیاري گریه بر او دیده ام
نابینا گردیده، و برادري داشت که از مادر او بود و من انس می گرفتم با او، و با برادرانش به نزد تو آمد که از براي ما طعام
بیاورند، پس برگشتند و گفتند که: صاع پادشاه را دزدیده و تو او را حبس کرده اي، و ما اهل بیتی نیستیم که دزدي و گناهان
کبیره لایق ما باشد، و من سؤال می کنم از تو، و تو را سوگند می دهم به خداي ابراهیم و اسحاق و یعقوب که منّت گذاري بر
.« من و تقرب جوئی بسوي خدا و او را به من برگردانی
چون حضرت یوسف علیه السّلام نامه را خواند بر روي خود مالید و بوسید و بسیار گریست- و در روایت دیگر وارد شده
است که: چون نامه را گشود از گریه ضبط خود نتوانست کرد، پس برخاست داخل خانه شد، نامه را خواند بسیار گریست،
پس روي خود را شست و به مجلس آمد، باز گریه بر او غالب شد و به خانه برگشت و گریست، بازروي خود را شست و
نظر کرد بسوي برادران خود و گفت: آیا می دانید که چه کردید با یوسف و برادرش در وقتی که جاهل و -«1» بیرون آمد
نادان بودید؟
گفتند: مگر تو یوسفی؟
فرمود که: من یوسفم و این برادر من است، بتحقیق که پروردگار منّت گذاشت و انعام کرد بر ما، بدرستی که هر که
پرهیزکاري کند و صبر نماید بر بلاها پس بدرستی که حق تعالی ضایع نمی گرداند مزد نیکوکاران را.
برادران گفتند: بدرستی
که خدا تو را اختیار کرده است بر ما در صورت و سیرت، و ما خطاکاران بودیم در آنچه کردیم با تو.
یوسف علیه السّلام فرمود که: سرزنشی نیست بر شما امروز، می آمرزد خدا شما را و او
ص: 502
ببرید این پیراهن مرا پس بیندازید بر روي پدرم تا بینا گردد و شما با پدرم و اهل خود از زنان و ،«1» ارحم الراحمین است
فرزندان خود همه بیائید بسوي من.
چون قافله از مصر روانه شد، حضرت یعقوب علیه السّلام فرمود: بدرستی که من بوي یوسف را می شنوم اگر نگوئید که
خرف شده است و عقلش بر طرف شده است.
گفتند آنها که حاضر بودند: بخدا قسم که در گمراهی قدیم خود هستی در انتظار یوسف.
چون بشیر آمد، پیراهن را بر روي یعقوب علیه السّلام انداخت، پس او بینا گردید و فرمود: آیا نگفتم به شما که من می دانم از
رحمت خدا آنچه شما نمی دانید؟!
برادران گفتند: اي پدر ما! استغفار کن از براي ما گناهان ما را بدرستی که ما خطاکاران بودیم.
فرمود: بعد از این استغفار خواهم کرد از براي شما از پروردگار خود، بدرستی که او آمرزنده و مهربان است. این است ترجمه
.«2» آیات
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون رسول عزیز، نامه را از حضرت یعقوب علیه السّلام گرفت و روانه شد، حضرت
یعقوب علیه السّلام دست بسوي آسمان بلند کرد و گفت:
پس جبرئیل نازل شد و گفت: اي یعقوب! ،« یا حسن ال ّ ص حبه یا کریم المعونه یا خیرا کلّه ائتنی بروح منک و فرج من عندك »
می خواهی تو را تعلیم کنم دعائی چند که چون بخوانی حق تعالی دیده ات را
به تو برگرداند و پسرهایت را به تو برساند؟
گفت: بلی.
یا من لا یعلم احد کیف هو الّا هو، یا من سدّ الهواء بالسّماء و کبس الارض علی الماء و اختار » جبرئیل علیه السّلام گفت: بگو
پس هنوز صبح طالع نشده بود که پیراهن را آوردند و بر روي او ،« لنفسه احسن الاسماء، ائتنی بروح منک و فرج من عندك
افکندند،
ص: 503
.«1» حق تعالی دیده او را روشن کرد و فرزندانش را به او برگردانید
و باز روایت کرده است که: چون عزیز امر کرد که حضرت یوسف علیه السّلام را به زندان بردند، حق تعالی علم تعبیر خواب
را به او الهام نمود، پس تعبیر خوابهاي اهل زندان می کرد؛ چون آن دو جوان خوابهاي خود را به او نقل کردند، و تعبیر
خوابهاي ایشان نمود و گفت به آن جوانی که گمان داشت او نجات خواهد یافت که: مرا یاد کن نزد پادشاه خود، در این
حال متوجه جناب مقدس الهی نشد و پناه به درگاه او نبرد، پس حق تعالی وحی نمود به او که: کی نمود به تو آن خواب را
که دیدي؟
یوسف علیه السّلام گفت: تو اي پروردگار من.
فرمود: کی تو را محبوب گردانید بسوي پدرت؟
گفت: تو اي پروردگار من.
فرمود: کی قافله را بسوي چاه فرستاد که تو را از آن چاه بیرون آورند؟
گفت: تو اي پروردگار من.
فرمود: کی تو را تعلیم نمود آن دعائی را که خواندي و به سبب آن از چاه نجات یافتی؟
گفت: تو اي پروردگار من.
فرمود: کی زبان طفل را در گهواره گویا گردانید تا عذر تو را بیان نمود؟
گفت: تو اي پروردگار من.
فرمود: کی علم
تعبیر خواب را به تو الهام نمود؟
گفت: تو اي پروردگار من.
فرمود که: پس چگونه یاري بغیر من جستی و از من یاري نطلبیدي و آرزو کردي از بنده اي از بندگان من که تو را یاد کند
نزد آفریده اي از آفریده هاي من که در قبضه قدرت من است و پناه بسوي من نیاوردي؟ اکنون به سبب این در زندان بمان
چندین سال.
ص: 504
پس حضرت یوسف علیه السّلام مناجات کرد که: سؤال می کنم از تو به حقّی که پدرانم بر تو دارند که مرا فرجی کرامت
فرمائی، پس حق تعالی به او وحی نمود که: اي یوسف! کدام حقّ پدران تو بر من هست؟! اگر پدرت آدم را می گوئی، او را
به دست قدرت خود آفریدم و از روح برگزیده خود در او دمیدم و او را در بهشت خود ساکن گردانیدم، و امر کردم او را که
نزدیک یک درخت از درختان بهشت نرود، پس مرا نافرمانی کرد، چون توبه کرد توبه او را قبول نمودم؛ و اگر پدرت نوح را
می گوئی، او را از میان خلق خود برگزیدم و او را پیغمبر گردانیدم، و چون قوم او او را نافرمانی کردند دعا کرد براي هلاك
ایشان، دعاي او را مستجاب کردم و قوم او را غرق کردم و او را و هر که به او ایمان آورده بود در کشتی نجات دادم؛ و اگر
پدرت ابراهیم را می گوئی، او را خلیل خود گردانیدم، از آتش نجات بخشیدم و آتش نمرود را بر او سرد و سلامت ساختم؛ و
اگر پدرت یعقوب را می گوئی، دوازده پسر به او بخشیدم، و چون یکی را
از نظر او غایب گردانیدم آن قدر گریست که دیده اش نابینا شد، و بر سر راهها نشست و مرا بسوي خلق من شکایت نمود،
پس چه حقّ پدران تو بر من هست؟
سؤال می کنم از تو » : یعنی « اسألک بمنّک العظیم و احسانک القدیم » در آن حال جبرئیل علیه السّلام گفت: اي یوسف! بگو
.«1» چون این را گفت، عزیز آن خواب را دید و باعث فرج او گردید ،« به حقّ نعمتهاي بزرگ تو و احسانهاي قدیم تو
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: زندانبان به حضرت یوسف علیه السّلام گفت: تو را
دوست می دارم.
حضرت یوسف فرمود که: هیچ بلا به من نرسید مگر از دوستی مردم! عمّه ام چون مرا دوست داشت، مرا به دزدي متهم
ساخت! و چون پدرم مرا دوست داشت برادرانم از حسد، مرا به بلاها انداختند! و چون زلیخا مرا دوست داشت به زندان افتادم!
و فرمود که: حضرت یوسف علیه السّلام در زندان به حق تعالی شکایت نمود که: به چه گناه
ص: 505
مستحقّ زندان شدم؟
پس خدا وحی نمود بسوي او که: تو خود اختیار نمودي زندان را در وقتی که گفتی:
پروردگارا! زندان را دوست تر می دارم از آنچه مرا بسوي آن می خوانند زنان، چرا نگفتی که عافیت محبوبتر است بسوي من
.«1» از آنچه مرا بسوي آن می خوانند
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون برادران حضرت یوسف علیه السّلام او را به چاه
انداختند، جبرئیل در چاه بر او نازل شد و گفت: اي پسر! کی تو را در این چاه انداخت؟
یوسف علیه السّلام گفت: برادران من براي
قرب و منزلتی که نزد پدر خود داشتم حسد مرا بردند و به این سبب مرا در چاه انداختند.
جبرئیل گفت: می خواهی از چاه بیرون روي؟
یوسف علیه السّلام گفت: اختیار من با خداي ابراهیم و اسحاق و یعقوب است.
جبرئیل گفت: خداي ابراهیم و اسحاق و یعقوب می فرماید که این دعا را بخوان:
اللّهمّ انّی اسألک بانّ لک الحمد کلّه لا اله الّا انت الحنّان المنّان بدیع السّماوات و الارض ذو الجلال و الاکرام صلّ علی »
پس چون یوسف ،« محمّد و آل محمّد و اجعل لی من امري فرجا و مخرجا و ارزقنی من حیث احتسب و من حیث لا احتسب
علیه السّلام پروردگار خود را به این دعا خواند، خدا او را از چاه نجات بخشید و از مکر زلیخا خلاصی داد و پادشاهی مصر را
.«2» به او عطا کرد از جهتی که گمان نداشت
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون ابراهیم علیه السّلام را در آتش انداختند، جبرئیل
علیه السّلام جامه اي از جامه هاي بهشت آورد و بر او پوشانید که گرما و سرما در او اثر نکند؛ چون ابراهیم علیه السّلام را
وقت مرگ رسید در بازوبندي گذاشت و بر اسحاق علیه السّلام بست، و اسحاق بر یعقوب علیه السّلام بست، و چون یوسف
علیه السّلام متولد شد،
ص: 506
یعقوب علیه السّلام آن را در گردن یوسف آویخت و در گردن او بود و در آن حوالی که بر او گذشت، پس چون یوسف
علیه السّلام پیراهن را از میان تعویذ بیرون آورد در مصر، یعقوب علیه السّلام در فلسطین شام بوي آن را شنید و
گفت: من بوي یوسف را می شنوم، و آن همان پیراهن بود که از بهشت آورده بودند.
راوي عرض کرد: فداي تو شوم! آن پیراهن به کی رسید؟
فرمود که: به اهلش رسید. پس فرمود که: هر پیغمبري که علمی یا غیر آن به میراث گذاشت همه منتهی شد به رسول خدا
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و از او به اوصیاي او رسید، و یعقوب علیه السّلام در فلسطین بود و چون قافله از مصر روانه شدند
یعقوب علیه السّلام بوي پیراهن را شنید، و بو از آن پیراهن بود که از بهشت آورده بودند، و آن میراث به ما رسیده است و نزد
.«1» ما است
و به سند موثق از حضرت امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: حکم در میان فرزندان یعقوب علیه السّلام چنان بود که
اگر کسی چیزي را بدزدد او را به بندگی بگیرند، یوسف علیه السّلام در وقتی که طفل بود در نزد عمه خود می بود، و عمه
او، او را بسیار دوست می داشت، و اسحاق علیه السّلام کمربندي داشت که آن را به یعقوب علیه السّلام پوشانیده بود، آن
کمربند نزد خواهرش بود؛ چون یعقوب علیه السّلام یوسف علیه السّلام را از خواهرش طلبید که به نزد خود بیاورد، خواهرش
بسیار دلگیر شد و گفت: بگذار که او را خواهم فرستاد، پس کمربند را در زیر جامه هاي یوسف علیه السّلام بر کمر او بست،
و چون یوسف علیه السّلام نزد پدرش آمد عمه اش آمد و گفت: کمربند را از من دزدیده اند، تفحّص کرد و از کمر یوسف
علیه السّلام گشود، پس گفت:
یوسف کمربند مرا دزدیده است، من
او را به بندگی می گیرم؛ و به این حیله یوسف را به نزد خود برد، و این بود مراد برادران یوسف که گفتند در وقتی که
.«2» یوسف علیه السّلام بنیامین را گرفت که: اگر او دزدي کرد، برادر او هم پیش از او دزدي کرد
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون برادران یوسف علیه السّلام پیراهن را آوردند و بر
ص: 507
روي یعقوب انداختند دیده هایش بینا شد و با ایشان گفت: نگفتم به شما که من از خدا می دانم آنچه شما نمی دانید؟
پس ایشان گفتند: اي پدر! طلب آمرزش گناهان ما از پروردگار خود بکن که ما خطا کرده بودیم.
.«1» گفت: بعد از این طلب آمرزش خواهم کرد براي شما از پروردگار خود، بدرستی که او آمرزنده و مهربان است
.«2» و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: تأخیر کرد ایشان را تا سحر که دعا در سحر مستجاب است
.«3» و در روایت دیگر فرمود: تأخیر کرد تا سحر شب جمعه
پس روایت کرده است که: چون یعقوب علیه السّلام با اهل و فرزندانش داخل مصر شدند، یوسف علیه السّلام بر تخت
سلطنت نشست و تاج پادشاهی بر سر گذاشت و خواست که پدرش او را بر این حال مشاهده نماید، چون یعقوب علیه السّلام
داخل مجلس یوسف علیه السّلام شد و یعقوب و برادران یوسف همه به سجده افتادند، یوسف علیه السّلام گفت: اي پدر! این
بود تأویل آن خواب که من دیده بودم پیشتر، خدا خواب مرا راست گردانید و احسان کرد بسوي من که مرا از زندان نجات
بخشید و به پادشاهی رسانید، و شما را
از بادیه بسوي من حاضر گردانید بعد از آنکه شیطان میان من و برادرانم افساد کرده بود، بدرستی که پروردگار من صاحب
.«4» لطف و احسان است، و آنچه را خود خواهد به لطف و تدبیر بعمل می آورد، بدرستی که او دانا و حکیم است
و به سند معتبر منقول است که از حضرت امام علی نقی علیه السّلام پرسیدند: چگونه سجده کردند یعقوب و فرزندانش
یوسف را و ایشان پیغمبران بودند؟
ص: 508
فرمود: آنها یوسف را سجده نکردند، بلکه سجده ایشان طاعت خدا بود و تحیّت یوسف، چنانچه سجده ملائکه براي آدم
طاعت خدا بود و تحیت آدم بود، پس یعقوب و فرزندانش با یوسف علیه السّلام همگی سجده شکر کردند براي خدا به
شکرانه آنکه ایشان را با یکدیگر جمع گردانید، نمی بینی که در آن وقت یوسف علیه السّلام در مقام شکر گفت: پروردگارا!
بتحقیق که عطا کردي مرا از ملک و سلطنت و تعلیم فرمودي مرا از تعبیر خوابها- یا اعمّ از آن و سایر علوم- تو یاور و متکفّل
.«1» امور منی در دنیا و آخرت، بمیران مرا منقاد خود و به دین اسلام، و ملحق گردان مرا به صالحان
باز علی بن ابراهیم روایت کرده است که: پس جبرئیل بر یوسف علیه السّلام نازل شد و گفت:
اي یوسف! دست خود را بیرون آور، چون بیرون آورد، از میان انگشتان او نوري خارج شد یوسف علیه السّلام گفت: اي
جبرئیل! این چه نور بود؟
گفت: این پیغمبري بود که خدا از صلب تو بیرون کرد به سبب آنکه براي تعظیم پدر خود برنخاستی، پس خدا نور پیغمبري را
از صلب یوسف بیرون
برد که فرزندان او پیغمبر نشوند و در فرزندان لاوي برادر او قرار داد، زیرا که چون خواستند یوسف را بکشند لاوي گفت:
مکشید او را و در چاه بیندازید، پس خدا به جزاي آنکه مانع کشتن آن حضرت شد پیغمبري را در صلب او قرار داد، و
همچنین در وقتی که خواستند برادران بعد از حبس بنیامین بسوي پدر خود برگرداند لاوي گفت: از زمین مصر حرکت نمی
کنم تا رخصت دهد مرا پدر من یا خدا حکم کند براي من و او بهترین حکم کنندگان است، حق تعالی این سخن او را
پسندید و باعث دیگري بر حصول پیغمبري در اولاد او گردید، پس پیغمبران بنی اسرائیل همه از اولاد لاوي پسر یعقوب علیه
السّلام بودند، و موسی علیه السّلام نیز از فرزندان او بود، موسی بن عمران پسر یصهر بن فاهیث بن لاوي بود.
پس یعقوب علیه السّلام به یوسف فرمود: اي فرزند! مرا خبر ده که برادران با تو چه کردند در وقتی که تو را از نزد من بیرون
بردند؟
ص: 509
گفت: اي پدر! مرا معاف دار از این امر.
یعقوب فرمود: اگر همه را نمی گوئی بعضی را بگو.
گفت: اي پدر! چون مرا به نزدیک چاه بردند گفتند: پیراهن خود را بکن.
گفتم: اي برادران! از خدا بترسید و مرا برهنه مکنید.
پس کارد بر روي من کشیدند و گفتند: اگر پیراهن را نمی کنی تو را می کشیم.
پس بناچار آن را کندم و مرا عریان در چاه انداختند.
چون یعقوب این را شنید نعره اي زد و بیهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اي فرزند! دیگر بگو.
گفت: اي پدر! تو را قسم می دهم به خداي
ابراهیم و اسحاق و یعقوب علیه السّلام که مرا معاف داري، پس او را معاف داشت.
و روایت کرده اند که: در اثناي سالهاي قحط، عزیز مرد و زلیخا محتاج شد به حدّي که از مردم سؤال می کرد، و یوسف علیه
السّلام پادشاه شد و او را عزیز می گفتند. مردم به زلیخا گفتند:
بر سر راه عزیز بنشین شاید بر تو رحم کند.
گفت: من شرم می کنم از او.
چون مبالغه کردند بر سر راه یوسف علیه السّلام نشست، چون آن حضرت با کوکبه پادشاهی پیدا شد زلیخا برخاست و گفت:
منزّه است آن خداوندي که پادشاهان را به معصیت خود بنده گردانید، و بندگان را به طاعت خود به پادشاهی رسانید.
یوسف علیه السّلام فرمود: تو زلیخائی؟
گفت: بلی.
پس فرمود که او را به خانه آن حضرت بردند و در آن وقت زلیخا بسیار پیر شده بود، پس یوسف علیه السّلام به او فرمود: آیا
تو با من چنین و چنان نکردي؟
عرض کرد: اي پیغمبر خدا! مرا ملامت مکن که من مبتلا به سه چیز شده بودم که هیچ کس به آنها مبتلا نشده بود.
فرمود: آنها کدام بود؟
ص: 510
عرض کرد: مبتلا شده بودم به محبت تو و خدا در دنیا نظیر تو را خلق نکرده است در حسن و جمال، و مبتلا شده بودم به
اینکه در مصر زنی از من مقبولتر نبود و کسی مالش از من بیشتر نبود، و شوهر من عنین بود.
پس یوسف علیه السّلام به او فرمود: چه حاجت داري؟
گفت: می خواهم دعا کنی خدا جوانی مرا به من برگرداند.
آن حضرت دعا کرد و خدا او را به جوانی برگردانید، و یوسف او را خواست و
.«1» او باکره بود
تا اینجا روایت علی بن ابراهیم بود، و بر اکثر مضامین آنچه روایت کرده است، روایات معتبره بسیار وارد است که ما براي
اختصار ترك کردیم.
ابن بابویه رحمه اللّه به سند خود از وهب بن منبه روایت کرده است که گفت: در بعضی از کتابهاي خدا دیدم که: یوسف
علیه السّلام گذشت با لشکر خود بر زلیخا و او بر مزبله اي نشسته بود، چون زلیخا اسباب سلطنت و شوکت آن حضرت را
مشاهده نمود گفت: حمد و سپاس خداوندي را سزاست که پادشاهان را به معصیت ایشان بنده گردانید، و بندگان را به طاعت
ایشان پادشاه گردانید، محتاج شده ایم تصدّق کن بر ما!
یوسف علیه السّلام فرمود: نعمت خدا را حقیر شمردن و کفران آن نمودن مانع دوامش می گردد، پس بازگشت کن بسوي
خدا تا چرك گناه را به آب توبه از تو بشوید، بدرستی که محلّ استجابت دعا و شرط آن پاکیزگی دلها و صافی علمهاست.
زلیخا گفت: هنوز در مقام توبه و انابه و تدارك گذشته ها برنیامده ام، و شرم می کنم از خدا که در مقام استعطاف درآیم و
طلب رحمت از جناب مقدس او بنمایم، و هنوز دیده آب خود را نریخته است و بدن اداي حقّ ندامت خود نکرده است و در
بوته طاعات گداخته نشده است.
یوسف علیه السّلام فرمود: پس سعی و اهتمام کن در توبه و شرایط آن که راه عمل باز و تیر دعا
ص: 511
به هدف اجابت می رسد، پیش از آنکه عدد ایّام و ساعات عمر منقضی شود و مدت حیات بسر آید.
زلیخا گفت: عقیده من نیز این است و عن قریب خواهی شنید- اگر بعد
از من بمانی- سعی مرا.
پس آن حضرت فرمود پوست گاوي پر از طلا به او بدهند، زلیخا گفت که: قوت البته از جانب خدا مقدّر است و می رسد، و
من فراوانی روزي و راحت عیش و زندگانی را نمی خواهم تا اسیر سخط پروردگار خود گردم.
پس بعضی از فرزندان یوسف علیه السّلام به آن حضرت عرض کرد: اي پدر! کی بود این زن که از براي او جگرم پاره پاره
شد و دلم بر او نرم شد؟
است که اکنون در دام انتقام خدا گرفتار است. «1» فرمود: این دابه فرح و شادي
پس یوسف او را به عقد خود درآورد و چون همخوابه او گردید او را باکره دید! از او پرسید: چگونه باکره ماندي و سالها
شوهر داشتی؟
.«2» گفت: شوهر من عنین بود و قادر بر مقاربت نبود
و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون زلیخا بر سر راه یوسف علیه السّلام نشست، آن حضرت
.«3» او را شناخت و فرمود: برگرد که تو را غنی می گردانم، پس صد هزار درهم براي او فرستاد
و به سند معتبر منقول است که: ابو بصیر از حضرت صادق علیه السّلام پرسید که: یوسف علیه السّلام در چاه چه دعا خواند که
باعث نجات او شد؟
فرمود: چون یوسف را به چاه انداختند و از حیات خود ناامید گردید عرض کرد:
اللّهمّ ان کانت الخطایا و الذّنوب قد اخلقت وجهی عندك فلن ترفع لی الیک صوتا و لن تستجیب لی دعوه فانّی اسألک بحقّ »
الشّیخ یعقوب فارحم ضعفه و اجمع بینی و بینه فقد
ص: 512
خداوندا! اگر خطاها » : یعنی « علمت رقّته علیّ و شوقی الیه
و گناهان البته کهنه کرده است روي مرا نزد تو، پس بلند نمی کنی از براي من بسوي خود آوازي را، و مستجاب نمی گردانی
از براي من دعائی را، پس بدرستی که من سؤال می کنم از تو به حقّ مرد پیر، یعقوب، پس رحم کن ضعف او را و جمع کن
.« میان من و میان او، پس بتحقیق می دانی رقّت او را بر من و شوق مرا بسوي او
اللّهمّ ان کانت الخطایا و الذّنوب قد » ابو بصیر گفت: پس حضرت صادق علیه السّلام گریست و فرمود: من در دعا می گویم
اخلقت وجهی عندك فلن ترفع لی الیک صوتا فانّی اسألک بک فلیس کمثلک شی ء و اتوجّه الیک بمحمّد نبیّک نبیّ الرّحمه
.« یا اللّه یا اللّه یا اللّه یا اللّه
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: این دعا را بخوانید و بسیار بخوانید که من بسیار می خوانم نزد شدّتها و غمهاي عظیم
.«1»
و در حدیث معتبر دیگر فرمود که: جبرئیل به نزد یوسف علیه السّلام آمد در زندان و گفت: بعد از هر نماز واجب سه نوبت
.«2» « اللّهمّ اجعل لی من امري فرجا و مخرجا و ارزقنی من حیث احتسب و من حیث لا احتسب » : این دعا را بخوان
.«3» و شیخ طوسی رحمه اللّه ذکر کرده است که: حضرت یوسف علیه السّلام در روز سوم ماه محرّم از زندان خلاص شد
و ابن بابویه رحمه اللّه به سند معتبر از عبد اللّه بن عباس روایت کرده است که: چون رسید به آل یعقوب آنچه به سایر مردم
رسید از تنگی طعام، یعقوب فرزندان خود را جمع کرد و به ایشان فرمود: اي فرزندان من! شنیده ام که در مصر
طعام نیکو می فروشند، و صاحبش مرد صالحی است که مردم را حبس نمی کند و زود روانه می کند، پس بروید و از او
طعامی بخرید که ان شاء اللّه به شما احسان خواهد کرد. پس فرزندان یعقوب تهیه خود را گرفته و روانه شدند، چون وارد
مصر شدند به خدمت یوسف علیه السّلام رسیدند، آن حضرت ایشان را
ص: 513
شناخت و ایشان او را نشناختند، پس از ایشان پرسید: شما کیستید؟
گفتند: ما فرزندان یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم خلیل خدائیم، و از کوه کنعان آمده ایم.
یوسف فرمود: پس شما فرزند سه پیغمبرید و شما صاحبان حلم و بردباري نیستید، و در میان شما وقار و خشوع نیست، شاید
شما جاسوس بعضی از پادشاهان بوده باشید و براي جاسوسی به بلاد من آمده باشید.
گفتند: اي پادشاه! ما جاسوس نیستیم و از اصحاب حرب نیستیم، اگر بدانی پدر ما کیست هرآینه ما را گرامی خواهی داشت،
بدرستی که او پیغمبر خداست و فرزند پیغمبران خداست و بسیار اندوهناك است.
یوسف فرمود: به چه سبب او را اندوه عارض شده است و حال آنکه او پیغمبر و پیغمبرزاده است و بهشت جایگاه اوست، و او
نظر می کند به مثل شما پسران با این بسیاري و توانایی شما شاید حزن او به سبب سفاهت و جهالت و دروغ و کید و مکر شما
باشد؟
گفتند: اي پادشاه! ما بی خرد و سفیه نیستیم، و اندوه او از جانب ما نیست، و لیکن او پسري داشت که به حسب سن از ما
کوچکتر بود و او را یوسف می گفتند، روزي با ما به شکار بیرون آمد و گرگ او را خورد و از
آن روز تا حال پیوسته غمگین و اندوهناك و گریان است.
یوسف فرمود: همه از یک پدر هستید؟
گفتند: پدر ما یکی است و مادرهاي ما متفرق است.
فرمود: چرا پدر شما همه فرزندان خود را فرستاده است، یکی را براي خود نگاه نداشته است که مونس او باشد و از او راحت
یابد؟
گفتند: یک برادر ما که از ما خردسالتر بود نزد خود نگاه داشت.
فرمود: چرا او را از میان شما اختیار کرد؟
گفتند: براي آنکه بعد از یوسف او را بیش از ما دوست می دارد.
فرمود: من یکی از شما را نزد خود نگاه می دارم و بروید شما به نزد پدر خود و سلام
ص: 514
مرا به او برسانید و بگوئید به او که آن فرزندي را که می گوئید نزد خود نگاه داشته است براي من بفرستید تا خبر دهد مرا که
چه چیز باعث حزن او گردیده است، و چرا پیش از وقت پیري پیر شده است، و سبب گریه و نابینا شدن او چیست؟
پس ایشان میان خود قرعه زدند و قرعه به اسم شمعون بیرون آمد پس او را نگهداشت و طعام براي ایشان مقرر فرمود و ایشان
را روانه کرد.
چون برادران، شمعون را وداع کردند به ایشان گفت: اي برادران! ببینید که من به چه امر مبتلا شدم و سلام مرا به پدرم
برسانید.
چون ایشان به نزد یعقوب علیه السّلام آمدند سلام ضعیفی بر آن حضرت کردند.
فرمود: چرا چنین سلام ضعیفی کردید، و چرا در میان شما صداي دوست خود شمعون را نمی شنوم؟
گفتند: اي پدر ما! بسوي تو می آئیم از نزد کسی که ملکش از همه پادشاهان عظیمتر است، و کسی مثل او
ندیده است در حکمت و دانائی و خشوع و سکینه و وقار، و اگر تو را شبیهی هست او شبیه توست، و لیکن ما اهل بیتیم که از
براي بلا خلق شده ایم، پادشاه ما را متهم کرد و گفت: من سخن شما را باور ندارم تا پدر شما بنیامین را براي من بفرستد و
بگوید به او که سبب حزنش و پیریش و گریه کردن و نابینا شدنش چیست.
یعقوب علیه السّلام گمان کرد که این نیز مکري است که ایشان کرده اند که بنیامین را از نزد او دور کنند، گفت: اي فرزندان
من! بد عادتی است عادت شما، به هر جهتی که رفتید یکی از شما کم می شود، من او را با شما نمی فرستم.
چون فرزندان متاع خود را گشودند و دیدند که متاعشان را در میان طعام گذاشته اند و به ایشان برگردانیده اند به نزد یعقوب
آمدند خوش حال و گفتند: اي پدر! کسی مثل این پادشاه ندیده است، و از گناه بیش از همه کس پرهیز می کند، اینک متاع
ما را که به قیمت طعام براي او برده بودیم به ما پس داده است از ترس گناه، و ما این سرمایه را می بریم و آذوقه از براي اهل
خود می آوریم و برادر خود را حفظ می کنیم و یک شتر بار از براي او آذوقه بیشتر می گیریم.
ص: 515
یعقوب علیه السّلام فرمود: می دانید که بنیامین محبوبترین شماست بسوي من بعد از یوسف، و انس من به او است و استراحت
من از میان شما به اوست، او را با شما نمی فرستم تا پیمانی از خدا به من بدهید که او را بسوي من برگردانید مگر
آنکه شما را امري رو دهد که اختیار از دست شما بیرون رود، پس یهودا ضامن شد و ایشان بنیامین را با خود برداشته متوجه
مصر شدند.
چون به خدمت یوسف علیه السّلام رسیدند فرمود: آیا پیغام مرا به پدر خود رسانیدید؟
گفتند: بلی و جوابش را با این پسر آورده ایم، از او بپرس آنچه خواهی.
فرمود: اي پسر! پدرت چه پیغام فرستاده؟
بنیامین گفت: مرا بسوي تو فرستاده است و تو را سلام می رساند و می گوید: بسوي من فرستادي و سؤال کردي از سبب حزن
من، و از سبب زود پیر شدن من پیش از وقت پیري، و از سبب گریستن و نابینا شدن من، بدرستی که هر که یاد آخرت بیشتر
می کند حزن و اندوهش بیشتر می باشد، و زود پیر شدن من به سبب یاد روز قیامت است، و مرا گریانید و دیده مرا سفید
گردانید اندوه بر حبیب من یوسف، و خبر رسید به من که به اندوه من محزون شده اي و اهتمام در امر من نموده اي، پس خدا
تو را جزاي جلیل و ثواب جمیل عطا فرماید، و احسان نمی کنی بسوي من به امري که مرا شادتر گرداند از آنکه فرزند من
بنیامین را زود به نزد من فرستی که او را بعد از یوسف از همه فرزندان خود دوست تر می دارم، پس انس دهم به او وحشت
خود را و وصل نمایم به او تنهائی خود را، پس زود بفرست براي من آذوقه که یاري جویم به آن بر امر عیال خود.
چون یوسف پیغام پدر خود را شنید، گریه گلویش را گرفت و صبر نتوانست نمود، برخاست و داخل خانه شد و بسیار
گریست، پس
بیرون آمد و امر فرمود که براي ایشان طعام آوردند پس فرمود: هر دو تا که از یک مادر باشند بر سر یک خوان بنشینند.
پس همه نشستند ولی بنیامین ایستاده بود، یوسف پرسید که: چرا نمی نشینی؟
گفت: در میان ایشان کسی نیست که با او از یک مادر باشم.
آن حضرت به او فرمود: از مادر خود برادر نداشتی؟
ص: 516
بنیامین گفت: داشتم.
فرمود: چه شد آن برادر تو؟
بنیامین گفت: اینها گفتند که او را گرگ خورد.
فرمود: اندوه تو بر او به چه مرتبه رسید؟
گفت: دوازده پسر بهم رسانیدم که نام همه را از نام او اشتقاق کردم.
فرمود: بعد از چنین برادري دست در گردن زنان درآوردي و فرزندان را بوسیدي؟!
بنیامین گفت: پدر صالحی دارم، او مرا امر کرد که: زن بخواه شاید خدا از تو ذرّیّتی بیرون آورد که زمین را سنگین کنند به
.-«1» تسبیح خدا- و به روایت دیگر: به گفتن لا اله الّا اللّه
یوسف علیه السّلام فرمود: بیا و بر سر خوان من بنشین.
برادران گفتند: خدا یوسف و برادرش را همیشه بر ما زیادتی می دهد تا آنکه پادشاه او را بر سر خوان خود نشانید.
پس آن حضرت فرمود که صاع را در میان بار بنیامین گذاشتند، و چون کاویدند در میان بار او ظاهر شد و او را نگاه داشت.
چون برادران به نزد یعقوب علیه السّلام آمدند و قصه را نقل کردند آن حضرت فرمود: پسر من دزدي نمی کند بلکه شما حیله
کرده اید در این باب. پس امر فرمود آنها را که مرتبه دیگر بار بندند بسوي مصر و نامه اي به عزیز مصر نوشت و طلب عطف
و مهربانی از او نمود،
و سؤال کرد که فرزندش را به او برگرداند.
چون برادران به خدمت یوسف رسیدند و نامه را به او دادند خواند، ضبط خود نتوانست کرد و گریه بر او مستولی شد،
برخاست داخل خانه شد ساعتی گریست، چون بیرون آمد برادران گفتند: اي عزیز مصر! فتوّت و مرحمت کن که دریافته
است ما را و اهل ما را قحط و گرسنگی، و آورده ایم مایه کمی، پس نظر به مایه ما مکن و کیل تمام بده به ما،
ص: 517
و تصدّق کن بر ما- به پس دادن برادر ما یا به فراوان دادن طعام- بدرستی که خدا اجر می دهد تصدّق کنندگان را.
یوسف فرمود: آیا می دانید که چه کردید با یوسف و برادرش در وقتی که نادان بودید؟
گفتند: مگر تو یوسفی؟!
فرمود: منم یوسف و این برادر من است، خدا منّت گذاشته بر من، بدرستی که هر که پرهیزکار باشد و در بلاها صبر کند خدا
ضایع نمی گرداند مزد نیکوکاران را.
پس امر فرمود برگردند به نزد یعقوب علیه السّلام و فرمود که: پیراهن مرا ببرید بر روي پدرم بیندازید تا بینا گردد، و همه با
اهل بیت او بیائید به نزد من.
پس جبرئیل بر یعقوب نازل شد و گفت: اي یعقوب! می خواهی تو را تعلیم کنم دعائی که چون بخوانی خدا دو دیده ات را و
دو نور دیده ات را به تو برگرداند؟
گفت: بلی.
جبرئیل گفت: بگو آنچه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش را قبول فرمود، و آنچه نوح گفت و به سبب آن کشتی او بر جودي
قرار گرفت و از غرق شدن نجات یافت، و آنچه پدرت ابراهیم خلیل الرحمن گفت در وقتی که او
را به آتش انداختند و به آن کلمات خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.
یعقوب گفت: اي جبرئیل! آن کلمات کدام است؟
گفت: بگو: پروردگارا! سؤال می کنم از تو به حقّ محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم
السّلام که یوسف و بنیامین هر دو را به من برسانی، و دو دیده ام را به من برگردانی.
.«1» یعقوب علیه السّلام هنوز این دعا را تمام نکرده بود که بشیر آمد و پیراهن یوسف را بر روي او انداخت و بینا گردید
و از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون یوسف علیه السّلام داخل زندان شد دوازده ساله بود، و هیجده
سال در زندان ماند، و بعد از بیرون آمدن از زندان هشتاد سال
ص: 518
.«1» زندگانی کرد، پس مجموع عمر شریف آن حضرت صد و ده سال بود
در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که: یعقوب علیه السّلام بر یوسف آن قدر گریست که دیده اش نابینا شد، تا
آنکه به او گفتند: بخدا سوگند که پیوسته یاد می کنی یوسف را تا آنکه بیمار شوي و مشرف بر هلاك گردي یا هلاك
شوي. و یوسف بر مفارقت یعقوب آن قدر گریست که اهل زندان متأذّي شدند و گفتند: یا در شب گریه بکن روز ساکت
باش یا در روز گریه بکن و شب ساکت باش، پس با ایشان صلح کرد که در یکی از شب و روز گریه کند و در دیگري
.«2» ساکت باشد
و پیشتر در حدیث معتبر گذشت که: یوسف علیه السّلام از پیغمبرانی بود که با پیغمبري، پادشاهی
.«3» داشتند و مملکت آن حضرت مصر و صحراهاي مصر بود و از آن تجاوز نکرد
و به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: یعقوب و عیص در یک شکم متولد شدند، بعد از او یعقوب به
به « اسرا » این سبب او را یعقوب نامیدند که در عقب عیص متولد شد، و یعقوب را اسرائیل می گفتند یعنی بنده خدا، چون
.«4» به معنی قوّت است، یعنی قوّت خدا « اسرا » اسم خداست؛ به روایت دیگر « ئیل » معنی بنده است و
و از کعب الاحبار روایت کرده اند که: یعقوب خدمت بیت المقدس می کرد، اول کسی که داخل بیت المقدس می شد و
آخر کسی که بیرون می آمد او بود، و قندیلهاي بیت المقدس را او می افروخت، چون صبح می شد می دید که قندیلها
خاموش شده است؛ پس شبی در مسجد بیت المقدس ماند و در کمین نشست، ناگاه دید یکی از جنّیان قندیلها را خاموش می
کند، پس او را گرفت بر یکی از ستونهاي بیت المقدس بست، چون صبح شد مردم دیدند که یعقوب جنّی را اسیر کرده و بر
ستون مسجد بسته است! اسم آن جنّی
ص: 519
.«1» بود، پس به این سبب او را اسرائیل گفتند « ایل »
به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون بنیامین را یوسف علیه السّلام حبس کرد، یعقوب مناجات
کرد به درگاه حق تعالی و عرض کرد: پروردگارا! آیا مرا رحم نمی کنی؟ دیده هاي مرا بردي، دو فرزند مرا بردي!
حق تعالی به او وحی فرمود: اگر ایشان را میرانده باشم، هرآینه زنده خواهم کرد ایشان را تا جمع کنم میان تو و ایشان، و
لیکن
آیا به یادت نمی آید آن گوسفندي که کشتی و بریان کردي و خوردي و فلان شخص در پهلوي خانه تو روزه بود به او
چیزي ندادي؟
پس یعقوب علیه السّلام بعد از آن هر بامداد امر می کرد ندا کنند تا یک فرسخ که: هر که چاشت می خواهد بیاید بسوي آل
.«2» یعقوب، و هر شام ندا می کردند: هر که طعام شام می خواهد بیاید بسوي آل یعقوب
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام مروي است که یعقوب به یوسف فرمود: اي فرزند! زنا مکن، که اگر مرغی زنا
.«3» کند پرهاي او می ریزد
و در حدیث صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: شخصی به نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد
و عرض کرد: اي پیغمبر خدا! من دختر عموئی دارم که پسندیده ام حسن و جمال و دینش را، امّا فرزند نمی آورد.
فرمود: او را مخواه، بدرستی که یوسف علیه السّلام چون برادرش بنیامین را ملاقات کرد فرمود: اي برادر! چگونه توانستی بعد
از من تزویج زنان بکنی؟
.«4» گفت: پدرم امر کرد و فرمود: اگر توانی که فرزندان بهم رسانی که زمین را به تسبیح و تنزیه خدا سنگین کنند، بکن
و به سند معتبر از امام زین العابدین علیه السّلام منقول است که: مردم سه خصلت را از سه کس
ص: 520
.«1» اخذ کردند: صبر را از ایّوب علیه السّلام، و شکر را از نوح علیه السّلام، و حسد را از فرزندان یعقوب علیه السّلام
و به سند معتبر منقول است که جمعی اعتراض کردند به حضرت امام رضا علیه السّلام که: چرا ولایتعهدي مأمون را قبول
کردي؟
فرمود:
یوسف پیغمبر خدا بود و از عزیز مصر که کافر بود سؤال کرد که او را از جانب خود والی گرداند، چنانچه حق تعالی فرموده
گفت: مرا والی گردان بر خزینه هاي زمین که من حفظ می » : یعنی «2» است قالَ اجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ
.«3» « نمایم آنچه در دست من است، و عالم هستم به هر زبانی
و در حدیث معتبر منقول است که حضرت صادق علیه السّلام فرمود: صبر جمیل که حضرت یعقوب علیه السّلام فرمود، صبري
.«4» است که هیچ گونه شکایت با آن نباشد
و در حدیث دیگر فرمود: یوسف علیه السّلام در زندان شکایت نمود به پروردگار خود از خوردن نان بی خورش، و نان بسیار
نزد او جمع شده بود، پس حق تعالی وحی نمود که نانهاي خشک را در تغاري کند و آب و نمک بر آن بریزد، چون چنین
.«5» کرد آب کامه بعمل آمد و نان خورش خود نمود
و به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: چون زلیخا پریشان و محتاج شد، بعضی به او گفتند: برو به نزد
یوسف که اکنون عزیز مصر است تا تو را اعانت کند، پس جمعی به او گفتند: می ترسیم اگر به نزد او بروي آسیبی به تو
برساند به سبب آزارها که تو به او رسانده اي.
گفت: نمی ترسم از کسی که از خدا می ترسد.
ص: 521
چون به خدمت آن حضرت رفت و او را بر تخت پادشاهی دید گفت: سپاس خداوندي را سزاست که بندگان را به طاعت
خود پادشاه گردانید و پادشاهان را به معصیت خود بنده گردانید.
پس یوسف او را به عقد خود درآورد و
او را باکره یافت، پس یوسف به او فرمود: آیا این بهتر و نیکوتر نیست از آنچه تو به حرام طلب می کردي؟
زلیخا گفت: من در باب تو به چهار چیز مبتلا شده بودم: من مقبولترین اهل زمان خود بودم، و تو از همه اهل زمان خود به
حسن و جمال ممتاز بودي، و من باکره بودم، و شوهر من عنین بود.
چون یوسف علیه السّلام بنیامین را نزد خود نگاه داشت، یعقوب علیه السّلام نامه اي به آن حضرت نوشت و نمی دانست که او
بسم اللّه الرحمن الرحیم، این نامه اي است از یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل اللّه » : یوسف است، و ترجمه اش این است
علیهم السّلام بسوي عزیز آل فرعون، سلام بر تو باد، بدرستی که حمد می کنم بسوي تو خداوندي را که بجز او خدائی
نیست؛ امّا بعد، بدرستی که ما اهل بیتیم که متوجه است بسوي ما اسباب بلا، جدّم ابراهیم را در آتش انداختند در طاعت
پروردگارش پس خدا بر او سرد و سلامت گردانید، خدا امر فرمود او را که پدرم را به دست خود ذبح کند پس فدا داد او را
به آنچه ندا داد، و مرا پسري بود که عزیزترین مردم بود نزد من، و او ناپیدا شد از پیش من، و حزن او نور دیده مرا بر طرف
کرد، و برادري داشت که از مادر او بود، هرگاه آن گمشده را یاد می کردم برادرش را به سینه خود می چسبانیدم و شدت
اندوه مرا تسکین می داد، و او نزد تو به تهمت سرقت محبوس شده است، و من تو را گواه می گیرم که من هرگز دزدي
نکرده ام و فرزند دزد
.« از من بهم نرسیده است
چون یوسف علیه السّلام نامه را خواند گریست و فریاد کرد و گفت: این پیراهن مرا ببرید و بر روي او بیندازید تا بینا شود، و
.«1» با اهل خود همه به نزد من بیایند
ص: 522
در روایت دیگر وارد شده است که: چون یعقوب نزدیک مصر رسید، یوسف با لشکر خود سوار شد و به استقبال آن حضرت
بیرون رفت، در اثناي راه گذشت بر زلیخا و او در غرفه خود عبادت می کرد، چون یوسف علیه السّلام را دید شناخت و به
صداي حزینی او را صدا کرد که: اي آنکه می روي! از عشق تو بسی اندوه خورده ام، که چه نیک است تقوي و پرهیزکاري
.«1» چگونه بندگان را آزاد کرد، و چه قبیح است گناه چگونه بنده گردانید آزادان را
و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حضرت یوسف علیه السّلام متوجه فروختن طعام شد، بعضی
از وکلاي خود را امر کرد که بفروشد، و هر روز به او می گفت به فلان مبلغ بفروش؛ روزي که می دانست که سعر زیاد می
شود و گرانتر می باید فروخت، نخواست که گرانی به زبان او جاري شود به وکیل گفت: برو بفروش- و سعري براي او نام
نبرد- وکیل اندك راهی رفت و برگشت و پرسید: به چه سعر بفروشم؟
فرمود: برو بفروش. و نخواست که گرانی سعر به زبانش جاري شود.
چون وکیل آمد بر سر انبار و اول کسی که آمد بگیرد زر داد، وکیل کیل کرد، هنوز یک کیل مانده بود که به حساب سعر
روز گذشته تمام شود، مشتري گفت: بس است، من همین قدر
زر داده بودم، وکیل دانست که سعر به قدر یک کیل گران شده است.
چون مشتري دیگر آمد هنوز یک کیل مانده بود که به حساب مشتري اول تمام شود، مشتري گفت: بس است، من همین قدر
.«2» زر داده ام، وکیل دانست که به قدر یک کیل باز گرانتر شده است، تا آنکه در آن روز سعر دو برابر تفاوت کرد
و به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: پیراهنی که براي ابراهیم علیه السّلام از بهشت آوردند در
میان قصبه نقره می گذاشتند، چون کسی می پوشید بسیار گشاد بود، پس چون قافله از مصر جدا شد و یعقوب در رمله یا
فلسطین شام بود و
ص: 523
یوسف علیه السّلام در مصر بود، یعقوب گفت: من بوي یوسف را می شنوم، مراد او بوي بهشت بود که از پیراهن به مشام او
.«1» رسید
و به سند معتبر منقول است که: اسماعیل بن الفضل هاشمی از حضرت صادق علیه السّلام پرسید: چه سبب داشت که فرزندان
یعقوب چون از یعقوب التماس کردند که از براي ایشان استغفار کند، فرمود: بعد از این براي شما طلب آمرزش از پروردگار
خود خواهم کرد، و تأخیر کرد طلب استغفار را براي ایشان؟ و چون به یوسف علیه السّلام گفتند: خدا تو را بر ما اختیار کرده
است و ما خطاکاران بودیم گفت: بر شما ملامتی نیست امروز، خدا شما را می آمرزد؟
جواب فرمود: زیرا که دل جوان نرمتر است از دل پیر، و باز جنایت فرزندان یعقوب بر یوسف بود و جنایت ایشان بر یعقوب به
سبب جنایت بر یوسف بود، پس یوسف مبادرت نمود به عفو کردن
.«2» از حقّ خود، و تأخیر نمود یعقوب عفو را زیرا که عفو او از حقّ دیگري بود، پس تأخیر کرد ایشان را به سحر شب جمعه
و به چندین سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون یوسف علیه السّلام به استقبال حضرت یعقوب
بیرون آمد و یکدیگر را ملاقات کردند، یعقوب پیاده شد و یوسف را شوکت پادشاهی مانع شد و پیاده نشد، هنوز از معانقه
فارغ نشده بود که جبرئیل بر حضرت یوسف نازل شد و خطاب مقرون به عتاب از جانب رب الارباب آورد که: اي یوسف!
حق تعالی می فرماید که: ملک و پادشاهی تو را مانع شد که پیاده شوي براي بنده شایسته صدّیق من، دست خود را بگشا،
چون دستش را گشود از کف دستش- و به روایتی از میان انگشتانش- نوري بیرون رفت، پرسید: این چه نوري بود اي
جبرئیل؟
گفت: نور پیغمبري بود و از صلب تو پیغمبر بهم نخواهد رسید، به عقوبت آنچه کردي نسبت به یعقوب که براي او پیاده
.«3» نشدي
ص: 524
مؤلف گوید: بعضی این احادیث را حمل بر تقیه کرده اند، چون مثل این از طریق عامه منقول است، و ممکن است پیاده نشدن
آن حضرت بر سبیل نخوت و تکبر نبوده باشد، بلکه براي تدبیر و مصلحت ملک باشد، و چون رعایت یعقوب کردن اولی بود
از رعایت مصلحت ملک و پادشاهی، پس ترك اولی و مکروه از آن حضرت صادر شده، به این سبب مورد عتاب گردید.
و به سند دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: زلیخا به در خانه یوسف علیه السّلام آمد بعد از
پادشاهی آن حضرت، چون رخصت طلبید که داخل شود گفتند: ما می ترسیم که چون تو را به نزد او بریم به سبب آنچه از تو
نسبت به آن حضرت واقع شده است مورد غضب او شوي.
گفت: من نمی ترسم از کسی که از خدا می ترسد.
چون داخل شد یوسف علیه السّلام فرمود: اي زلیخا! چرا رنگت متغیر شده است؟
گفت: حمد می کنم خداوندي را که پادشاهان را به معصیت خود، بندگان گردانید، و بندگان را به برکت طاعت و بندگی
خود به مرتبه پادشاهی رسانید.
فرمود: چه چیز تو را باعث شد بر آنچه نسبت به من کردي؟
گفت: حسن و جمال بی نظیر تو.
فرمود: چگونه می بود حال تو اگر می دیدي پیغمبري را که در آخر الزمان مبعوث خواهد شد و اسم شریف او محمد صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم است و از من خوش روتر و خوش خوتر و سخی تر خواهد بود؟!
زلیخا گفت: راست می گوئی.
یوسف فرمود: چه دانستی که راست می گویم؟
گفت: براي آنکه چون نام او را مذکور ساختی محبت او به دلم افتاد.
پس خدا وحی فرمود به یوسف که: زلیخا راست می گوید، و من او را دوست داشتم به این سبب که حبیب من محمد صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم را دوست داشت، پس امر فرمود که او را به عقد خود
ص: 525
.«1» درآورد
در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چه استبعاد می کنند مخالفان این امّت که شبیهند به خنازیر از
غائب شدن قائم آل محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مردم، بدرستی که برادران یوسف علیه السّلام اولاد پیغمبران بودند، با
یوسف سودا و معامله کردند
و سخن گفتند، و برادران او بودند او را نشناختند تا آنکه یوسف اظهار نمود که من یوسفم، پس چرا انکار می نمایند این امّت
ملعونه که خدا در وقتی از اوقات خواهد که حجت خود را از مردم پنهان کند، بتحقیق که یوسف پادشاه مصر بود و در میان
او و پدرش هیجده روز فاصله بود، و اگر خدا می خواست که او مکان خود را به یعقوب بشناساند قادر بود، و اللّه که یعقوب
و فرزندانش بعد از بشارت به نه روز از راه بادیه به مصر رفتند، پس چه انکار می کنند این امّت که حق تعالی بکند نسبت به
حجت خود آنچه نسبت به یوسف کرد که در بازارهاي مردم راه رود و بر بساط ایشان قدم گذارد و آنها او را نشناسند، تا
وقتی که خدا رخصت دهد که خود را به آنها بشناساند، چنانچه رخصت داد یوسف را در وقتی که با برادران خود گفت: آیا
؟«2» می دانید چه کردید با یوسف
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: چون فرزندان از یعقوب رخصت یوسف را طلبیدند، یعقوب به ایشان فرمود: می ترسم گرگ
.«3» او را بخورد، عذري به یاد آنها داد که به همان عذر متشبث شدند
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: اعرابی به خدمت یوسف علیه السّلام آمد که طعام بخرد، چون فارغ شد از او پرسید: منزل تو
کجاست؟
اعرابی گفت: در فلان موضع.
فرمود: چون به فلان وادي بگذري ندا کن: اي یعقوب! اي یعقوب! پس بیرون خواهد آمد بسوي تو مرد عظیم صاحب حسنی،
چون به نزد تو آید بگو: مردي را در مصر دیدم که
ص: 526
تو را
سلام رسانید و گفت: امانت تو نزد خدا ضایع نخواهد شد.
چون اعرابی به آن موضع رسید غلامان خود را گفت که: شتران مرا حفظ کنید، چون یعقوب را ندا کرد مرد اعمی بلند قامت
فربه خوش روئی بیرون آمد و دست به دیوارها می گرفت تا به نزدیک او رسید، اعرابی گفت: توئی یعقوب؟
فرمود: بلی.
چون اعرابی پیغام یوسف را رسانید یعقوب افتاد و مدهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اي اعرابی! تو را حاجتی در درگاه
خدا هست؟
گفت: بلی، من مال بسیار دارم و دختر عمّ من در حباله من است و از او فرزند نمی شود، می خواهم از خدا بطلبی که فرزند به
من کرامت فرماید.
پس یعقوب وضو ساخت و دو رکعت نماز کرد و براي او دعا کرد، پس خدا در چهار شکم یا شش شکم فرزند به او عطا
فرمود، در هر شکمی دو پسر.
پس بعد از آن یعقوب می دانست که یوسف زنده است و حق تعالی او را بعد از غیبت براي او ظاهر خواهد گردانید، و می
گفت با فرزندانش که: من از لطف خدا می دانم آنچه شما نمی دانید، و فرزندانش او را نسبت به دروغ و ضعف عقل می
دادند، لهذا وقتی که بوي پیراهن را شنید فرمود: من بوي یوسف را می شنوم اگر مرا نسبت به دروغ و ضعف عقل ندهید، پس
یهودا گفت: بخدا سوگند که تو در گمراهی سابق خود هستی! پس چون بشیر آمد و پیراهن را به روي او انداخت بینا گردید،
.«1» فرمود: نگفتم به شما که من از خدا می دانم آنچه شما نمی دانید
شیخ ابن بابویه رحمه اللّه بعد از ایراد این حدیث گفته است: دلیل بر
آنکه یعقوب علم به حیات یوسف داشت، و از نظر او پنهان کرده بود خدا یوسف را براي ابتلا و امتحان، آن است که: چون
فرزندان یعقوب بسوي او برگشتند و می گریستند فرمود: اي فرزندان من! چیست شما را که گریه می کنید و وا ویلاه می
گوئید، و چرا حبیب خود یوسف را در میان
ص: 527
شما نمی بینم؟
گفتند: اي پدر! او را گرگ خورد و این پیراهن اوست، آورده ایم از براي تو.
گفت: بیندازید بسوي من.
پس پیراهن را بر روي خود انداخت و مدهوش شد، چون به هوش بازآمد گفت: اي فرزندان! شما می گوئید که گرگ حبیب
من یوسف را خورد؟!
گفتند: بلی.
فرمود: چرا بوي گوشت او را نمی شنوم؟ و چرا پیراهنش درست است؟ بر گرگ دروغ بسته اید و فرزند من مظلوم شده است
و شما مکري کرده اید.
پس در آن شب رو از ایشان گردانید و نوحه می کرد بر یوسف علیه السّلام و می گفت: حبیب من یوسف را که من او را بر
همه فرزندان خود اختیار می کردم از من ربودند؛ حبیب من یوسف که امید از او داشتم در میان فرزندان خود، از من ربودند؛
حبیب من یوسف که دست راست خود را در زیر سر او می گذاشتم و دست چپ را بر روي او می گذاشتم از من ربودند؛
حبیب من یوسف که یار تنهائی و مونس وحشت من بود از من ربودند؛ حبیب من یوسف! کاش می دانستم که در کدام کوه
.«1» تو را انداختند، یا در کدام دریا تو را غرق کردند؛ حبیب من یوسف! کاش با تو بودم و به من می رسید آنچه به تو رسید
و به سند معتبر از ابو بصیر
منقول است که: حضرت امام محمد باقر علیه السّلام فرمود:
حضرت یعقوب از مفارقت یوسف علیه السّلام حزنش بسیار شدید شد و آن قدر گریست که دیده اش سفید شد و پریشانی و
احتیاج نیز او را عارض شد، و هر سال دو مرتبه گندم از براي عیالش از مصر می طلبید از براي زمستان و تابستان، پس جمعی
از فرزندانش را با مایه قلیلی بسوي مصر فرستاد با جمعی از رفقا که روانه مصر بودند، چون به خدمت یوسف رسیدند و آن در
وقتی بود که عزیز مصر حکومت مصر را به یوسف علیه السّلام گذاشته بود، یوسف ایشان را شناخت و ایشان حضرت یوسف
علیه السّلام را نشناختند به سبب هیبت و
ص: 528
عزت پادشاهی، پس به ایشان گفت که: بیاورید مایه خود را پیش از رفیقان شما، و ملازمان خود را فرمود که: زود کیل ایشان
را بدهید و تمام بدهید، چون فارغ شوید مایه ایشان را در میان بارهاي ایشان بگذارید بدون اطلاع ایشان.
پس حضرت یوسف علیه السّلام با برادران گفت: شنیده ام که دو برادر پدري داشته اید، آنها چه شدند؟
گفتند: بزرگ را گرگ خورد و کوچک را نزد پدرش گذاشته ایم و او را از خود جدا نمی کند، و بسیار بر او می ترسد.
یوسف فرمود: می خواهم مرتبه دیگر که براي طعام خریدن می آئید او را با خود بیاورید، اگر نیاورید به شما طعام نخواهم داد
و شما را به نزدیک خود نخواهم طلبید.
چون بسوي پدر خود برگشتند و متاع خود را گشودند و دیدند که سرمایه ایشان را در میان طعام ایشان گذاشته اند گفتند: اي
پدر! این سرمایه ماست به ما پس داده اند، و
یک شتر بار زیاده از دیگران به ما داده اند، پس برادر ما را با ما بفرست تا طعام بگیریم و ما محافظت او می کنیم.
چون بعد از شش ماه محتاج به آذوقه شدند، یعقوب علیه السّلام ایشان را فرستاد و با ایشان مایه کمی فرستاد و بنیامین را با
ایشان همراه کرد، و پیمان خدا را از ایشان گرفت که تا اختیار از دست ایشان بدر نرود البته او را برگردانند.
چون داخل مجلس یوسف علیه السّلام شدند پرسید که: بنیامین با شماست؟
گفتند: بلی، بر سر بارهاي ماست.
فرمود: او را بیاورید.
چون آوردند، یوسف علیه السّلام بر مسند پادشاهی نشسته بود فرمود که: بنیامین تنها بیاید و برادران با او نیایند، چون به
نزدیک او رسید او را در برگرفت و گریست و گفت: من برادر تو یوسفم، آزرده مشو از آنچه به حسب مصلحت نسبت به تو
بکنم، و آنچه تو را خبر دادم به برادران خود مگو، و مترس و اندوه مبر.
پس او را به نزد برادران فرستاد و به ملازمان خود فرمود که: آنچه آورده اند اولاد
ص: 529
یعقوب علیه السّلام بگیرید و بزودي طعام از براي ایشان کیل کنید، چون فارغ شوید مکیال خود را در میان بار بنیامین
بیندازید.
چون ملازمان موافق فرموده یوسف علیه السّلام عمل کردند و ایشان را مرخّص کردند و بار بستند و با رفقا روانه شدند،
یوسف علیه السّلام با ملازمان از عقب ایشان رفتند به ایشان ملحق شدند و در میان ایشان ندا کردند که: اي مردم قافله! شما
دزدانید.
گفتند: چه چیز شما پیدا نیست؟
ملازمان یوسف علیه السّلام گفتند: صاع پادشاه پیدا نیست و هر که آن
را بیاورد بار یک شتر گندم به او می دهیم.
چون بارهاي ایشان را تفحّص کردند صاع در میان بار بنیامین پیدا شد، یوسف علیه السّلام فرمود که او را گرفتند و حبس
کردند، و چندان که برادران سعی کردند در خلاصی او فایده نبخشید. چون مأیوس شدند، بسوي یعقوب علیه السّلام
و گریست و حزنش زیاد شد به مرتبه اي که پشتش خم « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ » : برگشتند، چون واقعه را عرض کردند فرمود
شد، و دنیا پشت کرد بر یعقوب علیه السّلام و فرزندان یعقوب تا آنکه بسیار محتاج شدند و آذوقه ایشان آخر شد، پس در این
وقت یعقوب علیه السّلام به فرزندانش فرمود: بروید تفحّص کنید یوسف و برادرش را، ناامید مشوید از رحمت الهی.
پس جمعی از ایشان با مایه قلیلی متوجه مصر شدند، یعقوب علیه السّلام نامه اي به عزیز مصر نوشت که او را بر خود و
فرزندانش مهربان گرداند، فرمود که: پیش از آنکه مایه خود را ظاهر سازید نامه را به عزیز بدهید و در نامه نوشت:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، این نامه اي است بسوي عزیز مصر و ظاهر کننده عدالت و تمام دهنده کیل، از جانب یعقوب فرزند »
اسحاق فرزند ابراهیم خلیل خدا که نمرود هیزم و آتش براي او جمع کرد که او را بسوزاند، خدا بر او سرد و سلامت گردانید
و از آن نجات داد او را، خبر می دهم تو را اي عزیز که ما خانه آباده قدیمیم که پیوسته بلا از جانب خدا به ما تند می رسد،
براي آنکه ما را امتحان نماید در وقت نعمت و بلا، و بیست سال است که مصیبتها به من
پیاپی می رسد: اول آنها آن بود که پسري داشتم که او را یوسف نام کرده
ص: 530
بودم و او موجب شادي من بود از میان فرزندان من، و نور دیده و میوه دل من بود، و برادران پدري او از من سؤال کردند که
او را با ایشان بفرستم که شادي و بازي کند، پس من بامداد او را با ایشان فرستادم، و وقت خفتن برگشتند گریه کنان و
پیراهنی براي من آوردند با خون دروغی و گفتند که: گرگ او را خورد، پس براي فراق او حزن من شدید شد و بر مفارقت
او گریه من بسیار، تا آنکه دیده هاي من سفید شد از اندوه؛ و یوسف را برادري بود که از خاله او بود و او را بسیار دوست می
داشتم و مونس من بود، و هرگاه یوسف به یاد من می آمد او را به سینه خود می چسبانیدم پس بعضی از اندوه من ساکن می
شد، و برادران او به من نقل کردند که: اي عزیز! تو احوال او را از ایشان پرسیده بودي، و امر کرده بودي که او را به نزد تو
بیاورند و اگر نیاورند گندم به آنها ندهی، پس او را با ایشان فرستادم که گندم از براي ما بیاورند، و برگشتند و او را نیاوردند
و گفتند که: مکیال پادشاه را دزدید، و ما خانه آباده ایم که دزدي نمی کنیم، او را حبس کرده اي و دل مرا به درد آورده اي،
و اندوه من از مفارقت او شدید شد تا آنکه پشتم کمان شد، و مصیبتم عظیم شد با مصیبتهاي پیاپی که بر من وارد شده است،
پس منّت گذار بر
من به گشودن راه او، و رها کن او را از حبس، و گندم نیکو براي ما بفرست، و جوانمردي کن در نرخ آن و ارزان بده، و آل
.« یعقوب را زود روانه کن
پس چون فرزندان روانه شدند و نامه را بردند، جبرئیل علیه السّلام بر حضرت یعقوب نازل شد و گفت: اي یعقوب! پروردگار
تو می گوید که: کی تو را مبتلا کرد به مصیبتها که به عزیز مصر نوشتی؟
یعقوب علیه السّلام گفت: خداوندا! تو مرا مبتلا کردي از روي عقوبت و تأدیب من.
حق تعالی فرمود: آیا قادر هست غیر من کسی که آن بلاها را از تو دفع کند؟
گفت: نه، پروردگارا.
خدا فرمود که: پس شرم نکردي از من که شکایت مرا بغیر من کردي و استغاثه به من نکردي و شکایت بلاي خود را به من
نکردي؟!
یعقوب علیه السّلام گفت: از تو طلب آمرزش می کنم اي خداوند من، و توبه می کنم بسوي تو و
ص: 531
حزن و اندوه خود را به تو شکایت می کنم.
پس حق تعالی فرمود که: به نهایت رسانیدم تأدیب تو و فرزندان خطاکار تو را، و اگر شکایت می کردي اي یعقوب مصیبتهاي
خود را بسوي من در وقتی که بر تو نازل شد، و استغفار و توبه می کردي بسوي من از گناه خود، هرآینه آن بلاها را از تو رفع
می کردم بعد از آنکه بر تو مقدّر کرده بودم، و لیکن شیطان یاد مرا از خاطر تو فراموش کرد و ناامید شدي از رحمت من، و
منم خداوند بخشنده کریم، دوست می دارم بندگان استغفارکننده و توبه کننده را که رغبت می نمایند بسوي من در آنچه نزد
من است از رحمت
و آمرزش من.
اي یعقوب! من برمی گردانم بسوي تو یوسف و برادرش را، و برمی گردانم بسوي تو آنچه رفته است از مال تو و گوشت و
خون تو، و دیده ات را بینا می گردانم، و کمان پشتت را چون تیر راست می کنم، پس خاطرت شاد و دیده ات روشن باد، و
آنچه کردم نسبت به تو تأدیبی بود که تو را کردم، پس قبول کن ادب مرا.
امّا فرزندان یعقوب علیه السّلام چون به خدمت حضرت یوسف رسیدند، او بر سریر پادشاهی نشسته بود، گفتند: اي عزیز!
دریافته است ما را و اهل ما را پریشانی و بدحالی، و آورده ایم مایه کمی، پس کیل تمام به ما بده، و تصدّق کن بر ما به برادر
ما بنیامین، و این نامه پدر ما یعقوب است که بسوي تو نوشته در امر برادر ما، و سؤال کرده است که منّت گذاري بر او، و
فرزندش را بسوي او پس فرستی.
یوسف علیه السّلام نامه حضرت یعقوب را گرفت و بوسید و بر هر دو دیده گذاشت و گریست، و صداي گریه اش بلند شد، تا
آنکه پیراهنی که پوشیده بود از آب دیده اش تر شد، پس خود را به برادران شناساند، ایشان گفتند: بخدا سوگند که خدا تو
را بر ما اختیار کرده است، پس ما را عقوبت مکن و رسوا مگردان امروز، و از گناهان ما درگذر.
حضرت یوسف علیه السّلام فرمود: سرزنشی نیست شما را امروز، خدا می آمرزد شما را، ببرید این پیراهن مرا که آب دیده ام
تر کرده است و بیندازید بر روي پدرم که چون بوي مرا می شنود بینا می شود، و جمیع اهل خود را بسوي من بیاورید. و
ایشان را
در همان روز کارسازي کرد و آنچه به آن احتیاج داشتند به ایشان داد و بسوي حضرت یعقوب فرستاد.
ص: 532
چون قافله از مصر بیرون آمدند، یعقوب علیه السّلام بوي حضرت یوسف را شنید و گفت به فرزندانی که نزد او حاضر بودند
که: من بوي یوسف را می شنوم، و فرزندان همه جا به سرعت می آمدند به فرح و شادي آنچه از حال یوسف علیه السّلام
مشاهده کردند، و پادشاهی که خدا به او عطا کرده بود، و عزتی که ایشان را به سبب پادشاهی حضرت یوسف حاصل گردید،
و از مصر تا بادیه اي که حضرت یعقوب در آنجا بود به نه روز آمدند، چون بشیر آمد پیراهن را بر روي یعقوب علیه السّلام
افکند، او بینا گردید و پرسید که: چه شد بنیامین؟
گفتند: او را نزد برادرش گذاشتیم به نیکوترین حالی.
پس یعقوب علیه السّلام حمد الهی کرد و سجده شکر به تقدیم رسانید و دیده اش بینا شد و پشتش راست شد، به فرزندانش
گفت: در همین روز کارسازي کنید و روانه شوید.
پس به سرعت تمام با یعقوب علیه السّلام و یامین خاله یوسف علیه السّلام به جانب مصر روانه شدند، در مدت نه روز طیّ
منازل نموده داخل مصر شدند، و چون به مجلس یوسف علیه السّلام داخل شدند دست در گردن پدر خود کرد و روي او را
بوسید و گریست، و یعقوب علیه السّلام را با خاله خود بر تخت پادشاهی بالا برد و داخل خانه خود شد، روغن خوشبو بر خود
مالید و سرمه کشید و جامه هاي پادشاهانه پوشید بسوي ایشان بیرون آمد، چون او را دیدند همه به
سجده افتادند براي تعظیم او و شکر خداوند عالمیان، پس یوسف علیه السّلام در این وقت گفت که: این بود تأویل خواب من
که پیشتر دیده بودم، که پروردگار من آن را حق گردانید چون مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بادیه به نزد من آورد بعد
از آنکه شیطان افساد کرده بود میان من و برادران من. و یوسف علیه السّلام در این بیست سال روغن نمی مالید و سرمه نمی
کشید و خود را خوشبو نمی کرد و نمی خندید و به نزدیک زنان نمی رفت تا خدا شمل یعقوب علیه السّلام را جمع کرد و
.«1» یعقوب علیه السّلام و یوسف علیه السّلام و برادران را به یکدیگر رسانید
مؤلف گوید: ظاهر این حدیث و بسیاري از احادیث دیگر آن است که مدت مفارقت یوسف از یعقوب بیست سال بوده است،
و مفسران و مورخان خلاف کرده اند: بعضی
ص: 533
گفته اند که میان خواب دیدن یوسف و اجتماع او با پدرش هشتاد سال بود، بعضی گفته اند که هفتاد سال، و بعضی چهل
سال گفته اند، و بعضی هیجده سال گفته اند.
و از حسن بصري روایت کرده اند: در وقتی که یوسف را به چاه انداختند هفده سال بود، و در بندگی و زندان و پادشاهی
هشتاد سال ماند، و بعد از رسیدن به پدر و خویشان بیست و سه سال زندگی کرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و بیست
.«1» سال بود
.«2» و از بعضی روایات شیعه نیز مفهوم می شود که مدت مفارقت، زیاده از بیست سال بوده باشد
ایضا از این حدیث ظاهر می شود که بنیامین از مادر یوسف علیه السّلام نبوده است بلکه از خاله
او بوده است، و جمع کثیر از مفسران نیز چنین قائل شده اند، می گویند که آنچه در آیه واقع شده است که ابوین خود را به
تخت بالا برد بر سبیل مجاز است و مراد پدر و خاله است، و خاله را مادر می گویند چنانچه عمو را پدر می گویند، و راحیل
مادر یوسف علیه السّلام فوت شده بود. بعضی می گویند که راحیل را خدا زنده کرد تا خواب او درست شود، و بعضی گفته
چنانچه در حدیث معتبر دیگر منقول است که: از حضرت ،«3» اند که مادرش در آن وقت هنوز زنده بود، قول اول اقوي است
امام رضا علیه السّلام پرسیدند که: یعقوب علیه السّلام چون به نزد یوسف علیه السّلام آمد چند پسر همراه او بودند؟
فرمود: یازده پسر.
پرسیدند که: بنیامین فرزند مادر یوسف بود یا فرزند خاله او؟
.«4» فرمود: فرزند خاله او بود
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون عزیز امر کرد که حضرت یوسف را به زندان بردند، حق
تعالی علم تعبیر خواب را به آن حضرت تعلیم نمود، پس از
ص: 534
براي اهل زندان تعبیر می کرد خوابهاي ایشان را، چون تعبیر خواب آن دو جوان کرد و به آن که گمان داشت که نجات می
یابد گفت: مرا نزد عزیز یاد کن، حق تعالی او را عتاب نمود و فرمود که: چون بغیر من متوسل شدي چندین سال در زندان
.«2» و در اکثر روایات وارد شده است که هفت سال در زندان ماند .«1» بمان، پس بیست سال در زندان ماند
و به سند موثق منقول است که از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام
پرسیدند که: آیا اولاد حضرت یعقوب علیه السّلام پیغمبران بودند؟
فرمود: نه، و لیکن اسباط و اولاد پیغمبران بودند، و از دنیا بیرون نرفتند مگر سعادتمندان، بدي اعمال خود را متذکر شدند و
.«3» توبه کردند
به سند صحیح منقول است که هشام بن سالم از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کرد که: حزن حضرت یعقوب علیه السّلام بر
حضرت یوسف به چه مرتبه رسیده بود؟
فرمود که: حزن هفتاد زنِ فرزند مرده. پس فرمود که: جبرئیل بر حضرت یوسف نازل شد در زندان و گفت: حق تعالی تو را و
پدرت را امتحان کرد، و بدرستی که تو را از این زندان نجات می دهد، پس سؤال کن از خدا به حقّ محمد صلّی اللّه علیه و
آله و سلّم و اهل بیت او که تو را خلاصی بخشد.
حضرت یوسف گفت: خداوندا! سؤال می کنم به حقّ محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اهل بیت او که بزودي مرا فرج
کرامت فرمائی، و راحت دهی از آنچه در آن هستم از محنت و بلا.
جبرئیل گفت: پس بشارت باد تو را اي صدّیق که حق تعالی مرا بسوي تو براي بشارت فرستاده، که تا سه روز دیگر تو را از
زندان بیرون خواهد برد، و تو را پادشاه مصر و اهل مصر خواهد کرد که اشراف مصر همه تو را خدمت کنند و پدر و برادران
تو را به نزد تو جمع خواهد کرد، پس بشارت باد تو را اي صدّیق که تو برگزیده خدا و فرزند برگزیده خدائی.
پس در همان شب عزیز خوابی دید که از آن ترسید و به اعوان خود نقل کرد و ایشان
حیاه
القلوب، ج 1، ص: 535
تعبیر آن را ندانستند، پس آن جوان که از زندان نجات یافته بود یوسف را بخاطر آورد و گفت: اي پادشاه! مرا بفرست بسوي
زندان که در زندان مردي هست که کسی مثل او ندیده است در علم و بردباري و تعبیر خواب، چون بر من و فلان غضب
کردي و به زندان فرستادي هر یک خوابی دیدیم و از براي ما تعبیر کرد، چنانچه او تعبیر کرده بود رفیق مرا به دار کشیدي و
مرا نجات دادي.
عزیز گفت: برو نزد او و تعبیر خواب را از او بپرس.
چون بسوي عزیز برگشت و رسالت یوسف علیه السّلام را به او رسانید عزیز گفت: بیاورید او را تا برگزینم او را و مقرّب خود
گردانم، چون رسالت عزیز را براي حضرت یوسف آوردند گفت: چگونه امید کرامت او داشته باشم و او بیزاري مرا از گناه
دانست و چندین سال مرا در زندان حبس کرد.
پس عزیز فرستاد و زنان مصر را طلبید و حال حضرت یوسف را از ایشان پرسید، گفتند: حاش للّه! ما هیچ بدي از او ندانستیم،
فرستاد و او را از زندان طلبید، چون با او سخن گفت عقل و دانش و کمال او را پسندید و گفت: می خواهم بگوئی که من
چه خواب دیده ام و تعبیر آن بکنی.
یوسف علیه السّلام خواب او را تمام نقل کرد و تعبیرش را بیان فرمود.
عزیز گفت: راست گفتی، کی از براي من حاصل هفت ساله را جمع خواهد کرد و محافظت خواهد نمود؟
یوسف علیه السّلام فرمود که: حق تعالی وحی فرستاد بسوي من که من تدبیر این امر خواهم کرد، و در این سالها
قیام به این امور من خواهم نمود.
عزیز گفت: راست گفتی، اینک انگشتر پادشاهی و تخت و تاج جهانبانی به تو تعلق دارد، هر چه خواهی بکن.
پس یوسف علیه السّلام متوجه شد و در هفت سال فراوانی جمع کرد حاصلهاي زراعتهاي مصر را با خوشه در خزینه ها، چون
سالهاي قحط رسید متوجه فروختن طعام گردید و در سال اول به طلا و نقره فروخت تا آنکه در مصر و حوالی آن هیچ درهم
و دیناري نماند مگر
ص: 536
آنکه در ملک یوسف علیه السّلام داخل شد، و در سال دوم به زیور و جواهر فروخت تا آنکه هر زیور و جواهري که در آن
مملکت بود به ملک او درآمد، در سال سوم به حیوانات و مواشی فروخت تا آنکه تمام حیوانات ایشان را مالک شد، و در
سال چهارم به غلامان و کنیزان فروخت تا آنکه هر مملوکی که در آن ولایت بود همه را مالک شد، و در سال پنجم به خانه
ها و دکاکین و مستغلات فروخت تا همه را متصرف شد، و در سال ششم به مزارع و نهرها فروخت تا آنکه هیچ نهر و مزرعه
در اطراف مصر و اطراف آنها نماند مگر آنکه به ملکیت او درآمد، و در سال هفتم که هیچ در ملک ایشان نمانده بود به
رقبات ایشان فروخت تا آنکه هر کسی که در مصر و حوالی آن بود همه بنده یوسف علیه السّلام شدند.
پس یوسف علیه السّلام به پادشاه فرمود: چه مصلحت می بینی در اینها که پروردگار من به من عطا کرده است؟
پادشاه گفت: رأي رأي توست، هر چه می کنی مختاري.
یوسف علیه السّلام گفت:
گواه می گیرم خدا را و گواه می گیرم تو را اي پادشاه که همه اهل مصر را آزاد کردم، و اموال و بندگان ایشان را به ایشان
پس دادم، و انگشتر و تاج و تخت تو را به تو پس دادم به شرط آنکه به سیرتی که من سلوك کرده ام با ایشان سلوك کنی،
و حکم نکنی در میان ایشان مگر به حکم من، که خدا ایشان را به سبب من نجات داده.
پادشاه گفت: دین من و فخر من همین است، و شهادت می دهم به وحدانیّت الهی و آنکه او را شریکی در خداوندي نیست، و
شهادت می دهم که تو پیغمبر و فرستاده اوئی.
.«1» پس بعد از آن ملاقات یعقوب علیه السّلام و برادران واقع شد
و به سند صحیح منقول است که محمد بن مسلم از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام پرسید که: یعقوب علیه السّلام بعد از
رسیدن به مصر چند سالی با یوسف علیه السّلام زندگانی کرد؟
فرمود: دو سال.
پرسید: در آن وقت حجت خدا در زمین، یعقوب بود یا یوسف علیهما السّلام؟
ص: 537
فرمود: حضرت یعقوب حجت خدا بود و پادشاهی از یوسف علیه السّلام بود، چون حضرت یعقوب به عالم قدس ارتحال
نمود، یوسف علیه السّلام جسد مقدس او را در تابوتی گذاشته به زمین شام برد و در بیت المقدس دفن کرد، پس یوسف علیه
السّلام بعد از یعقوب علیه السّلام حجت خدا بود.
پرسید: پس یوسف علیه السّلام رسول و پیغمبر بود؟
مؤمن آل فرعون گفت که: » : فرمود: بلی، مگر نشنیده اي که خدا در قرآن می فرماید
آمد یوسف بسوي شما با بیّنات و معجزات، و پیوسته در او شک می کردید تا
«2» .«1» « آنکه چون او هلاك شد گفتید که: بعد از او خدا رسول نخواهد فرستاد
به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: چون یوسف علیه السّلام داخل در زندان شد، دوازده سال عمر او
بود، و هیجده سال در زندان ماند، بعد از بیرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانی کرد، پس مجموع عمر آن حضرت صد و
.«3» ده سال بود
در حدیث معتبر دیگر فرمود که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: یعقوب علیه السّلام و یوسف هر یک صد و
.«4» بیست سال عمر ایشان بود
در حدیث معتبر دیگر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: شخصی بود از بقیه قوم عاد که مانده بود تا زمان فرعونی
که حضرت یوسف علیه السّلام در زمان او بود، و اهل آن زمان آن شخص را بسیار آزار می کردند و به سنگ می زدند، پس
او به نزد فرعون آمد و گفت: مرا امان ده از شرّ مردم تا آنکه چیزهاي عجیب که در دنیا مشاهده کرده ام براي تو نقل کنم و
نگویم مگر راست.
پس فرعون او را امان داد و مقرّب خود گردانید و در مجلس او می نشست و اخبار گذشته را براي او نقل می کرد، تا آنکه
فرعون اعتقاد بسیار به راستی او بهم رسانید، و
ص: 538
هرگز از یوسف علیه السّلام دروغی نشنید و هرگز از آن عادي نیز دروغی بر او ظاهر نشد.
روزي فرعون به یوسف علیه السّلام گفت: آیا کسی را می شناسی که از تو بهتر باشد؟
فرمود: بلی، پدر من یعقوب از من بهتر است.
چون یعقوب علیه السّلام به
مجلس فرعون داخل شد فرعون را تحیت و سلام کرد به تحیتی که پادشاهان را می کنند، پس فرعون او را گرامی داشت و
نزدیک طلبید و زیاده از یوسف علیه السّلام او را اکرام نمود، پس از یعقوب علیه السّلام پرسید: چند سال از عمر تو گذشته
است؟
فرمود: صد و بیست سال.
عادي گفت: دروغ می گوید!
یعقوب علیه السّلام ساکت شد، و سخن عادي بر فرعون بسیار گران آمد.
باز فرعون از یعقوب علیه السّلام پرسید که: اي شیخ! چند سال بر تو گذشته است؟
فرمود: صد و بیست سال.
عادي گفت: دروغ می گوید!!
یعقوب علیه السّلام گفت: خداوندا! اگر دروغ می گوید ریشش را بر سینه اش فروریز.
در همان ساعت ریش عادي بر سینه اش ریخت، پس فرعون را هول عظیم رو داد و به یعقوب علیه السّلام گفت: مردي را که
من امان داده ام بر او نفرین کردي؟! می خواهم دعا کنی که خداوند تو ریش او را به او برگرداند.
یعقوب علیه السّلام دعا کرد و ریشش به او برگشت.
پس عادي گفت که: من این مرد را با ابراهیم خلیل الرحمن دیده ام در فلان زمان که زیاده از صد و بیست سال از آن زمان
گذشته است.
یعقوب علیه السّلام فرمود: آن که تو دیده اي من نبودم، تو اسحاق علیه السّلام را دیده اي.
گفت: پس تو کیستی؟
فرمود: من یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم خلیل الرحمانم.
عادي گفت: راست می گوید، من اسحاق را دیده بودم.
ص: 539
.«1» فرعون گفت: هر دو راست گفتید
و به سند معتبر از ابو هاشم جعفري منقول است که شخصی از امام حسن عسکري علیه السّلام پرسید: چه معنی دارد آنچه
برادران یوسف علیه السّلام گفتند که: اگر بنیامین دزدي کرد،
برادر او نیز پیشتر دزدي کرده بود؟
فرمود: یوسف علیه السّلام دزدي نکرده بود، و لیکن یعقوب علیه السّلام کمربندي داشت که از حضرت ابراهیم علیه السّلام به
او میراث رسیده بود، و هر که آن کمربند را می دزدید البته او را به بندگی می گرفتند، و هرگاه آن ناپیدا می شد جبرئیل خبر
می داد که در کجاست و نزد کیست، تا از او می گرفتند و او را به بندگی می گرفتند. و آن کمربند نزد ساره دختر اسحاق
علیه السّلام بود که همنام مادر اسحاق علیه السّلام بود، و ساره یوسف علیه السّلام را بسیار دوست می داشت و می خواست او
را به فرزندي خود بردارد، پس آن کمربند را گرفت و بر یوسف علیه السّلام بست در زیر جامه او و به یعقوب علیه السّلام
گفت: کمربند را دزدیده اند، پس جبرئیل آمد و گفت: اي یعقوب! کمربند با یوسف است، و خبر نداد یعقوب علیه السّلام را
به آنچه ساره کرده بود براي مصلحتهاي الهی.
پس یعقوب علیه السّلام چون تفتیش کرد، کمربند را در کمر یوسف علیه السّلام یافت، و در آن وقت طفل بزرگی بود.
ساره گفت که: چون یوسف این را دزدیده بود، من سزاوارترم به یوسف!
یعقوب علیه السّلام فرمود که: آن بنده توست به شرطی که او را نفروشی و نبخشی.
گفت: قبول می کنم به شرطی که از من نگیري، و من او را الحال آزاد می کنم.
پس یوسف علیه السّلام را گرفت و آزاد کرد.
ابو هاشم گفت: من در خاطر خود می گذرانیدم و فکر می کردم از روي تعجب در امر حضرت یعقوب و یوسف علیهما
السّلام که با آن نزدیکی ایشان به یکدیگر، چگونه بر یعقوب مخفی
شد امر یوسف تا از اندوه، دیده او سفید شد؟ و حضرت از روي اعجاز فرمودند: اي
ص: 540
ابو هاشم! پناه می برم به خدا از آنچه در خاطر تو می گذرد، اگر خدا می خواست، می توانست هر مانعی که در میان حضرت
یعقوب و یوسف علیهما السّلام بود بردارد تا یکدیگر را ببینند، و لیکن خدا را مصلحتی بود و مدتی ملاقات ایشان را مقرر
.«1» فرموده بود، و خدا آنچه براي دوستان خود می کند خیر ایشان در آن است
همه طعامها حلال بود بر » : و به سند معتبر منقول است که: از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند از تفسیر قول حق تعالی که
؟«2» « فرزندان یعقوب مگر آنچه یعقوب بر خود حرام کرده بود
فرمود: هرگاه گوشت شتر می خورد، درد تهیگاه او زیاد می شد، پس بر خود حرام کرد گوشت شتر را، و این پیش از آن بود
.«3» که تورات نازل شود، چون تورات نازل شد، موسی علیه السّلام آن را حرام نکرد و نخورد
در حدیث معتبر دیگر فرمود که: یوسف علیه السّلام خواستگاري کرد زن بسیار جمیله اي را که در زمان او بود، آن زن رد
کرد و گفت: غلام پادشاه مرا می خواهد!
پس، از پدرش خواستگاري کرد، پدرش گفت: اختیار با اوست.
پس به درگاه حق تعالی دعا کرد و گریست و او را طلبید، خدا بسوي او وحی نمود که:
من او را به تو تزویج کردم.
پس یوسف فرستاد بسوي ایشان که: من می خواهم به دیدن شما بیایم.
گفتند: بیا.
چون یوسف علیه السّلام داخل خانه آن زن شد، از نور خورشید جمال او خانه روشن شد، زن گفت: نیست این مگر ملک
گرامی.
پس یوسف علیه السّلام
آب طلبید، زن مبادرت کرد طاس آب را به نزد آن حضرت آورد؛ چون تناول نمود، گرفت و از غایت شوق به دهان خود
چسبانید، یوسف علیه السّلام فرمود: صبر
ص: 541
.«1» کن و بی تابی مکن که مطلب تو حاصل می شود، پس او را به عقد خود درآورد
و در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت علیه السّلام منقول است که: چون یوسف علیه السّلام به آن جوان گفت که مرا نزد
عزیز یادکن، جبرئیل به نزد او آمد و سرپائی به زمین زد، شکافته شد تا طبقه هفتم زمین، و گفت: اي یوسف! نظر کن که در
طبقه هفتم زمین چه می بینی؟
گفت: سنگ کوچکی می بینم.
پس سنگ را شکافت و گفت: در میان سنگ چه می بینی؟
گفت: کرم کوچکی می بینم.
جبرئیل گفت: کیست روزي دهنده این کرم؟
گفت: خداوند عالمیان.
جبرئیل گفت: پروردگار تو می فرماید: من فراموش نکرده ام این کرم را در میان این سنگ در قعر زمین هفتم، گمان کردي
تو را فراموش خواهم کرد که به آن جوان گفتی که تو را نزد پادشاه یاد کند؟! به سبب این گفتار ناشایسته خود، در زندان
سالها خواهی ماند.
پس یوسف علیه السّلام بعد از این عتاب رب الارباب چندان گریست که به گریه او دیوارها به گریه درآمدند، و متأذّي شدند
اهل زندان و به فریاد آمدند، پس صلح کرد با ایشان که یک روز گریه کند و یک روز ساکت باشد، پس در آن روز که
.«2» ساکت بود حالش بدتر بود از روزي که گریه می کرد
به سندهاي معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام منقول است که:
صبر جمیل آن است که
هیچ گونه شکایت بسوي مردم با او نباشد، بدرستی که حق تعالی یعقوب علیه السّلام را به رسالتی فرستاد به نزد راهبی از
رهبانان و عابدي از عبّاد، چون راهب نظرش بر او افتاد گمان کرد که حضرت ابراهیم علیه السّلام است، بر جست و دست در
گردن او کرد و گفت: مرحبا به خلیل خدا.
ص: 542
یعقوب علیه السّلام گفت: من ابراهیم نیستم، من یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم هستم.
راهب گفت که: پس چرا چنین پیر شده اي؟
گفت: غم و اندوه مرا پیر کرده است.
چون برگشت، هنوز از عتبه در خانه راهب نگذشته بود که وحی خدا به او رسید که:
اي یعقوب! شکایت کردي مرا بسوي بندگان من.
پس نزد عتبه در به سجده افتاد و گفت: پروردگارا! دیگر عود نمی کنم به چنین کاري، پس خدا وحی فرستاد به او که:
آمرزیدم تو را، دیگر چنین کاري مکن.
پس دیگر شکایت به احدي نکرد بعد از آن هرچه رسید به او از مصیبتهاي دنیا مگر آنکه روزي گفت که: شکایت نمی کنم
.«1» حزن و اندوه خود را مگر به خدا، و می دانم از خدا آنچه شما نمی دانید
در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی وحی بسوي حضرت یوسف فرستاد در وقتی که در
زندان بود که: چه چیز تو را با خطاکاران ساکن گردانید؟
گفت: جرم و گناه من.
یا کبیر کلّ کبیر، یا من لا شریک له و لا وزیر، یا » چون اعتراف به گناه نمود حق تعالی بسوي او وحی فرمود: این دعا بخوان
خالق الشّمس و القمر المنیر، یا عصمه المضطرّ الضّریر، یا قاصم کلّ جبّار عنید، یا مغنی البائس
الفقیر، یا جابر العظم الکسیر، یا مطلق المکبّل الاسیر، اسألک بحقّ محمّد و آل محمّد ان تجعل لی من امري فرجا و مخرجا و
.«2» چون صبح شد عزیز او را طلبید و از حبس نجات یافت ،« ترزقنی من حیث احتسب و من حیث لا احتسب
در حدیث معتبر دیگر فرمود: چون عزیز مصر خود را معزول گردانید و یوسف علیه السّلام را
ص: 543
بر سریر سلطنت متمکّن گردانید، یوسف علیه السّلام دو جامه لطیف پاکیزه پوشید و رفت بسوي بیابانی تنها و چهار رکعت
نماز کرد، و چون فارغ شد دست بسوي آسمان بلند کرد و گفت:
پس جبرئیل ،« ربّ قد آتیتنی من الملک و علّمتنی من تأویل الاحادیث، فاطر السّماوات و الارض، انت ولیّی فی الدّنیا و الآخره »
نازل شد و گفت: چه حاجت داري؟
.« ربّ توفّنی مسلما و الحقنی بالصّالحین » : گفت
پس حضرت صادق علیه السّلام فرمود: براي این دعا کرد که مرا مسلمان از دنیا ببر و به صالحان ملحق گردان که از فتنه ها
ترسید که آدمی را از دین بیرون می برد، یعنی هرگاه آن حضرت از فتنه هاي گمراه کنندگان ترسد، کی ایمن از آنها می
؟«1» تواند بود
.«2» و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: روز چهارشنبه حضرت یوسف علیه السّلام داخل زندان شد
و به سند معتبر منقول است که شخصی به خدمت امام رضا علیه السّلام عرض کرد که: چه بسیار خوش می آید مردم را کسی
که طعامهاي ناگوار خورد و جامه هاي گنده پوشد و اظهار خشوع کند.
فرمود که: یوسف علیه السّلام پیغمبر پیغمبرزاده بود و قباهاي دیبا که تکمه هاي آنها طلا بود می پوشید و در مجالس آل
فرعون
.«3» می نشست و حکم می کرد، و مردم را به لباس او کاري نبود، با عدالت او کار داشتند
ذکر کرده است که: چون از براي پادشاه عذر حضرت یوسف ظاهر شد، و امانت و کفایت و علم « عرایس » و ثعلبی در کتاب
و عقل او را دانست، فرستاد او را از زندان طلبید، پس حضرت یوسف بیرون آمد و براي اهل زندان دعا کرد که: خداوندا! دل
نیکان را بر ایشان مهربان گردان، و خیرها را از ایشان پنهان مگردان.
پس به دعاي آن حضرت چنین شد که اهل زندان در هر شهري که هستند از همه کس
ص: 544
داناترند به خبرها. پس به در زندان نوشت که: این قبر زنده هاست، و خانه غمهاست، و سبب تجربه دوستان و شماتت دشمنان
است، پس غسل کرد و خود را از چرك زندان پاك کرد و جامه هاي پاکیزه پوشید و متوجه مجلس پادشاه شد.
چون ،« حسبی ربّی من دنیاي و حسبی ربّی من خلقه، عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غیره » : چون به در خانه پادشاه رسید گفت
چون نظر پادشاه بر او افتاد ،« اللّهمّ انّی اسألک بخیرك من خیره، و اعوذ بک من شرّه و شرّ غیره » : داخل مجلس شد فرمود
یوسف علیه السّلام به زبان عربی بر او سلام کرد، پادشاه گفت: این چه زبان است؟
گفت: زبان عمّ من اسماعیل است.
پس دعا کرد پادشاه را به زبان عبري، پرسید: این چه زبان است؟
گفت: زبان پدران من است.
و آن پادشاه هفتاد لغت می دانست، به هر لغت که سخن گفت حضرت یوسف به آن لغت او را جواب گفت، پس پادشاه را
بسیار خوش آمد اطوار
او، و تعجب کرد از کمی سال و بسیاري علم و کمال او، و عمر او در آن وقت سی سال بود. پس گفت: اي یوسف! می
خواهم خواب خود را از تو بشنوم.
یوسف گفت: خواب دیدي که هفت گاو فربه اشهب پیشانی سفید نیکو از نیل بیرون آمدند و از پستانهاي آنها شیر می
ریخت، در اثناي آنکه به آنها نظر می کردي و از حسن آنها تعجب می نمودي ناگاه آب نیل خشک شد و تهش پیدا شد و از
میان لجن و گل هفت گاو لاغر ژولیده گردآلوده شکمها بر پشت چسبیده که پستان نداشتند، و دندانها و نیشها و چنگالها
داشتند مانند درندگان و خرطومها مانند خرطوم سباع، پس درآویختند در آن گاوهاي فربه و همه آنها را دریدند و خوردند،
تا آنکه پوستهاي آنها را خوردند و استخوانها را شکستند و مغز استخوانها را خوردند، تو از این حال تعجب می کردي که
ناگاه دیدي که هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه گندم سیاه شده از یکجا روئیده و ریشه ها در میان آب دوانیده اند،
ناگاه بادي وزید خوشه هاي خشک را به خوشه هاي سبز چسبانید و آتش در خوشه هاي سبز افتاد و همه سیاه شدند.
ص: 545
گفت: راست گفتی، خواب من چنین بود.
.«1» پس تعبیرش را بیان فرمود، پادشاه تدبیر مملکت و حفظ زراعتها را به آن حضرت مفوّض گردانید
نام داشت و وزیر « قطفیر » و شیخ طبرسی رحمه اللّه و غیره نقل کرده اند: عزیز مصر که یوسف علیه السّلام را به زندان فرستاد
پادشاه بود، و پادشاه ریان بن الولید بود، و خواب را پادشاه دید؛ چون یوسف علیه السّلام را از زندان
بیرون آورد، عزیز او را عزل کرد و منصب وزارت را به یوسف علیه السّلام مفوّض گردانید، پس ترك پادشاهی کرد و در
خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به یوسف گذاشت، و در آن ایّام قطفیر مرد و پادشاه راعیل زن او را به عقد یوسف
.«2» بهم رسیدند « میشا » و « افرائیم » علیه السّلام درآورد و از او
و باز در عرایس نقل کرده است که: چون یوسف علیه السّلام ابن یامین را به نزد خود طلبید و با او خلوت کرد گفت: چه نام
داري؟
گفت: ابن یامین.
پرسید: چرا تو را ابن یامین نام کرده اند؟
گفت: زیرا که چون من متولد شدم مادرم مرد، یعنی فرزند صاحب عزا.
گفت: مادرت چه نام داشت؟
گفت: راحیل دختر لیان.
گفت: آیا فرزند بهم رسانیده اي؟
گفت: بلی، ده پسر بهم رسانیده ام.
پرسید: نامهاي ایشان چیست؟
گفت: نامهاي ایشان را اشتقاق کرده ام از نام برادري که داشتم و از مادر با من یکی بود و هلاك شد.
ص: 546
یوسف علیه السّلام فرمود که: اندوه شدیدي بر او داشته اي که چنین کرده اي، بگو که چه نام کرده اي آنها را؟
.«1» گفت: بالعا و اخیرا و اشکل و احیا و خیر و نعمان و ادر و ارس و حیتم و میتم
گفت: معنی اینها را بگو.
گفت: بالعا براي این نام کرده ام که زمین، برادرم را فروبرد؛ و اخیرا براي آنکه فرزند اول مادر من بود؛ و اشکل براي آنکه
و خیر براي آنکه در هر جا که بود خیر بود؛ و نعمان براي آنکه عزیز بود نزد مادر و پدر؛ و ؛«2» برادر پدري و مادري من بود
ادر براي آنکه بمنزله گل بود در
حسن و جمال؛ و ارس براي آنکه به مثابه سر بود از بدن؛ و حیتم براي آنکه پدرم گفت که زنده است؛ و میتم براي آنکه اگر
او را ببینم دیده ام روشن می شود و سرورم تمام می شود.
حضرت یوسف فرمود: می خواهم برادر تو باشم بدل آن برادر تو که هلاك شده است.
ابن یامین گفت: کی می یابد برادري مثل تو، امّا تو از یعقوب و راحیل بهم نرسیده اي.
پس حضرت یوسف گریست و او را دربرگرفت و گفت: من برادر تو یوسفم، غمگین مباش و برادران خود را بر این امر مطّلع
.«3» مساز
مؤلف گوید: چون در این قصه غریبه، علماء اشکالات وارد ساخته اند، و اکثر خلق را شبهه هاي بسیاري در خاطر می خلد،
اگر اشاره مجملی به جواب آنها بشود مناسب است:
اول آنکه: چگونه یعقوب علیه السّلام یوسف علیه السّلام را تفضیل داد در محبت و ملاطفت تا آنکه باعث این مفاسد گردید،
و حال آنکه تفضیل بعضی از فرزندان بر بعضی روا نیست، خصوصا هرگاه مورث این مفاسد باشد؟
جواب آن است که: تفضیلی که خوب نیست آن است که آن محض محبت بشریت باشد و جهت دینی در آن منظور نباشد، و
محبت یعقوب نسبت به یوسف علیه السّلام از جهت
ص: 547
کمالات واقعیه و علم و فضل و قابلیت رتبه نبوت بود، با آنکه محبت قلبی اختیاري نیست و گاه باشد که در امور اختیاریه
تفاوت میان ایشان نگذاشته باشد. و امّا باعث آن مفاسد گردیدن گاه باشد که یعقوب ندانسته باشد که باعث آن مفاسد
خواهد شد.
دوم آنکه: یعقوب علیه السّلام با جلالت نبوت، چگونه آن قدر اضطراب و جزع و گریه کرد
در مفارقت یوسف علیه السّلام تا آنکه دیده اش نابینا شد؟ و باید پیغمبران بیش از سایر خلق صبرکننده در مصیبتها باشند؟
جواب آن است که: فرط محبت و شدت حزن و گریستن، اختیاري نیست و منافات با کمال ندارد، و آنچه بد هست جزع
کردن و گفتن چیزي چند است که موجب سخط حق تعالی باشد، و از یعقوب علیه السّلام اینها صادر نشد، و به حسب قلب
راضی بود به قضاي الهی، و رضا به قضا منافات با اینها ندارد چنانچه اگر کسی محتاج شود که دستش را براي دفع ضرر آکله
قطع کنند خود جلّاد را می طلبد و او را امر به قطع دست خود می کند، و از او راضی است و ممنون می شود از او، و با این
مراتب گریه و فریاد می کند و غمگین می شود و آنها باعث دفع درد نمی شوند، چنانچه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
با ،«1» « دل می سوزد و چشم می گرید و نمی گویم چیزي که باعث غضب حق تعالی گردد » : سلّم در فوت ابراهیم فرمود
آنکه محبت دوستان خدا، غیر خدا را نمی باشد مگر از براي خدا، و کسی که محبوب خداست ایشان او را دوست می دارند
از این جهت که محبّ محبوب ایشان است، لهذا با اقرب اقارب خود اگر دشمن خدا باشد دشمنی می نمایند و شمشیر بر روي
او می کشند، و با ابعد ناس از ایشان هرگاه دوست خدا باشد غایت مؤانست و ملاطفت می فرمایند. و معلوم است که یعقوب
یوسف را براي حسن و جمال صوري و اغراض دنیوي نمی خواست، بلکه به سبب انوار خیر و صلاح و آثار سعادت و فلاح
که
در او مشاهده می نمود او را می خواست، و لهذا برادران که از این مراتب عالیه غافل و به این معانی دقیقه جاهل بودند، از
امتیاز او در محبت تعجب می نمودند و او را نسبت به ضلال و گمراهی می دادند و
ص: 548
می گفتند: ما احقّیم به محبت و رعایت، که تنومندي و قوّت داریم و به کار او در دنیا بیش از یوسف می آئیم، پس معلوم شد
که محبت یوسف و جزع از مفارقت او منافات با محبت جناب مقدس الهی ندارد و منافی کمال آن حضرت نیست بلکه عین
کمال است.
سوم آنکه: حضرت یعقوب علیه السّلام با وجود خواب دیدن حضرت یوسف و خبر دادن ملائکه که می دانست یوسف زنده
است، چرا آن قدر اضطراب می کرد؟
جواب آن است که: گاه باشد که اضطراب بر مفارقت او باشد یا براي احتمال بدا و محو و اثبات باشد. و در حدیثی وارد شده
است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند: چگونه یعقوب بر یوسف محزون بود و حال آنکه جبرئیل او را خبر داده بود
در این حدیث نیز موافق مشهور محتاج به تأویل .«1» که یوسف زنده است و به او برخواهد گشت؟ فرمود: فراموش کرده بود
است.
چهارم آنکه: چون تواند بود که یعقوب نابینا شود و حال آنکه پیغمبران می باید که در خلقت ایشان نقصی نباشد؟
جواب آن است که: بعضی گفته اند که آن حضرت نابینا نشده بود بلکه ضعفی در باصره اش بهم رسید، و سفید شدن چشم
او را حمل بر بسیاري گریه کرده اند، زیرا که چون دیده پرآب است سفید می نماید، و بعضی گفته اند که: ما پیغمبران را از
هر نقصی
و مرضی مبرّا نمی دانیم، بلکه نمی باید در ایشان نقصی باشد که موجب نفرت مردم شود از ایشان، و کوري چنین نیست که
موجب نفرت باشد، با آنکه ممکن است که به نحوي باشد به حسب ظاهر عیبی در خلقت او به سبب آن بهم نرسیده باشد، و
پیغمبران به دیده دل می بینند آنچه دیگران به چشم می بینند، پس به این سبب هیچ گونه عیبی و خللی در آن حضرت به
سبب این حادث نشده بود، و قول اخیر اقوي است.
پنجم آنکه: حق تعالی در قصه یوسف فرموده است وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ
ص: 549
قصد کرد زلیخا به یوسف و قصد کرد یوسف به زلیخا اگر نه این بود که دید برهان پروردگارش » : یعنی «1» رَأي بُرْهانَ رَبِّهِ
و بعضی از عامه در تفسیر این آیه نقلهاي رکیک کرده اند که یوسف نیز به زلیخا درآویخت و خواست که متوجه آن .« را
عمل شود، ناگاه صورت یعقوب را دید در کنار خانه که انگشت خود را به دندان می گزید پس متنبّه شد و ترك آن اراده
کرد، و بعضی گفته اند که: چون زلیخا جامه را بر روي بت انداخت او متنبّه شد و ترك کرد، و دیگر وجوه باطله گفته اند
.«2»
جواب آن است که: آیه را دو حمل صحیح هست که در احادیث معتبره وارده شده است: اول آنکه مراد آن است که: اگر نه
این بود که او پیغمبر بود و برهان پروردگار را که جبرئیل باشد دیده بود، هرآینه او نیز قصد می کرد، امّا چون پیغمبر بود و به
عصمت الهی معصوم بود لهذا او قصد نکرد. دوم
آنکه مراد آن است که: قصد کرد که زلیخا را بکشد چون قصد عرض او به حرام می کرد، و جائز است دفع از عرض هر چند
منجر به قتل شود، یا آنکه ممکن است که در آن امّت جائز بوده باشد کشتن کسی که کسی را جبر کند به گناه، و حق تعالی
او را نهی فرمود از کشتن او براي مصلحتی چند که در وجود او بود براي آنکه یوسف را به عوض نکشند.
چنانچه به سند معتبر منقول است که مأمون از حضرت امام رضا علیه السّلام پرسید از تفسیر این آیه، فرمود: یعنی اگر نه این
بود که برهان پروردگارش را دیده بود، او هم قصد می کرد چنانچه زلیخا قصد کرد، و لیکن معصوم بود و معصوم قصد گناه
نمی کند، و بتحقیق که خبر داد مرا پدرم از پدرش حضرت صادق علیه السّلام که فرمود: یعنی قصد کرد زلیخا که بکند و
.«3» قصد کرد یوسف که نکند
و در حدیث معتبر دیگر منقول است که: علی بن الجهم از آن حضرت پرسید از تفسیر این آیه، فرمود: یعنی زلیخا قصد کرد
معصیت را و یوسف قصد کرد که او را بکشد از بس
ص: 550
که عظیم نمود اراده او، پس خدا صرف فرمود از او کشتن زلیخا را و زنا را، چنانچه فرموده است کَذلِکَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ
.«2» « چنین کردیم تا بگردانیم از او سوء را- یعنی کشتن زلیخا- و فحشاء- یعنی زنا- را » : یعنی «1» الْفَحْشاءَ
و امّا آن دو حدیث که پیش گذشت مشتمل بود بر دیدن یعقوب و بر جامه انداختن زلیخا بر روي بت، منافات با
وجه اول ندارد، زیرا که در آنها تصریح به این نیست که یوسف اراده گناه کرد، بلکه ممکن است که آنها از دواعی عصمت
باشد که حق تعالی در آن وقت بر او ظاهر کرده باشد که اراده آن به خاطرش خطور نکند، و بعضی از احادیث که در آنها
تصریح به این معنی هست محمول بر تقیه است.
ششم آنکه: یوسف برادران را فرمود که سعی کنند و بنیامین را از پدرش بگیرند و بیاورند، بعد از آن او را حبس کرد با آنکه
می دانست که باعث زیادتی حزن اندوه یعقوب علیه السّلام می شود، و این ضرري بود که به پدر خود رسانید! ایضا در مدت
سلطنت خود چرا یعقوب را خبر نداد به حیات و مکان خود با آنکه می دانست شدت حزن و اضطراب او را؟
جواب آن است که: ایشان آنچه می کردند به وحی الهی بود، و حق تعالی دوستانش را در دنیا به بلاها و مصیبتها امتحان می
نماید که صبر نمایند و به درجات عالیه و سعادات عظیمه آخرت فائز گرداند، و آنچه کرد یوسف علیه السّلام از حبس بنیامین
و خبر نکردن پدر تا آن وقت معین، همه به امر خدا بود، تا آنکه تکلیف بر یعقوب شدیدتر شود و ثوابش عظیمتر گردد.
و حال آنکه می دانست ایشان دزدي نکرده «؟ اي مردم قافله! شما دزدانید » : هفتم آنکه: به چه وجه یوسف علیه السّلام فرمود
اند و دروغ بر پیغمبران روا نیست؟
جواب آن است که: در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که جائز است در مقام تقیه یا در جائی که مصلحت شرعی داعی
باشد، کسی سخنی بگوید که موهم معنی خلاف واقع
حیاه القلوب،
ج 1، ص: 551
باشد و غرض او معنی حقّی باشد، و این نوع سخن دروغ نیست بلکه در بعضی اوقات واجب است، و در این مقام چون
مصلحت در نگاه داشتن بنیامین بود، و بدون این حیله نمی شد، فرمود: شما دزدانید، و مراد آن حضرت آن بود که شما
یوسف را از پدرش دزدیدید. و بعضی گفته اند: گوینده این سخن غیر یوسف بود و به امر آن حضرت نگفت، و بعضی گفته
و احادیث معتبره بر وجه .«1» اند: غرض ایشان استفهام و سؤال بود، یعنی آیا شما دزدانید؟ نه خبر دادن به آنکه ایشان دزدانند
.«2» اول وارد است
هشتم آنکه: چگونه جائز بود یعقوب و برادران را که سجده یوسف بکنند و حال آنکه سجده غیر خدا جائز نیست؟ و چگونه
یوسف راضی شد که پدرش او را سجده بکند؟
جواب آن است که: در باب سجده ملائکه آدم علیه السّلام را، دفع این شبهه کردیم به چند وجه:
اول آنکه: سجده خدا کردند براي شکر نعمت مواصلت یوسف، چنانچه احادیث بر این مضمون گذشت. و در حدیث دیگر از
.«3» حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: سجده ایشان عبادت خدا بود
دوم آنکه: سجده پرستش نبود بلکه سجده تعظیم بود و در آن شریعت سجده تعظیم براي غیر خدا جائز بود.
سوم آنکه: سجده حقیقی نبود، بلکه تواضعی بود که در آن زمان سجده می گفتند بر سبیل مجاز، و بر هر تقدیر به امر خدا
بود براي ظاهر شدن فضیلت یوسف بر برادران و غیر ایشان.
و مجمل سخن آن است که: بعد از ثبوت نبوت و امامت و عصمت انبیا و اوصیا علیهم السّلام، آنچه از ایشان صادر
می شود باید که آن کس در مقام تسلیم باشد و بداند آنچه ایشان می گفتند موافق حق است، هر چند حکمت آن فعل معلوم
نباشد، و این شک و شبهه ها از وساوس شیطان و راه گمراهی و الحاد است.
باب یازدهم در بیان غرائب قصص ایّوب علیه السّلام
پسر اسحاق « عیص » پسر « رازخ » پسر « اموص » مشهور میان ارباب تفسیر و تاریخ آن است که: حضرت ایّوب علیه السّلام پسر
بعضی گفته اند: ایّوب از فرزندان عیص بود و .«1» پسر ابراهیم علیه السّلام است، و مادرش از فرزندان لوط علیه السّلام بود
دختر « الیا » یا ،«3» پسر یوسف « میشا » دختر « ماخیر » یا ،«2» پسر یوسف علیه السّلام بود « افرائیم » دختر « رحمت » زوجه مطهره اش
علی الخلاف، و اول اشهر است. ،«4» یعقوب علیه السّلام
به سندهاي معتبر منقول است که ابو بصیر از حضرت صادق علیه السّلام سؤال کرد: بلیّه اي که ایّوب علیه السّلام به آن مبتلا
شد به چه سبب بود؟
فرمود: براي نعمت بسیاري بود که حق تعالی به آن حضرت انعام فرمود و آن حضرت شکر آن نعمت را چنانچه می باید، ادا
از آسمانها ممنوع نبود و تا به نزدیک عرش راه داشت، روزي شیطان به آسمان « علیه اللعنه » می نمود، و در آن وقت شیطان
بالا رفت و شکر نعمت ایّوب را دید که در الواح سماویّه بسیار عظیم ثبت شده است، یا آنکه دید شکر او را با نهایت عظمت
بالا بردند، پس نائره حسد آن ملعون مشتعل شد و عرض کرد:
پروردگارا! ایّوب براي این شکر تو می کند که نعمت فراوان به او داده اي، اگر او را محروم کنی از دنیائی که به او عطا
فرموده اي هرآینه شکر هیچ نعمت تو را ادا نکند، پس
مرا مسلط فرما بر دنیاي او تا بدانی که هرگز شکر نعمت تو نخواهد کرد!!
ص: 556
خطاب رب الارباب به شیطان رسید که: تو را بر مالها و فرزندان او مسلط گردانیدم.
پس شیطان از استماع این فرمان شاد گردیده بزودي فرود آمد و هر مال و فرزندي که ایّوب داشت همه را هلاك کرد و هر
یک را که هلاك می کرد حمد و شکر ایّوب زیاده می شد! پس شیطان عرض کرد: مرا به زراعتهاي او مسلط فرما.
حق تعالی فرمود: مسلط کردم.
شیطان با اتباع خودش آمد و دمید به زراعتهاي او و همه سوخت، باز شکر آن حضرت زیاده شد!
عرض کرد: خداوندا! مرا بر گوسفندان او مسلط فرما.
و چون رخصت یافت همه گوسفندان را هلاك کرد، باز ایّوب حمد و شکر را بیشتر کرد!
عرض کرد: خداوندا! ایّوب می داند که عن قریب آنچه از دنیائی او گرفته اي به او پس خواهی داد، مرا بر بدنش مسلط
گردان.
خطاب الهی به او رسید که: تو را بر بدن او مسلط گردانیدم بغیر از عقل و دیده هاي او- و به روایت دیگر: بغیر دل و دیده و
که تو را در آنها تصرفی نیست. -«1» زبان و گوش او
چون آن ملعون این رخصت یافت به سرعت تمام فرود آمد که مبادا رحمت الهی ایّوب را دریابد و حائل شود میان او و آنچه
اراده کرده است، پس از آتش سموم که خودش از آن مخلوق شده بود در سوراخهاي بینی ایّوب دمید که از سر تا به پایش
جراحت گردید از بسیاري جراحتها و دملها که در بدن آن حضرت بهم رسید.
پس مدت بسیاري در این محنت و آزار
ماند و در حمد و شکر الهی کوتاهی نمی نمود، تا آنکه کرم در بدن کریمش متولد شد، و به مرتبه اي در مقام شکیبائی بود
که چون کرمی از بدن ممتحنش بیرون می رفت می گرفت و در بدن خود می گذاشت و می گفت: برگرد به موضعی که
خدا تو را از آن خلق کرده است؛ و تعفّن در بدن شریفش بهم رسید به مرتبه اي
ص: 557
دختر یوسف علیه السّلام « رحمت » که اهل شهر او را از شهر بیرون کردند و در جاي کثیفی در بیرون شهر انداختند، و زنش
می رفت و می گردید و طلب صدقه می نمود و از براي او می آورد؛ و چون بلاي آن حضرت به طول انجامید و شیطان دید
که هر چند بلا بیشتر می شود شکرش فزونتر می گردد رفت بسوي جماعتی از اصحاب ایّوب علیه السّلام که رهبانیّت اختیار
کرده بودند و در کوهها می بودند و گفت: بیائید برویم به نزد آن بنده مبتلا شده و از او سؤال کنیم به چه سبب به این بلاي
عظیم مبتلا گردیده است؟!
پس بر استرهاي اشهب سوار شدند و به جانب آن حضرت روانه شدند، چون به نزدیک او رسیدند استرهایشان رم کرد از بوي
بدي که از جراحات آن حضرت ساطع بود! پس فرود آمدند و استرها را به یکدیگر بستند و پیاده به نزدیک آن حضرت
آمدند و در میان ایشان جوان کم سالی بود، چون نشستند گفتند: کاش ما را خبر می دادي از گناه خود که ما جرأت نمی
کنیم از گناه تو از خدا سؤال بکنیم که مبادا ما را هلاك گرداند! و ما گمان نداریم مبتلا شدن تو را به چنین بلائی که
هیچ کس به آن مبتلا نشده است مگر به گناهی که از ما پنهان می کرده اي!
ایّوب علیه السّلام فرمود: بعزت پروردگارم سوگند می خورم که او می داند هرگز طعامی نخورده ام مگر آنکه یتیمی یا
ضعیفی را با خود شریک نمودم، و هرگز مرا دو امر پیش نیامد که هر دو طاعت خدا باشد مگر آنکه اختیار کردم آن طاعت
را که بر من دشوارتر بود.
آن جوان گفت: بدا به حال شما که آمدید به نزد پیغمبر خدا و او را سرزنش کردید تا آنکه ظاهر نمود از عبادت
پروردگارش آنچه را مخفی می کرد.
چون آنها رفتند ایّوب علیه السّلام با پروردگار خود مناجات کرد و گفت: خداوندا! اگر مرا رخصت سخن گفتن و خصمی
کردن بدهی، هرآینه حجت خود را عرض خواهم نمود.
حق تعالی ابري فرستاد به نزدیک سر او و از آن ابر صدائی آمد که: تو را رخصت مخاصمه دادم، هر حجتی که داري بگو و
من همیشه به تو نزدیکم.
پس ایّوب علیه السّلام کمر راست کرد و به دو زانو در آمد و گفت: پروردگارا! مرا به بلائی مبتلا
ص: 558
کرده اي که هیچ کس را به آن مبتلا نکرده اي، و بعزت تو سوگند می خورم که هرگاه مرا دو امر پیش آمد که هر دو طاعت
تو بود البته اختیار کردم آن را که بر بدن من دشوارتر بود، و هرگز طعامی نخورده ام مگر بر سر خوان خود یتیمی را حاضر
کردم، آیا تو را حمد نکردم؟ آیا تو را شکر نکردم؟ آیا تو را تسبیح و تنزیه نگفتم؟
پس از ابر به ده هزار زبان ندا به او رسید: اي ایّوب! کی تو را چنین کرد
که عبادت خدا کردي در وقتی که مردم غافل بودند، و تسبیح و تکبیر و حمد الهی بجا آوردي در وقتی که مردم بی خبر
بودند؟ و کی طاعت را محبوب تو گردانید؟ آیا منّت می گذاري بر خدا به چیزي که خدا را در آن بر تو منّت است؟!
پس آن حضرت کفی از خاك گرفت و به دهان خود انداخت و عرض کرد: بد گفتم و توبه می کنم و همه نعمتها و طاعتها
از توست.
پس حق تعالی ملکی بسوي او فرستاد که سرپائی بر زمین زد و در ساعت چشمه آبی ظاهر شد، چون در آن چشمه غسل کرد
جمیع جراحتها و دردها و آزارها از او بر طرف شد، و برگشت نیکوتر از آنچه پیشتر بود در طراوت و حسن و جمال! و بر
دورش باغ سبزي رویانید و برگردانید به او اهل و مال و فرزندان و زراعتهاي او را، و ملک نشست و با او سخن می گفت و
مونس او بود.
پس زنش آمد و پاره نان خشکی در دست داشت، چون به آن موضع رسید، به جاي مزبله، باغ و بستان دید و ایّوب را ندید و
به جاي او دو جوان را دید که نشسته اند و صحبت می دارند، پس خروش و فغان برآورد و گریست و فریاد کرد: اي ایّوب!
چه بر سر تو آمد؟!
آن حضرت او را صدا زد، چون نزدیک آمد ایّوب را شناخت و بازگشتن نعمتهاي الهی را دید، سجده شکر الهی را بجا آورد.
در این وقت که رفته بود براي ایّوب علیه السّلام نان تحصیل کند- و او گیسوهاي بسیار خوب داشت- چون به نزد جمعی
رفت و
طعام براي ایّوب طلبید گفتند: اگر گیسوهاي خود را به ما می فروشی ما طعام به تو می دهیم! پس گیسوهاي خود را بریده و
به ایشان داد و طعام
ص: 559
گرفت و براي ایّوب آورد؛ چون آن حضرت گیسوهاي او را بریده دید به غضب آمد و سوگند یاد کرد که صد چوب بر او
بزند؛ چون سبب بریدن آنها را عرض کرد، حضرت غمگین شد و از سوگند خود پشیمان گردید، حق تعالی به او وحی نمود:
بگیر دسته اي از چوبهاي خوشه خرما را که صد ترکه باشد و به یک دفعه بر بدن زن خود بزن تا مخالفت سوگند خود نکرده
باشی.
پس حق تعالی زنده کرد براي او آن فرزندان که پیش از این بلیّه مرده بودند، و فرزندانی که در این بلیّه هلاك شده بودند که
با آن حضرت زندگانی کنند. پس، از آن حضرت پرسیدند: در این بلاها که بر تو وارد شد کدام بلا بر تو صعب تر نمود؟
فرمود: شماتت دشمنان.
پس حق تعالی پروانه طلا بر خانه او بارید و او جمع می کرد و آنچه را باد می برد دنبالش می دوید و برمی گردانید.
جبرئیل گفت: سیر نمی شوي اي ایّوب؟!
!؟«1» فرمود: کی از فضل پروردگارش سیر می شود
مؤلف گوید: جمع کردن آن از حرص دنیا نیست بلکه براي قبول کردن نعمت حق تعالی است، و به این سبب فرمود: این را
یادآور ایّوب را در وقتی » : می خواهم که از جانب او می آید و دلالت بر لطف و احسان او می کند. حق تعالی فرموده است
که ندا کرد پروردگارش را بدرستی که مرا دریافته است حال بد، و مشقّتم به نهایت رسیده است، و تو رحم
کننده رحم کنندگانی، پس مستجاب کردیم دعاي او را و هر آزاري که داشت از او دور کردیم و به او عطا کردیم اهلش را،
.«2» « و مثل ایشان را با ایشان به او دادیم به سبب رحمتی از جانب ما تا مذکّري گردد براي عبادت کنندگان
به یادآور بنده ما ایّوب را در وقتی که ندا کرد » : و در جاي دیگر فرموده است
ص: 560
پروردگارش را بدرستی که مس کرده است و دریافته است مرا شیطان به تعب و مشقت و مکروه بسیار، پس به او گفتیم: بزن
پاي خود را بر زمین که بهم رسد آب سردي که در آن غسل کنی و بیاشامی و از دردها بیرون آئی، و بخشیدیم به او اهلش را
و مثل ایشان را با ایشان براي رحمتی از ما و یادآوري براي صاحبان عقلها، و بگیر به دست خود دسته اي از چوب و بزن به آن
زن خود را و مخالفت سوگند من مکن، بدرستی که ما او را یافتیم نیکو بنده اي، و بدرستی که او بسیار بازگشت کننده بود
این بود ترجمه آیات. ،«1» « بسوي ما
که خدا فرموده است به او عطا کردیم آن است « مثل اهل او » و در این حدیث و چند حدیث دیگر وارد شده است که: مراد از
که: مثل این فرزندان که در این بلیّه هلاك شده بودند از فرزندانی که قبلا فوت شده بودند زنده فرمود. و بعضی گفته اند که:
.«2» مثل آنها که زنده شدند بعدا از زوجه اش به او عطا فرمود
امّا مسلط گردانیدن شیطان بر مال و جسد آن حضرت: پس بعضی از متکلمین شیعه مثل سیّد مرتضی رحمه
اللّه انکار این کرده اند و استبعاد کرده اند که حق تعالی شیطان را بر پیغمبرانش مسلط گرداند، و به محض این استبعاد مشکل
است احادیث معتبره بسیار را طرح کردن، و هرگاه حق تعالی اشقیاي انس را به اختیار خود گذارد که پیغمبران و اوصیاي
واقع شود، چه استبعاد دارد « علیه اللعنه » ایشان را شهید کنند و انواع اذیتها به ایشان رسانند و اکثر به تحریک و تسویل شیطان
که شیطان را به اختیار خود گذارد براي مصلحتی که ضرري به بدنهاي ایشان رساند که موجب مزید اجر و ثواب ایشان شود،
بلی می باید شیطان را بر دین و عقل ایشان مسلط نگرداند.
و امّا آنچه در روایات وارد شده است که کرم در بدن مبارك آن حضرت بهم رسید و تعفّنی در آن حادث شد که موجب
نفرت مردم شد، اکثر متکلمین شیعه انکار کرده اند این را بنابر اصلی که ایشان ثابت کرده اند که می باید پیغمبران خالی
باشند از چیزي که موجب
ص: 561
نفرت خلق باشند، زیرا که منافی غرض بعثت ایشان است، پس ممکن است که این احادیث موافق روایات و اقوال عامه بر وجه
تقیه وارد شده باشد اگر چه به حسب دلیل، مشکل است اثبات کردن استحاله این نوع از امراض منفره که بعد از ثبوت نبوّت و
فراغ از تبلیغ رسالت باشد، خصوصا هرگاه بعد از آن چنین معجزات در دفع آنها ظاهر شود که موجب مزید تشیید امر نبوت
ایشان باشد.
امّا بعضی از روایات موافق قول ایشان نیز وارد شده است، چنانچه ابن بابویه رحمه اللّه به سند معتبر از امام محمد باقر علیه
السّلام روایت کرده است که:
حضرت ایّوب علیه السّلام هفت سال مبتلا گردید بی آنکه گناهی از او صادر شده باشد، زیرا که پیغمبران معصوم و مطهرند،
و گناه نمی کنند، و میل به باطل نمی نمایند، و مرتکب گناه صغیره و کبیره نمی شوند، و فرمود که:
ایّوب علیه السّلام با آن بلاهاي عظیم که به آنها مبتلا شد بوي بد بهم نرسانید و قباحتی در صورتش بهم نرسید و چرك و
خون از او بیرون نیامد، و چنان نشد که کسی او را بیند و از او نفرت نماید، یا کسی که او را مشاهده نماید از او وحشت کند،
و کرم در بدنش نیفتاد، و چنین می کند خدا به هر که مبتلا گرداند او را از پیغمبران و دوستان که گرامیند نزد او، و مردم که
از او اجتناب می کردند از فقر و بی چیزي او بود، و از آنکه در نظر ایشان بی قدر شده بود به سبب آنکه جاهل بودند به آن
قدر و منزلتی که او را نزد حق تعالی بود، و گمان می کردند که امتداد بلیّه او از بی مقداري اوست نزد خدا، و حال آنکه
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: پیغمبران از همه کس بلاي ایشان عظیمتر است، و بعد از ایشان هر که نیکوتر
است بلایش بیشتر است.
و خدا او را مبتلا گردانید به چنان بلائی که در نظر مردم سهل شد تا آنکه دعوي خدائی براي او نکنند در وقتی که معجزات
عظیمه از او مشاهده کنند، و حق تعالی نعمتهاي بزرگ به او کرامت فرماید، و از براي اینکه استدلال کنند بر آنکه ثواب خدا
بر دو قسم است: از روي استحقاق
بعمل، و از روي اختصاص به بلا. و از براي آنکه حقیر نشمارند ضعیفی را به سبب ضعف او، و نه فقیري را به سبب فقر او، و
نه بیماري را به سبب بیماري او، و بدانند که خدا هر که را می خواهد بیمار می کند، و هر که را می خواهد شفا می دهد در
هر وقت که
ص: 562
خواهد، و به هر نحو که اراده نماید، و می گرداند این امور را عبرتی براي هر که خواهد، و شقاوتی براي هر که خواهد، و
سعادتی براي هر که خواهد، و در جمیع امور عادل است در قضاي خود، و حکیم است در افعال خود، و نمی کند نسبت به
.«1» بندگانش مگر آنچه را اصلح داند براي ایشان، و توانائی ایشان به اوست
و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: در چهارشنبه آخر ماه مبتلا شد ایّوب علیه السّلام به بر
.«2» طرف شدن مال و فرزندانش
.«3» و به سندهاي معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: ایّوب علیه السّلام هفت سال مبتلا بود بی گناهی
در حدیث معتبر دیگر فرمود: حق تعالی ایّوب را مبتلا نمود بی گناهی، پس صبر کرد تا آنکه او را تعییر و سرزنش کردند، و
.«4» پیغمبران صبر به سرزنش نمی توانند نمود
.«5» و در حدیث دیگر فرمود که: در ایّام بلا عافیت از حق تعالی نطلبید
مؤلف گوید: مفسران در مدت ابتلاي آن حضرت خلاف کرده اند، بعضی هیجده سال گفته اند و بعضی سیزده سال و بعضی
و قول آخر صحیح است چنانچه در احادیث گذشت. ؛«6» هفت سال
و به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام منقول
است که: چون حق تعالی حضرت ایّوب علیه السّلام را عافیت کرامت فرمود، نظري کرد بسوي زراعتهاي بنی اسرائیل، پس
نظري کرد بسوي آسمان و عرض کرد: اي خداوند من و سیّد من! بنده خود ایّوب مبتلا را عافیت کرامت فرمودي، و او
زراعت نکرده است و بنی اسرائیل زراعت کرده اند.
ص: 563
حق تعالی بسوي او وحی نمود که: کفی از کیسه خود بردار و بر زمین بپاش- و در آن کیسه نمک بود- پس ایّوب کفی از
و ظاهر حدیث آن است که این دانه پیشتر .«1» نمک گرفت و بر زمین پاشید، پس این عدس بیرون آمد، یا نخود بیرون آمد
نبود و به برکت آن حضرت بهم رسید.
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: حق تعالی مؤمن را به هر بلائی مبتلا می گرداند و به هر نوع مرگی می میراند امّا او را به بر
طرف شدن عقل مبتلا نمی گرداند، آیا نمی بینی ایّوب را که خدا چگونه مسلط گردانید شیطان را بر مال و فرزندان و اهل و
بر همه چیز او، و مسلط نگردانید او را بر عقل او، و عقل را براي او گذاشت که اعتقاد به وحدانیّت خدا بکند و او را به
.«2» یگانگی بپرستد
و در حدیث معتبر دیگر فرمود: در قیامت زن صاحب حسنی را بیاورند که به حسن و جمال خود به گناه افتاده باشد، پس
گوید: پروردگارا! خلقت مرا نیکو کردي و به این سبب من به گناه مبتلا شدم. حق تعالی فرماید که مریم علیها السّلام را
بیاورند، پس فرماید: تو نیکوتري یا مریم! به او چنین حسنی دادم و فریب نخورد به حسن
و جمال خود.
پس مرد مقبولی را بیاورند که به حسن و قبول خود به گناه مبتلا شده باشد، پس گوید:
خداوندا! مرا صاحب جمال آفریدي و زنان بسوي من مایل گردیدند و مرا به زنا انداختند.
پس یوسف علیه السّلام را بیاورند و به او بگویند: تو نیکوتر بودي یا یوسف! ما او را حسن دادیم و فریب زنان نخورد.
پس بیاورند صاحب بلائی را که به سبب بلاي خود معصیت پروردگار خود کرده باشد، پس گوید: خداوندا! بلا را بر من
سخت کردي تا آنکه به گناه افتادم. پس ایّوب علیه السّلام را بیاورند و بگویند: آیا بلاي تو شدیدتر بود یا بلاي او؟ ما او را به
.«3» چنین بلائی مبتلا کردیم و مرتکب گناه نشد
ص: 564
و حضرت امام زین العابدین علیه السّلام فرمود که: مردم سه خصلت را از سه کس آموختند:
.«1» صبر را از ایّوب علیه السّلام، و شکر را از نوح علیه السّلام، و حسد را از فرزندان یعقوب
در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که: حق تعالی روزي ثنا کرد بر ایّوب علیه السّلام که: من هیچ
نعمت به او عطا نکردم مگر آنکه شکر او زیاده شد! شیطان عرض کرد: اگر بلا بر او مسلط فرمائی آیا صبر او چون باشد؟
پس خدا او را مسلط نمود بر شتران و غلامان او، و همه را هلاك کرد بغیر از یک غلام که به نزد ایّوب آمد و گفت: اي
ایّوب! شتران و غلامان تو همه مردند.
فرمود: حمد می کنم خداوندي را که عطا کرد، و حمد می کنم خداوندي را که گرفت.
پس شیطان گفت: او اسبان را دوست تر
می دارد. پس بر آنها مسلط شد، همه را هلاك کرد.
ایّوب علیه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندي را که داد، و حمد و سپاس خداوندي را که گرفت.
و همچنین گاوها و گوسفندان و مزرعه ها و اهل و فرزندان او همه را هلاك نمود، و هر یک را که هلاك می کرد ایّوب علیه
السّلام چنین شکر می کرد، تا آنکه بیماري شدیدي بهم رسانید و مدتها کشید و در هر حال شکر می کرد تا آنکه او را به
گناه سرزنش کردند، پس به جزع آمد و دعا کرد تا حق تعالی او را شفا بخشید و هر قلیل و کثیر که از آن حضرت تلف شده
.«2» بود به او برگردانید
و ابن بابویه رحمه اللّه از وهب بن منبه روایت کرده است که: ایّوب علیه السّلام در زمان یعقوب علیه السّلام بود و داماد او
دختر یعقوب در خانه او بود، و پدرش از آنها بود که به ابراهیم علیه السّلام ایمان آورده بودند، و مادر او « الیا » بود، زیرا که
دختر لوط علیه السّلام بود. و چون بلا بر ایّوب علیه السّلام از همه جهت مستحکم گردید زنش صبر کرد بر محنت آن
حضرت و ترك خدمت او نکرد،
ص: 565
پس شیطان حسد برد بر ملازمت زن ایّوب بر خدمت او و به نزدش آمد و گفت: آیا تو خواهر یوسف صدّیق نیستی؟
گفت: بلی.
آن ملعون گفت: پس چیست این مشقت و بلا که من شما را در آن می بینم؟
آن عالمه صابره در جواب فرمود: خدا به ما چنین کرده است که ما را ثواب دهد به فضل خود! و در وقتی که عطا کرد،
به فضل خود عطا کرد، پس گرفت تا ما را امتحان فرماید و ثواب دهد، آیا دیده اي انعام کننده اي بهتر از او؟ پس بر عطاي او
شکر می کنم او را، و بر ابتلاي او حمد می گویم او را، پس جمع کرد براي ما دو فضیلت را با هم: مبتلا گردانیده است ما را
تا صبر کنیم، و نمی یابیم بر صبر قوّتی مگر به یاري و توفیق او، پس او را است حمد و منّت بر نعمت ما و بلاي ما.
شیطان گفت: خطاي بزرگی کرده اي! بلاي شما براي این نیست. و شبهه اي چند بر او القا کرد و همه را او دفع کرد و
برگشت بسوي ایّوب علیه السّلام به سرعت و قصه را به آن حضرت نقل کرد.
ایّوب علیه السّلام فرمود: آن شخص شیطان است، و او حریص است بر کشتن من، به خدا سوگند خورده ام که تو را صد
چوب بزنم اگر خدا مرا شفا دهد براي آنکه گوش به سخن او داده اي.
می گفتند، و یک مرتبه همه را بر او زد تا « ثمام » پس چون شفا یافت دسته اي از ترکه هاي باریک گرفت از درختی که آن را
مخالف سوگند خود نکرده باشد.
و عمر حضرت ایّوب علیه السّلام در وقتی که بلا به آن حضرت رسید هفتاد و سه سال بود، پس حق تعالی هفتاد و سه سال
.«1» دیگر بر عمر او افزود
مؤلف گوید: آنچه در علت قسم یاد کردن ایّوب علیه السّلام پیشتر گذشت، آن محلّ اعتماد است اگر چه ممکن است که هر
دو واقع شده باشد.
ص: 567
باب دوازدهم